Quantcast
Channel: گرینگوی پير
Viewing all 134 articles
Browse latest View live

جنگ سرد

$
0
0

جنگ سرد (پاول پاولیکوفسکی)


جنگ سرداگرچه در مقایسه با ایداپیشرفتی نسبی را در کار پاول پاولیکوفسکی نشان میدهد، اما در نهایت شاهد دیگری است تا مشکل بنیادینِ این سینما را بهتر بفهمیم و نیز درکی را که فیلمساز از سینما در مقام هنر دارد. بگذارید شوک اصلی را به دوستداران پاولیکوفسکی همین ابتدا وارد کنیم: بهرغم آنکه جنگ سردنیز نظیر ایداسرشار از حرکات بیپایان دوربین، بازیکنتراستهای سیاهوسفید درون قاب و قابهای بسیار کنترلشده است، اما همچنان ناتوان در ساختن یک هستی سینماتوگرافیک است. این فیلمها هرچقدر هم که مملو از آکروبات نور و دوربین باشند، در نهایت فیلمهای «مفهوم» و «ایده» باقی میمانند ــ فیلمهایی که بهگونهای متناقض همچنان «روی کاغذ» اسیر ماندهاند. ذهن پاولیکوفسکی اسیر ایدههایی صاف و ساده، یکخطی و کلیباف است، ایدههایی بیهیچ تنش و اصطکاک، که هم به عنوان مبدأ حرکت او و هم به عنوان مقصدش کار میکنند. «دوران "جنگ سرد"، مرزها و تبعیدها، حرمانها و دریغ‌‌ها، عشق‌‌های ازدسترفته. یادتان هست؟ عصر استالین بود ...».
فیلمسازِ تنبل و فیلمِ کُندذهن اینگونه مسیر مطمئن و بیخطر خود را مییابند. با پناهبردن به خاطرات ما از تل تصویرها و قصههای دیگر، زبان و گرامر فیلمهای دیگر، و حتی کلیشههایی در باب «دوران» که «مدیا» را غرق کردهاند. ولی آنچه از آن خبری نیست، کار سختتری است برای فردیت بیشتر بخشیدن، انضمامیتدادن، شخصیترکردن و آفریدنِ بافت و هویتی یکه که این تصویرها را از آن خود کند. این زن و مرد چرا به تناوب از هم جدا میشوند و به سوی هم برمیگردند؟ نیروی کدام مغناطیس در گذر سالها ایندو را بههم پیوند میدهد؟ کدام جبر جغرافیایی بار زمان بر شانههاشان مینشاند و آندو را در نهایت وقتی نیز که به هم میرسند به سوی مرگ میکشاند؟ پاسخها اما نه از انضمامیت آنچه درون تصویر تجربه میکنیم که بهگونهای پیشینی از طریق ایدهها و مفهومهای از پیش حاضر، بیرون تجربهی درونفیلمی، آمادهاند. در دل همان کلیشههای تلنبارشدهدر مورد «جنگ سرد». پاولیکوفسکی در گفتگویی اشاره میکند که بیعلاقگیاش به فیلمهای زمانه‌‌محورِ زندگینامهوار او را به کار با حذفها و پرشهای ممتد روایی کشانده است. «آن فیلمها هستیِ آدمی را ساده میکنند. با ساختن یک روابط عل و معلولیِ ابلهانه». حرف درستی است اما توجه به آن تنها توجه به نیمی از ماجراست. اینکه پاولیکوفسکی با سبُککردنِ داستان و امتناع از توضیح بسیار چیزها بههدف انگیزهکاوی کاراکترها گونهای مقیاس کوچک به فیلمش بخشیده دلچسب است. اما در غیاب نگاه روایتمحور باید چیز دیگری در کار باشد، آنچه که به این جزئیات، حضور فیزیکی این دو آدم در برابر ما و دوربین، احساس بودنشان در لحظه، کشش تنانهشان به همدیگر «مادیت» ببخشد. نه مخالف صناعت هستیم و نه مخالف حرکات ممتد سنجیده‌‌ی دوربین. اما آنچه به دنبالش هستیم فراتر از این صناعت و چشمنوازی تصویر، ردپای گونهای «تألیف» است. غریب نیست که در سنت نقادی ایدهی «تألیف» با بحث بر سر «میزانسن» گره خورده است. میزانسن را هنر شکلدادن و آفریدن تعریف میکنیم. اندرو ساریس آن را به شکلدادن خاکِ رس توسط کوزهگر تشبیه کرد. نه آن را میتوانیم به تکنیک و مهارت تقلیل دهیم (حتی اگر نگاه مهندسانه به هنر سعی در قاپیدن این مفهوم داشته باشد)، و نه میخواهیم در دوقطبی محبوب ریویونویسها تنها به مسئلهی «اجرا» تقلیلش دهیم (وقتی مثلاً مینویسند این فیلم «اجرا»یش خوب است و آنیکی «فیلمنامه»اش). از فیلمی کمابیش همزمان با جنگ سردمثال بزنیم: رشتهی خیال (پل تامس اندرسون). در این فیلم نیز با صناعتی بهغایت «مهندسی»شده (اگر این صفت را میپسندید) مواجهیم. اما بنگرید که چطور «میزانسن» اندرسون «تاروپود»ی را که پیشتر با امثال افولس و هیچکاک کاوش شده، دوباره احضار میکند، از هممیگسلد، دوباره میبافد و آنرا تعالییافته بهجای خود برمیگرداند. حرکات دوربین رشتهی خیال هم متناند و هم اجرای آن! طرفه آنکه در سنت فرانسوی نقادی و مشخصاً آنخطی که با کایهدوسینما شکل میگیرد مفهوم «متورانسن» باری تحقیرآمیز در برابر «مؤلف» مییابد. اولی تأکیدش را بر مهارت میگذارد و دومی بر ایدهی «تألیف»، که خود تأکیدی است بر تمایز میزانسن در مقام مهارت و تکنیک در برابر میزانسن در مقام هنر و آفرینش. پاولیکوفسکی در نهایت یک متورانسن است و اندرسون در درجهی نخست یک مؤلف. اولی فقط چشمنوازی تصویر را میشناسد و دومی روح آن را.
با ایدهی میزانسن میتوانیم دوقطبی محبوب ریویونویسها (اجرا در برابر متن) را کنار بگذاریم و از بود یا نبودِ ماهیت سینماتوگرافیکِ آنچه میبینیم حرف بزنیم. تصاویر پاولیکوفسکی بهرغم چشمنوازیشان عمیقاً ساده، پیش پا افتاده، تزئینی و بهگونهای دمدستی «قابل خواندن»اند (میتوانم در فرهنگ لغتْ نام پاولیکوفسکی را کنار آگهی تبلیغاتی، بروشورهای سونی یا هوندا، بیلبوردهای شیکِ کنار بزرگراهها و البته آلفونسو کوارون پیدا کنم). این تصویرهای تزئینی هرچیزی را پیشاپیش ساده و خطکشیشده به مخاطب عرضه میکنند: این هنرمندْ فراری از دست آدمهای استالین است، نعرههای آن زن را ببینید؟ حاصل فروپاشی روانی درون سیستم توتالیتر است. آنجا ملال است و اینجا تنهایی. آن فصل زندان چطور؟ ببینید که مرزها بر سر عشق چه میآورند (و چه فصل بدی هم بود)! آیتمهای «جدول» یکییکی علامت زده میشوند. اینجا نیز نظیر ایدا اینزن است که باید از یک پروسهی خستگی و فرسایش بگذرد، بیآنکه فیلم دوباره بتواند به کمینهای از فردیت زیستهشده در او، در دل یک دورهی سخت طولانی، نزدیک شود.
ایکاش پاولیکوفسکی و فیلمش قدر حضور جوآنا کولیگ را بیشتر از این میدانستند. مرد همان ابتدا با دیدن او به همکارش میگوید این دختر انرژی دارد، روح دارد، اورژینال است. آنقدر اورژینال که شیوهی تعریفکردنش از چاقویی که به پدرخواندهاش زده («مرا با مادرم اشتباه گرفته بود») تحت تأثیرمان قرار میدهد. در او انرژی مهارناپذیری میبینیم. اما فیلم تنبلتر از آن است که اجازه دهد این روح وحشی و اوریژینال فردیت پیچیدهی خودش را شکل دهد. همین که بیرقهای استالین در سالن موسیقی برافراشته میشوند، فیلم نیز خود را به دامان خطکشیهای سهل و آشنا واگذار میکند. یکیدو سکانس مؤثر دیگر نیز که بعدتر شکل میگیرند (از جمله در فصل خوب رقص در کافهی پاریسی) در درجهی نخست مدیون رهایی و سبُکی تنانهی جوآنا کولیگ هستند که دوربین پاولیکوفسکی نیز بهتمامی (و بهدرستی) خود را وقف آن میکند. همینها امتیازهای فیلم را در مقایسه با ایداشکل میدهند که با ترکیب آن حجم زیاد رخوت و جدیت تحمیلیاش تجسمی کاریکاتوری یافته بود. اما در نهایت جنگ سرد نیز چون فیلم پیشینِ خود از ابتدا مصمم است که از دو کاراکتر خود همان تفسیر سادهی «قربانیان زمانه» و نهچیزی بیشتر از آن را بهدست دهد. یاد فیلم بزرگ جیا ژانگکه، سکو (۲۰۰۰)، نیز افتادم که آن هم روایت سفر دو محبوب در زمانی طولانی ــ با عوضشدن تدریجی چشماندازها و تغییر سنتها و مدهای نمایش در نتیجهی عوضشدن عادتهای قدرت حاکم ــ بود. فیلمی که با انضمامیت تصویرها و سنجیدگی میزانسن خود بند از قبای مفهومهای ازپیش‌‌آماده و کلیشههای بارهامصرفشدهی «رسانه» میرهاند و ما را به مواجههای ناب با واقعیت لهشدن جانهای شیفته زیر بار زمان مینشاند. فقط یکلحظه را مثال بزنم: در تصویر پایانی سکوکه زن و مرد پس از سالها بههم میرسیدند، در قابی ثابت که زن در آن مدام حرکت میکرد، یک کتری در گوشهی تصویر بهتدریج زوزه میکشید. فیلم را سالهاست که ندیدهام. اما در خاطرم، در همزمانی سنجیدگی و بیتأکیدی میزانسنِ ساده‌‌ی جیا، در همان بخاری که در آن گوشه از کتری بیرون میآمد، «سینما» را بارها بیشتر و خلاقانهتر از تمام آکروبات دوربین پاولیکوفسکی حاضر میبینم. حضوری که بهگونهای خاموش، احساس زمانهای از دست رفته را نیز در خود دارد که در دورشدنها و نزدیکشدنهای بیپایان دو محبوب برای همیشه از کف رفته. جنگ سردی که از حرکتدادن دو کاراکتر خود در دل زمان ناتوان باشد، طبیعی است که از انتقال هر احساس بزرگتری از آن دوران نیز حقیر بماند. پاولیکوفسکی و دوستدارانش هرچه که دوست دارند بگویند، اما دو محبوب فیلم همانقدر متعلق به لهستانِ دوران جنگسردند که متعلق به هر زمانه و جای دیگری نیز. بیریشه و بیجایگاه، همچون ایدههایی آویزان بر این تصویرها.

نوشته‌ی مرتبط:
ایدا: بحران تجسد

ریش قرمز

$
0
0


ریش قرمز
رضا (علیرضا معتمدی)

از وجود رضادر میان فیلمهای این روزهای سینمای ایران استقبال کنیم. فیلم اگرچه ممکن است با آن مدل فیلمهای عاشقانهای که در دو دههی گذشتهی سینمای ایران باب شدند و طرفداران بسیاری یافتند اشتباه گرفته شود، اما خیلی زود خودش را از «منریسمِ» خودشیفته‌‌ی شبهای روشنو در دنیای تو ساعت چند استجدا میکند، فیلم بهتری از هر دوی آنها میشود و (مشخصاً تا پیش از سررسیدن بیستدقیقهی پایانیاش) پیشنهادهای دلچسبی را برای سینمای رو به زوال ما طرح میکند. حتی بهعنوان مقایسه در سطحی دیگر، میتوانیم آن را در دل سینمایی پر از فشار و اطلاعات ببینیم که فیلمسازانمان (از مکری تا روستایی تا مهدویان) در حال ارسال ثانیهوار کدها، نشانهها و پیامها به سوی تماشاگرند. بهگونهای خلاف جهت در رضاگونهای تأخیرانداختن، رخوت و سستی هست که «فضایی مابین» برای تنفس و زیستن در لابهلای تصاویرش میسازد. این فیلمی است که نفس میکشد و سالم هم نفس میکشد. چیزی تنانه و فیزیکی در حضور لَخت و کند علیرضا معتمدی در برابر دوربین وجود دارد که فیلم قدرش را میداند و میزانسن خود را همچون قبایی همجنس برایش میدوزد. مردی مردد و ناتوان از تصمیم، معلق میان رفتن و بیحال ولوشدن، همچون لحظهی کمابیش طولانی اول که لباسِ خانهاش را درمیآورد، لباسِ بیرون میپوشد و بعد دوباره نظرش عوض میشود. تمام فیلم (درستتر است بگویم بهترین لحظات آن) در چنین مودی میگذرند. در او هم انفعال هست و هم حتی فرصتطلبی: در نظربازیاش، در آن شیوهای که به سوی دخترها میرود و جذبشان میکند. علیرضا معتمدی عملاً یکجور «ریش آبیِ» خودمانی و خانگی خلق کرده که این قدرت را دارد که در کوچههای اصفهان بیحال و بیهدف پرسه بزند و با جذابیت شوخیها، خندهها و وعدهی غذاهای خوشمزهاش دخترها را به سوی خود و «قصر»ش بکشاند. فیلم عملاً در ترکیب همزمانِ صمیمیت، نیاز و همدلی با آنجنس فرصتطلبی منفعل که پیشتر اشاره کردم، یک ویژگی خودانتقادی جذاب پیدا میکند که غالب فیلمهای عاشقانهی ما در این سالها فاقد آن هستند. به گمانم حتی در کاراکتر رضا بهگونهای پنهانتر، گزندهتر و آیرونیکتر تلفیق خودخواهیِ مرد شبهای روشنو انفعالِ مرد در دنیای تو ساعت چند است را داریم، که از قضا هر دو فیلم هم بهگونهای دمدستیبا آن مواجه شده بودند. با نظر به این ویژگیها دلچسبترین لحظات میزانسنی فیلم با همین سکوت، سستی و انفعال شکل میگیرند. گونهای تأخیر و اصطکاک دلپذیر در حرکت رضا دیده میشود. نه فیلم و نه کاراکترش علاقهای به جلو رفتن ندارند. زنِ اصلی بیهدف میآید و میرود و مرد نیز منفعل خود را در سکون و رخوت لحظهها ول میکند. مثل همان فصل کمابیش طولانی که به کافهی ویولت میرود و آرامآرام با او دوست میشود. اما بهرغم تمام اینها، حدس میزنم که معتمدی این مصالح جذاب را کافی نمیداند و بهدنبال الصاق گونهای «جدیت» به این حسوحالِ رخوت و خمودهی فیلم است. صریحتر بگویم، نسخهی ایدهآل این فیلم باید رهایی، سبُکی و گستاخی فیلمی از هونگ سانگ-سو را داشته باشد و از این نظر بد نیست رضارا در مقایسه با فیلمی همچون شب و روز (که در پاریس میگذرد و استفادهی گزنده و غیرمتعارفی از جغرافیای آن شهر هم میکند) ببینیم. فصلهایی نظیر حمام (که در نهایت با آن بالهای نقششده بر پشت رضا کیفیتی نمادین هم مییابد) در کنار نمازخواندن در مسجد گونهای احساس تطهیر یا استحالهی «معنوی» را (آنهم بهموازات بازگشت زن به سوی مرد که پس از فصل بیهوشی/«مرگ»/«تولد دوباره‌»ی او رخ می‌دهد) در خود دارند که آن سبُکی، تصادفگونگی و بیتصمیمی حاکم بر حسوحال فیلم را بر هم میزنند. همان پاشنهی آشیلی که پارسال بهگونهای دیگر به اسرافیل (آیدا پناهنده) ضربه زد (+). من حتی آماده می‌شدم که ایده‌ی بیهوشی/تولد و مواجهه با دختر اسب‌سوار را کنایه‌ای به آن‌جنس استحاله‌های متعارف معنوی ببینم ولی فصل مسجد و حمام راه گریز را بست. حس‌وحال حاکم بر رضا در مواجهه با ایدههایی همچون تطهیر یا استحاله نیز(که تا مدتها کلیشههای سینمای عارفانهی ایرانی بود و هنوز هم هست) نگاهی آیرونیکتر و گزندهتر را طلب می‌کرد. شبیهِ آن جنس کاری که احتمال باران اسیدی (بهتاش صناعی‌ها) هوشمندانه به انجامش رساند (که بهرغم تمام بیتوجهی همگانی به آن بهگمانم بهترین فیلم بلند سینمای ایران در چند سال گذشته است). رضااما در لحظات پایانیاش دوباره به مود خوب خود برمیگردد. همچون زن، که او نیز برمیگردد و  همینجا روی تخت نزدیک او میخوابد اما از چهره‌ی مثل همیشه آرام و بی‌هدف و ژست منفعل مرد میدانیم که این چرخه را پایانی نخواهد بود. پرسههای ولنگار و بیتصمیم همچنان ادامه خواهند داشت.
***
سال خورشیدی تازه در راه است، شعلهورِحمید نعمتاله را هنوز ندیدهام، اما رضای معتمدی، با همین سکون و سبُکی و رخوتش، و بهرغم تمام لغزشهای «جدیتمحور»ی که دارد، شاید تنها خاطرهی دلچسبی باشد که از اکران رسمی فیلم بلند ایران در سال رو به پایان برای خود نگه خواهم داشت.

چشم‌دوختن به سیاهی

$
0
0


فقط فکر نکن که جیغ خواهم کشید (فرانک بووه)

چرا فیلم میبینم؟ چند سال پیش بود که مقالهای از کنت جونز در بزرگداشت اندرو ساریس ترجمه کردم. جونز در بخشی از نوشته به گفتگویی میان خود و ساریس اشاره میکرد که تأکیدش بر هراس گذر عمر و وقتِ از دسته رفتهدر سینما و با فیلمهاست. آن بیرون جهان به سرعت میگذرد و ما در سالنهای تاریک با فیلمها مشغول میشویم. در این نقل قول احساس گونهای سکون، انفعال و رخوت در برابر جهان بیرون نهفته که به گمانم برای هر سینمادوستِ جدی ایدهای آشناست. نقل قول جونز اما هنوز نگاهش بر سویهی محافظهکار احساسی بزرگتر است که من سمت دیگر (و سیاسیتر) آن را بیشتر میپسندم. این سکون و انفعالِ سینمادوستانه هنوز بیشتر به انزوا و بریدن از جهان بیرون اشاره دارد. آیا فیلمپناهگاهی است برای گریز از خشونت و حتی وحشتِ جهان بزرگتر؟ آیا به سینما پناه میبریم تا رنج بیرون را فراموش کنیم؟ شاید ندانید که با پاسخی که به این سوال میدهید در واقع خود را به یک جناح فکر و نظر در مورد سینما پیوند میزنید. خط فکر محافظهکار: سینما یک محل گریز است. خطفکر رادیکال: سینما نه مکان گریز که محل تأمل و آینهای گشوده به روی جهان است. و این دومی شاید قلب همان چیزی باشد که با برخی جدلها و بحثهای موسوم به «سینهفیلی» در این چندساله به ادبیات نقد فارسی هم وارد شده است. این مقدمهی طولانی را طرح کردم که بگویم که چرا از تماشای فقط فکر نکن که جیغ خواهم کشید، اولین فیلم بلند فرانک بووه فیلمساز چهلوهشتسالهی فرانسوی، لذت بسیار بردم. آنقدر که گویی سازندهاش باشم! از باب معرفی بگویم که این فیلم، که اولین نمایشش را در جشنوارهی برلین امسال داشت، در واقع یک دفترچهی خاطرات شخصی است. دفترچهی خاطراتی که فیلمساز در چند ماه از زندگیاش (نیمهی دوم ۲۰۱۵)، در دهکدهای در نزدیکی استراسبورگ، آنهم نآنپس از جدایی شریک زندگیاش، تقریر کرده است. اما این نه یک دفترچهی خاطرات متعارف که از تکههای فیلمها شکل گرفته. فیلمهایی که بووه، این سینهفیل پیگیر و مشتاق، در آن چند ماه (روزی سه، چهار یا حتی پنج فیلم) تماشا کرده است. فیلمهایی باربط و بیربط به هم، از کلاسیکهای آشنا تا فیلمهای بهغایت مهجور، و از «جالو»های ایتالیایی تا پروپاگانداهای شوروی سابق. در صدای روی تصویر و بر روی این کولاژ تکهفیلمها، بووه روزهای خود را روایت میکند. ترکیب صدا و تصویر اگرچه بهنظر خصلتی گاه تصادفی و گاه عامدانه دارد، اما در نهایت به جرقهها و تکانههای بسیاری در قلب و ذهن تماشاگر میانجامد. روایت فیلمساز از لحظات مرگ پدرش در حال تماشای آسمان از آنِ شماستِژان گرمیون (که با نام زنی که خطر کردهم شناخته میشود) غریب و تکان‌دهنده است. فقط فکر نکن که جیغ خواهم کشید همچون روایت یک انزوا و تبعید خودخواسته شروع میشود. تبعید خود به جهان تصویرها و پناهبردن به فیلمها. در شهری کوچک و در دوری از یارِ رفته. لرزان و بیاعتمادبهنفس اما همراه با گوشسپردن به گفتگوی تصویرها. بووه جایی روی تصاویری از فیلمهای کمونیستیِ شوروی سابق بهیاد میآورد که چرا، بهرغم تمام بار ایدئولوژیکی که داشتند، هنوز در این تصویرها چیزهای بسیاری برای لذتبردن پیدا میکند. گونهای حساسیت و تعهد به جهان. و همین جهان بیرون است که بهتدریج از لابهلای تصویرها و تکهفیلمهای آرشیوی به درون فقط فکر نکن که جیغ خواهم کشید رسوخ میکند. در یادآوری فیلمساز از سفرهایش به پاریس و همزمانی آنها با حملههای تروریستی به پاریس در نوامبر ۲۰۱۵. حرکت‌دادن خاطرات شخصی و درونی به موازات جهان تصویرها بهتدریج به پروژهای گداری بدل میشود ــ من آن را نسخهی کوچک و جمعجور کتاب تصویریافتم یا، دقیقتر بگویم، نسخهای شخصیشده از تمام آن تردیدها، رفتوآمدها و پرسشهایی که کتاب تصویر میان «سینما» و «جهان» طرح میکرد. «چرا فیلم میبینم؟» فیلم فرانک بووه بهزیبایی و هوشمندی بار مالیخولیایی نهفته در این پرسش را یادآوری میکند. مالیخولیایی که هر سینهفیل جدیای کمابیش، و شاید حتی ناگزیر، به آن مبتلاست. همان انزوا و تبعید خودخواسته به جهان تصویرها و همزمان اشتیاقی بیمارگون برای درگیرشدن با جهان بیرون. سودای بیمارگونِ از آنِ خود کردنِ آن همه تصویرِ گذرا و پیونددادنش با اینجا و اکنونِ خود. احساس چشمدوختن به سیاهی (با اشاره به عنوان ترانهی فوقالعادهی بانی «پرنس» بیلی که بووه فیلمش را با آن خاتمه میدهد) و تمنای گذرکردن از آن.                                

ترانزیت: او را همین حالا در دالان‌های دیروز بیاب

$
0
0



او را همین حالا در دالانهای دیروز بیاب

در بهنگامیِ نابهنگام ترانزیت (کریستین پتزولد)


هر میزان نیز نسبت به مسیر کریستین پتزولد خوشبین بودیم انتظارش را نداشتیم با او از اینجا سر دربیاوریم. ترانزیتِ اوفیلمیعجیب بهنگام است و همانقدر نابهنگام. رخنمودنش در مختصات سینمای امروز از بسیاری جهات با پدیداریِ مردی بدون گذشته (آکی کوریسماکی) در سینمای اروپای شانزدهسال گذشته قابل قیاس است. دو فیلمِ به ظاهر متفاوت اما عمیقاً خویشاوند که آنچنان عاشقانه فیلمهای قدیمی ــ لحن، مود و حتی «فرمالیسم» آنها ــ را به آغوش میکشند که گویی سرسختانه قصد کردهاند «کهنگی» را توصیفی اجتنابناپذیر کنند، و همهنگام چنان با اضطرارِ اینجا و اکنون درمیآمیزند که گویی میخواهند آینهای باشند در برابر تبآلودگی جهان بزرگ پیرامونشان. ترانزیت و مردی بدون گذشتهفیلمهایی عجیب طبقهبندیناپذیرند: در پیوندی که میان شاعرانگی، سیاستورزی و نوستالژیای سینمایی میسازند به زبانی یکه و تقلیدناپذیر میرسند و هنرمندانه از بنبستی درمیگذرند که فیلمهای پرسروصدای کوتاهقامت درفضای غالبِ استتیک معاصر برساختهاند. همان بنبستی که گویی در یکسویش واکنش به «مهاجرت» باید از جنس تبزدگیِ روزنامهوارِ دیپاناودیار باشد و یا در دیگرسویش مرزها و جداییها در سایهی نمایشگاهِ خنثی و بیخطر جنگ سردِپاولیکوفسکی عرضه شود که فتیشیسمِ پیشپاافتادهی قاب را به نام هنر به مشتریهایش میفروشد. در چنین بزنگاهی دستاوردِ راستین ترانزیت را، نظیر موردِ مردی بدون گذشته، در قلمرو استتیک ردیابی میکنیم: در خلق زبانی شخصی ولی عمیقاً معاصر که در رفتوآمدی بیپایان با گذشتهی سینمایی و فراسینمایی خود را پیکربندی میکند.



یورش به یک تصویر
پارسال وقتی پس از مدتها به سراغ مردی بدون گذشته رفتم تکان خوردم. آن را زمانی دور در جشنوارهی فیلم فجر دیده بودم و دیگر سراغش نرفته بودم. فیلمی که در ذهنم بود با آنچه در این دیدار تازه میدیدم تفاوتها داشت. تفاوت اصلی شاید البته در اینسوی پرده و شیوهای بود که من فیلم را تماشا میکردم. آیا در عصر و زمانهای که پدیدهی مهاجرت و مواجههبا مهاجران به یکی از پرچالشترین مسائل هرروزهی بسیاری از ما بدل شده، و تصویر «مهاجر» را ساکن همیشهحاضر رسانهها و «سینما»ی امروز کرده، فیلم دیگری هوشمندانهتر از مردی بدون گذشته با این مسئله درگیر شده بود؟ کوریسماکی تصویر باسمهای «مهاجر» در رسانهکه در همان سال ۲۰۰۲ نیز (تا چه رسد به پارسال و امسال) از فرط استعمال زنگزده و پررسوب شده بود را با کنایهای گزنده علیه خودش برگردانده بود. غایت زبان کناییِ مردی بدون گذشته وژست گزندهاش زدودن رسوبات آن تصویر باسمهای بود و رهاساختن دوبارهی تصویر راستین «مهاجر». داستان مردی که با ضربهی چوب اوباش حافظهاش را از دست میداد در هنر ظریف کوریسماکی به پروسهای بیپایان از جاافتادنها در شهر تازه، و به دنبال سرپناه و خانه و شغل و حساب بانکی و محبوب رفتن، بدل شده بود: و در یککلام جستجوی «جایگاه» تازه که حتی «نام» را هم در برمیگرفت. موقعیتی ابزورد که کم از یک موقعیت کافکایی نداشت. اما آنچنان که رسم مألوف کوریسماکی است، باید که آنرا از زیر لایهی ظاهری خوشبینانهای که اومانیسم مهربان او رویش کشیده بیرون میآوردیم تا پیوندش را با تصویر کافکایی یک «مهاجر» دریابیم. یک جور تصویر «نگاتیو» در مدل کوریسماکی: جوشکارِ بینامِ «بدون گذشته»ی فیلم، در جهان اشباعشده از تصویرهای باسمهای، تصویر «مهاجر» را رهایی میبخشید و حیاتی تازه به آن برمیدمید. و یادمان نرود اشارهی ظریف سرژ دنه را که فیلمهای بزرگ معمولاً در درونیترین لایهشان در مورد چیزهایی هستند که در ظاهر گویی اساساً اشارهای به آن نمیکنند. شاید با توجه به تمام اینها بود که روی دیگر امیدآخرین فیلم تا به امروز کوریسماکی، که واکنش مستقیمتر او را به همین مسئله در برداشت، کمتر از آنچه که باید مرا راضی کرد. آیا خود کوریسماکی نیز در نهایت در دام تصویر غالب ــ مهاجر، این تصویرِ آماده، این دالِ توپُر ــ گرفتار نیامده بود؟ یک پاسخ ممکن به چنین انتقادی البته شاید این باشد که حادشدن بحران در جهان معاصر و غلبهی گونهای استیصال، بیان «آیرونیک»، پنهان و گزندهی فیلمسازی چون کوریسماکی را به خطابی مستقیمتر رسانده است. پاسخی که در اصل قلمرو بحث را از مسیر کوریسماکیِ تنها فراتر میبرد و نامهای دیگری را نیز، از جارموش گرفته تا داردنها، در برمیگیرد؛ بحثی که البته مجالی متفاوت از این نوشته میطلبد. فعلاً فقط به این اشاره بسنده کنم که روی دیگر امید، این فیلم متوسط کوریسماکی، اگرچه بهتر از نمونههای اودیاری عمل میکند، اما فیلمساز فیلم اصلی را، آن پاسخ هوشمندانهتر و تصویر گزندهتر را، سالها قبلتر پیش گذاشته بود.
حالا و با چنین پسزمینهای به سراغ ترانزیتِ پتزولد برویم. برخلاف مردی بدون گذشتهدرگیرشدنش با سیاست روز را از همان ابتدا آشکارا بر پیشانی خود مهر کرده است. فیلمی که اگرچه قصهی دربهدری گئورگ را در حاشیهی جنگ دوم (او در اصل یک فراری از اردوگاه کشتار آلمانهاست) برمیگزیند اما «اجرا»ی آن را به لوکیشنهایی معاصر انتقال میدهد. مارسیِ معاصر را با خیل عظیم مهاجران امروزش (آفریقاییها و خاورمیانهایها) پسزمینهی داستان اروپاییهای دیروز (یهودیها و چپها) میکند که گویی از این کنسولگری تا کنسولگری دیگر، سرگردان، در انتظار ابدی صدور «ترانزیت» مانده‌‌اند. پیام فیلم آشکار است و جهتگیری سیاسیاش در مواجهه با «داستان اروپا» بدون شبهه. اما اگر فیلم تنها همین فیلمِ ظاهر بود، همین توازی قصهی درونی دیروز با ماجرای بیرونی امروز، ترانزیت نیز ممکن بود یکی دیگر از آن دهها عکسالعمل «متعهد»ی باشد که تعهدش را در گرداب ناآگاهی به محدودیت شگردهای رسانه (و شاید حتی تجاهلش به تاریخ بازنمایی «تصویر مهاجر») به ضد خودش بدل میکند. اما ترانزیت پیچیدهتر از آنچه در ظاهر مینمایاند، فیلمی دیگرگونه است و نظیر فیلم کوریسماکی در نهایت جایی فراتر از آنچه وعده داده لنگر میاندازد. برای تماشای این مسیر نیاز داریم که لایهی ظاهر را کنار بزنیم و به پس پشت آنچه در ابتدا نمایان است رخنه کنیم.



یک فیلم معیوب
اما این مسیر، مسیری که پتزولدِ حالا ۵۸ساله را در هشتمین فیلم بلندش از ایده به فعلیت رسانده، نه آسان که پردستانداز است. در برخورد اول حس میکنیم که چیزی در این فیلم درست کار نمیکند. گویا با یک فیلم «معیوب» طرف شدهایم و شاید فیلمی که عامدانه میخواهد معیوب به نظر برسد. گئورگ، کاراکتر قهرمان قصه، از سر اتفاق به پیکر بیجان یک نویسندهدر حمام هتلی در پاریس برمیخورد تا بعدتر در کنسولگری مکزیک در مارسی به عنوان همان نویسنده پذیرفته شود. به همین سادگی. کسی هم شک نمیکند. یا همان ابتدا که گئورک به مارسی میرسد و در خیابانی پرسه میزند، زنی که بعدتر میفهمیم ماری (زنِ همان نویسندهی مرده) است از دور به سویش میآید و دست روی شانهاش میگذارد. گئورگ را با شوهرش اشتباه گرفته، بلافاصله میفهمد و برمیگردد. اما چرا این زن باید در همان اولین لحظات حضور گئورک در مارسی باید به سویش برود و چنین اشتباهی بکند؟ چه شباهت احتمالی میان او و شوهرش زن را باید به چنین اشتباهی بیاندازد؟ اصلاً چرا موقعیتی که ترانزیت طراحی کرده تا گئورک را با جسد مرد نویسنده در آن هتل پاریسی برساند تا این حد دمدستی جلوه میکند؟ دختر هتلدار که به خاطر جسد باید محتاط باشد چرا اینقدر بیفکر است؟ و دهها سوال و حفرهی داستانی بیپاسخ دیگر. معمولاً با سوالهایی از این دست کافی است تا تماشاگرها و بهخصوص منتقدها کار یک فیلم را تمام کنند. اما در مورد ترانزیتِ مملو از ناهمزمانیها، که از همان ابتدا داستان جنگِ دومش را با بوق ماشینهای پلیس امروزی در خیابانهای مملو از گرافیتی معاصر همزمان کرده، گویی بیشتر تماشاگران (یا دستکم تماشاگران عاقلتر) آماده هستند که این حفرهها و فیلمنامهی پر از دستانداز را به عنوان بخشی از یک طرح کلانتر بپذیرند. و خب ترانزیت نیزاینمعیوببودن، این همه حفره و دستانداز داستانی را  چنان سرمشق خود کرده که گویا لجبازانه میخواهد هر دم یادآوری کند که در حال خلق یک بافت «فیلمیک» است. تصمیمی که در اصل حاصل به افراط کشاندن شگردهایی است که پترولد در فیلم قبلیاش ققنوستنها طرحی اولیه از آن را آزموده بود. همانجا که زنِ گریخته از آشویتش با «صورتِ» تازه به سوی شوهرش میرفت اما مرد از بهجاآوردنِ زن امتناع میکرد. از جمله نقدهایی که همانزمان متوجه ققنوس شد یکی همین کاهلی و غفلت در «موجه»ساختن منطق داستان بود. حالا ترانزیت نامحتمل‌‌ها را چنان با هم ترکیب میکند که یا باید به عنوان منطق یک دنیای سراپا هذیانآلود بپذیریدش و یا در جا ردش کنید.
اما با نگاهی سریع به واکنشها به نظر میرسد کهترانزیت کمتر ازققنوس موضوع نقدهایی (دستکم) از این زاویه بوده. کیفیت بیموویوار فیلم، اصرار دمادم آن بر بافت «فیلمیک» در کنار انبوه ارجاعات تاریخ سینمایی، آشناییِ تماشاگر با آن فیلمهای کوچک قدیمی که بهگونهای سریع و موثر موقعیتهای داستانی خود را میچینند و پیش میبرند و به جای اصرار در توجیه منطق داستانیِ غریبشان همت خود را بر خلق غرابت مود و مناسبات جهانی خودبسنده میگذارند راه ارتباط با ترانزیت را هموارتر کرده است. برای خود من در اولین مواجهه فیلم به ترکیبِ دور از انتظار ژاک تورنر و آلن رنه میمانست. گویی از اولی قالبِ ژنریک و قصهگو، مودِ بیموویوار و «ارواح»گون را گرفته و با زبان مدرن دومی، که لحظهی حال را موازیِ گذشته و یا در اصل «گورستانِ» آن میکند، در همآمیخته تا بافتِ هذیانآلود «زمانی»اش نظیر موریل تمامجغرافیای شهر را فرابگیرد. اینها مسیرهای نادرستی برای تماشای ترانزیتنبودند و نوشتههای دیگری که همت خود را بر رخنه به درون فیلم از مسیر این رفتوآمدها گذاشتهاند به خطا نرفتهاند. اما قلبی که خون را درون رگهای ترانزیتبه جریان میاندازد با مکانیسم پیچیدهتری کار میکند که رسوخ به سازوکارش امتحان مسیرهایی دیگر را میطلبد.
ترانزیتِ پترولدمحصول اقتباس است، از رمانی که سالها پیش آنا زگرس نوشته بودش. زگرس ترانزیترا پس از فرار به مکزیک و بعد آمریکا در روزهای جنگ دوم، با الهام از آنچه خود و بسیاری از دوستان و نزدیکانش (یکی والتر بنیامین که سفر را در نیمهی راه ناتمام گذاشت و به زندگیاش پایان داد)تجربه کرده بودند به رشتهی تحریر درآورد. تجربهای دست اول که بیآنکه گزارشی مستند باشد، حالوهوا، روح و التهاب آن روزها را درونی کرده است. ترانزیتِ درخشان زگرسبهراستیتجربهای کافکایی است. دو دهه پس از قصر گویی مسّاح آن جایش را به یک مهاجر داده است. و ترانزیتمملو از مهاجرانی شده که برای فرار از دهشت جنگ و ویرانی آن پشت درهای بستهی سفارتها و بوروکوراسی اداری برای گرفتن ویزا و ترانزیت گیر افتادهاند. مهاجری که دربهدر به دنبال ویزای آمریکاست لازم است که «ترانزیت» تمام ایستگاههای موقتی که کشتی باید در آنها توقف کند را نیز بگیرد. پیش میآید که مسافر برای گرفتن یک ویزا به چهار سفارتخانهی مختلف متوسل شود و تازه باید از ادارههای مربوط به شهرداریِ مارسی نیز (که داستان در آن میگذرد) اجازهی خروج بگیرد. پیرمردی که برای تدریس ادبیات میخواهد به بوئنوس آیریس برود شاید کافکاییترین چهرهی وضعیت را عرضه میکند. تا اجازه و مهر موافقت یک کنسول یا اداره را میگیرد، آن یکی ترانزیت یا ویزایش باطل میشود و روز را باید از نو شروع کند! ترانزیتِ زگرس رمان این تصویرهاست: انتظارهای بیپایان، زمانهای کشآمده، درهای بستهی کنسولگریها، بوروکراسیِ کند و بالاخره وعدهی فراری به «آنسو» که مدام به تأخیر میافتد. دهشت جنگ جایی دورتر از میدان اصلی، در حاشیهی آن، در تصویر این سرگردانی و آوارگی در ترانزیتِزگرس ثبت و «مستند» میشود: پاسخی بایسته به اضطرار و فوریت پرسش یک دوران.



فیلم و گذشتهاش
اما وقتی پس از مواجهه با فیلم به سراغ رمان میرویم (و این مسیرِ حرکت بسیاری از ماست) شگفتزده میشویم. روح یکی است، موقعیتهای اصلی همان، حتی کاراکترهای مهم نیز همان، اما جنس تجربه نه. رویکرد زگرس سراپا متفاوت از شیوهی کار پتزولد است. هرچقدر پتزولد ولنگارانه از موجهکردن و ساختن یک چفت و بست محکم داستانی طفره میرود، زگرس زور خود را میزند تا بنایی مستحکم و بیشکوشبهه بسازد. در برابر تمام آن پرسشها و تردیدهای داستانی که پتزولد به ثانیهای ردشان میکند، زگرس تأمل میکند، توضیح میدهد و حتی هنرمندانه تمام آن تردیدها را به روح داستانش پیوند میزند. مسیر گئورگ (که در رمان بینام است) برای اینکه در کنسولگری مکزیک به عنوان نویسندهی مرده، ویدال، پذیرفته شود آسان طی نمیشود. چرا باید کنسولگری راحت بپذیرد که این مرد همان ویدال نویسنده است؟ دهها اتفاق کنار هم چیده میشوند، فرضیههای مختلف امتحان میشوند، تصادفها و تقارنها دستبهدست هم میدهند تا سرانجام ویزای ویدال به نام گئورگ منتقل شود، تا گئورگ به نام ویدال پذیرفته شود، تا به جای او آمادهی سفر شود، تا در یک کلام «شبح» او شود. ترانزیتِ زگرس به یک معنا روایتِ مسیر شبحشدن یک کاراکتر است. کاراکتری که حتی خود نیز تا مدتها از پذیرش این نقش تازه امتناع خواهد کرد. او تا مدتها اصلاً نه میداند که میتواند جای ویدال بازی کند و نه علاقهای دارد که این نقش را بازی کند. کاراکتر اول رمان ترانزیت تا مدتها حتی نمیخواهد که از مرز قرار کند.  
پتزولد آشکارا تمام جزئیات، ساختمان دقیق و مسیر پیچیدهای که زگرس طرحش را ریخته میبیند اما مصمم عکس مسیر او را برمیگزیند. طبیعی است که ترانزیتِسینمایی یک روح تاریخسینمایی، یک مودِ بیموویوار، یک سرعت عملِ مؤثرِ «فیلمآمریکایی»وار دارد که ترانزیتِادبی از اساس نه مسئلهاش را دارد و نه به لحاظ زمانی دسترسی به آن برایش امکانپذیر بوده است اما مسئله در اینجاست که پتزولد به سراغ رمان میرود و عامدانه تمام سازه‌‌ی پیچیده، درهای پشتِسرِ همو جهان تودرتوی کافکاوارِ آن را از هم میپاشاند. او که میگوید رمان را سالها پیش به توصیهی هارون فاروکی (فیلمساز تجربی و تئوریسین بزرگ پیشروی آلمانی) خوانده، که او و فاروکی سالها به اقتباس سینمایی این رمان فکر کرده بودند، که این رمانی است که به کتاب بالینیاش تبدیل شد، که این رمان در هر چیزی که در این سالها ساخت یا به همراهیِ فاروکی نوشت به گونهای پنهان حضور داشته، حالا که امکان فیلمکردنِ رمان برایش مهیا شده به دنبال چیز بزرگتری رفته است: نه اقتباس رمان، که از هم پاشاندنش، نه بازساختن آن که فراخواندن دوبارهاش همچون تصویری محو در افق. یا شاید حتی تبدیلکردن رمان به یک «شبح»؟ پس همینجا و قبل از آنکه پیشتر برویم خیال همه را راحت کنیم: ترانزیتپتزولد یک اقتباس در معنای متعارفِ کلمه از ترانزیتزگرس نیست. از آن اقتباسها که منتقدها همیشه دغدغهاش را دارند و مجلهها مدام اینجا و آنجا در موردش جلسه و سخنرانی برپا میکنند: «مگر نمیدانید که بحرانِ اصلی ضعف ما در اقتباس است. جلسهی بعدی کجا باشد؟»



فیلم در برابر «دنیا»ی متن 
پس از چهار فیلم پیاپی این اولین فیلم پتزولد است که نینا هاس را به عنوان بازیگر به همراه ندارد. هر دلیلی که برای این عدم همراهی عنوان شود، ترانزیتیک دلیل درونفیلمی را پیشنهاد میکند. نینا هاس بازیگری است با یک حضور قاطع فیزیکی. پایش سخت روی زمین است، او همین اینجاست، احساسش میکنید، با تمام زخمها، شکنندگی، زیبایی و صلابتش. ماریِ ترانزیتاما حضوری دیگرگونه را میطلبید. او جایی میان زمین و آسمان است. اینجا هست و نیست. همچون یک شبح یا پرهیبی. به ناگاه سر میرسد و لحظهای بعد در خلوت خیابان محو میشود. آیا ترانزیتمیتوانست با حضور آشکارا فیزیکی هاس چنین تجسمی به ماری بدهد؟ در سمت گئورگ ماجرا کمابیش پیچیدهتر نیز هست. فرانتس روگووسکی با آن صورت مچالهشده، چشمان گودرفته، زخم گوشه‌‌ی لب و صدای تودماغی (و البته فراموش نکنیم هیبیت وارفتهاش را) که گویی واکین فینیکس را به یاد میآورد که همیشه یک حضور قدرتمند فیزیکی است. حتی بعید نیست سینهفیلِ باهوشی چون پتزولد در تجسمی که روگووسکی به کاراکتر داده، پیوندهایی نیز میان این نقش با بازیِ فینیکس در استاددیده باشد: یک شبح دیگرِ برگشته از ویرانههای جنگِ دوم که به مادیترین شکل ممکن تجسم یافته است. اما مسئلهی گئورگ در این هم هست که پتزولد و تزانزیتتا حدود زیادی او را از «کاراکتر»شدن خالی میکنند. به درون او چندان نزدیک نمیشویم. لحظههای اندکی همچون صحنهی پخش آهنگ محبوبش از رادیو در حضور پسربچهی آفریقاییتبار و مادرش که رابطهی دوستانهای با آنها ساخته (خانوادهای که طبعاً در رمان سرشتی دیگرگونه دارد) بیشتر به بخشی از نقشهی پترولد در خلق یک مود ویژه پیرامون او (در این مورد انسانی و زخمپذیرکردن بیشترش) برمیگردد تا عمیقتر کردن کاراکتر. درست برعکسِ رمان که او در آن اگرچه نامی ندارد (رمان از زبان او روایت میشود) اما یک کاراکتر پیچیدهی تماموکمال با احساسات متناقض است. از همان ابتدا استدلالهایش در مورد گسترش جنگ (شر)، گذشتهی زندگیاش، نگاه متناقضش به آدمها، بیرغبتی (و در واقع بیحوصلگیاش) به فرار و گذر از مرز همه چفتوبستی تماموکمال مییابند. او حتی در مارسی دوستدختر کوتاهمدتی نیز پیدا میکند که با بیعملی و بیهدفی خیلی سریع نیز از دستش میدهد. پتزولد اما همآوا با تمامیتِ رویکردش به رمان در گئورگ نیز نه یک کاراکتر تمامعیار که پرهیب یک کاراکتر را میبیند. گئورگِ فیلم در این معنا عرصهی یک کشاکش است. کشاکشی میان نیازِ متنِ فیلم (و نه متن داستان) در برابر حضور بازیگرش. یکی حضوری شبحگون میطلبد و دیگری تجسمی عمیقاً فیزیکی به آن میبخشد. گئورگِ ترانزیتِ سینمایی در فاصلهی این شکاف شکل میگیرد.
با ترانزیتبهگونههای مختلف از شکاف و فاصله حرف میزنیم. فاصلهی دو دنیا، دو متن (یکی ادبی و دیگری سینمایی)، و همچنین، به ضرورتِ موضوع، فاصلهی دو دنیایی که رمان و فیلم در پشت سر خود دارند: مهاجران جنگ دوم در برابر مهاجران امروز. فاصلهی دو متن در برابرِ فاصلهی دو دنیا. چطور میتوانیم میان فاصلهی اول (میان دو متن) و فاصلهی دوم (میان دو دنیا، دو پسزمینه) پل بزنیم؟ چگونهمیتوانیم از مجرای تماشای فیلمی که متنی در گذشته را احضار میکند به احضار گذشتهدر آن اکنونی برسیم که فیلم در آن رخ میدهد؟ معمولاً فیلمها کمتر با پرسشهایی از این دست مواجه میشوند و فرض بر این است که ردِ بحثهایی از ایندست را باید در متونی دیگر جست (اساساً شاخهای از فلسفه، «هرمنوتیک»، کارش کاوش در این قلمرو است). اما در تاریخ سینما دستکم دو فیلمساز وجود داشتهاند که از طریق پروسهی فیلمساختن مدام به این پرسشها بازگشتهاند. از ژان-ماری اشتراب و دنیل اوویه حرف میزنیم. فیلمهایشان دشوارند و حتی گاه تماشایشان از سوی تماشاگران ناآشنا ماراتنهایی طاقتفرسا خوانده میشوند. این البته بحث ما نیست، آنچه اینجا به دنبالش هستیم پرسش از فاصلهی میان متن اولیه و واقعیت فیلمی است. و بسیاری از تجربههای سینمایی اشتراب/اوویه پاسخهایی به این پرسشاند. برای نمونه، با وقايعنگاری آنا ماگدالنا باخ (۱۹۶۸)،شاید معروفترین فیلمشان، ما فقط با برگردان سینماییِ خاطرات همسر دوم باخ، و از این طریق با بازسازی زندگی موسیقیدان بزرگ مواجه نمیشویم. بلکه، در مقابل، از طریق زبان و استتیک پیچیدهی دو فیلمساز در برابر تقابل چندین فاصله، چندین شکاف و چندین ساحت متفاوت قرار میگیریم: میان موسیقی باخ و زمانهاش، میان زمانهی ما و زمانهی باخ و در نهایت میان ما و خود آن موسیقی. اشتراب/اوویه با پیچیدهکردن رابطهی میان متن اولیه، پسزمینهی آن و دریافتش در پسزمینهای دیگر به «آشناییزدایی» از همان متن اولیه دست میزنند. متن قدیمی زندگی تازهای میگیرد و با ما، و رودرروی ما، از زمانهی ما حرف میزند. یک کنش رادیکال استتیک/فرمی که در جهانبینیِ دو فیلمساز، آنگونه که فیلمهای دیگرشان با اقتباسهایی از کافکا تا هاینریش بُل تا برشت واضحتر نشان میدهد، هممعنای یک کنش انقلابی/سیاسی نیز هست.      
تا اینجای نوشته به بهانههای مختلف پای کافکا را به میان کشیدهایم و از کیفیتِ کافکاییِ ترانزیتِزگرس (و کمتر ترانزیتِپتزولد) سخن گفتهایم. ولی فراموش نکنیم که خود کافکا نیز کتابی دارد که در آن مهاجرت و «تصویرِ» مهاجر نقشی کلیدی دارد: آمریکاکه اولین رمان او نیز هست. کتابی که سیسال پیشتر از رمان زگرس نوشته شده و البته چند بار نیز به سینما برگردانده شده است. اما مهمترین اقتباس از آن همان فیلمی است که اشتراب و اوویه در سال ۱۹۸۰ ساختند: روابط طبقاتی. فیلمی که یکی از نقشهای اصلیاش را هارون فاروکی بازی کرده بود. فاروکی ولی فقط بازیگر این فیلم نبود، او همزمان در پشت صحنه نیز مستند درخشانی را نیز در مورد این فیلم و شیوهی کار اشتراب/اوویه در فیلمکردن رمان کافکا میساخت. فاروکی بسیار متأثر از اشتراب و در واقع شاگرد او بود. پتزولد و فاروکی اگرچه در زندگی واقعی دوستانی، و گاه همکارانی، بسیار نزدیک بودند، اما گویا رسم بر این است که به دلیلِ جنس زبان و تجربههای سینماییشان آنها را در فاصلههایی بعید طبقهبندی کنند. البته در نگاه اول هم سنخیتی میان پتزولد و دلبستگیهایش به سینمای ژانر و «پاپ» با زبان رادیکال فاروکی/اشتراب نیست. اما ترانزیتنشان میدهد ماجرا پیچیدهتر از این دوتاییدیدنها و مرزساختنهاست (مخاطب کنجکاوتر میتواند نگاهی نیز به متنی قدیمی در این وبسایتبیاندازد که بر پیوند کار فیلمسازی و کار نظری برای پتزولد و «هممدرسهای»هایش تأکید کرده است). با ترانزیتِ پتزولد گویا سراپا به درگیرشدن با یک پرسشدعوت شدهایم: چرا به سراغ متنی قدیمی با موضوع یک فراریِ جنگ دوم میرویم؟ دستاورد بزرگ پتزولد اینجا، از طریق این پرسش، انتقال آموزهها و دغدغههای یک استتیکِ رادیکال و همزمان سیاسی به درون فرمی است که با ژانر، سینمای آمریکا و مخاطب کمابیش گستردهتر گره خورده.






پنجره: یک میزانسنِ «ترنسپرنت»
پنجره (و شیشه)عنصر قابل توجهی در میزانسنهای تزانزیتِپتزولد است. فیلمهای کمی ندیدهایم که به پنجره یا شیشه همان کارکردی را در میزانسن دادهاند که ممکن بود به در بدهند. یکجور حائل میان درون و بیرون، میان اینجا و آنجا. ولی جهانِ تزانزیت کارکردی دیگر میخواهد و از طریق پنجرهها و شیشهها ایدهی اصلی خود را بسط میدهد. شیشه یک محیط «ترنسپرنت» است. با آن اینجا و آنجا، درون و بیرون، دیگر آن جداافتادگی نخستین را ندارند. دو دنیا هم جدا از هماند و هم نیستند. گذشته و امروز، مردگان و زندگان، بدنها و پرهیبها تنها در فاصلهای «ترنسپرنت» از هم در حرکتاند. ترانزیت باقابی شروع میشود که گئورگ را در مرکز خود دارد و دری شیشهای نیمهی سمت چپ کادرش را پوشانده است. در باز میشود و مردی (یک قاصد؟) به سمت گئورگ میآید تا وارد داستانش کند. در رمان این مرد (که پیشتر در اردوگاه همبندِ راوی بوده) حضور برجستهای دارد و تا فصلهای پایانی نیز سروکلهاش مدام پدیدار میشود. اما او در فیلم و در این حضور کوتاه و سریعش بهراستی نقش یک قاصد را پیدا میکند. بیشتر به قاصدی در «جهان اُرفه» میماند که اینجا گئورگ را بهسوی پیکرِ ویدال میرساند. اگر بخواهم شیطنت کنم، این مرد باید معادل درونداستانیِ فاروکی باشد که پتزولد را بهسوی رمان زگرس و این داستان کشانده است. و ترانزیتبا قابی تمام میشود که باز گئورک را در مرکز خود دارد و اینبار پنجرهای شیشهای پسزمینه‌‌ی بزرگتری از آن را فراگرفته است (تصویری درونی‌تر و نزدیکتر از تصویر «عینی» اولی نیز هست). کل فیلم را شاید بتوانیم داستان این انتقال بخوانیم: چگونه محیط «شیشه»ای در قاب ترانزیتپیشروی میکند؟ ما در اصل در ترانزیتِپتزولد (برخلاف ترانزیتِزگرس) پیش نمیرویم، بلکه تنها بیشتر و بیشتر در این محیطِ «ترنسپرنت»، خوابزده و برزخی فرو میرویم. هر دو نمای آغازین و فرجامین درون کافه میگذرند. اولی کافهای در پاریس است و دومی کافهای در مارسی. دقیقتر اگر باشیم حتی پاریس و مارسی هم در میزانسن فیلم تفاوتی ندارند. میشد هر دو کافه را در مارسی تصور کرد، و فقط ضرورت داستانی است که این جابهجایی را طلب میکند. باز برخلاف رمان که جغرافیا در آن یک حضور انضمامی نیرومند دارد، مارسیِ فیلم جفرافیایی است میان تصور و واقعیت، میان ایده و انضمامیت. این دروازهی ابدی انتظار است. اما دروازهای که خود شکلی اثیری و شبحگون دارد. نگاه کنید که چطور پتزولد فصل همآغوشی گئورگ و ماری را قاببندی میکند. همآغوشیای که در رمان بیامان طلب میشود اما هیچگاه واقعیت نمییابد. گئورگ از پنجره به پایین نگاه میکند و ماری را میبیند که دارد به سوی خانه میآید. ماری وارد میشود و به سوی پنجرهی دیگر خانه میرود. قاب اول: گئورگ در مرکز، تصویرِ منعکسشدهاش در شیشهی پنجره سمت راست و تصویر منعکسشدهی ماری در شیشهی سمت چپ. قاب دوم: ماری و پنجرهاش، گئورگ که به سمتش میرود و  آینهای در مرکز قاب که بخشی از تنهای ایندو را منعکس میکند. قاب سوم: نمایی نزدیکتر که گئورگ ماری را از پشت به آغوش کشیده و همزمان تصویرشان در شیشهی سمت راست منعکس شده. این همآغوشی واقعیت است یا تمنای آن؟ اگر در واقعیت (متن رمان) رخ نمییابد پس در کدام جهان (واقعیت فیلمی) شکل میگیرد؟ کدام تمنا (روایت گئورگ؟) در کدام ساحت (مُردگان یا زندگان؟) در کدام زمان (گذشته یا اکنون؟) و در کدام متن (فیلم در برابر رمان؟) به این همآغوشی مجال میدهد؟





و پرسشهایی از ایندست ما را تازه به پرسشی مهمتر هدایت میکنند: راویِ ترانزیتِزگرس آشکارا مشخص بود (خودِ مرد، همان معادل بینام گئورگ)، اما راویِ واقعیِ ترانزیتِپتزولد کیست؟ فیلم را از زاویهنگاه چهکسی تجربه میکنیم؟ فیلم البته بهتدریج و با بازیگوشی پای یک راوی را پیش میکشد. مرد کافهدار. ولی این یک کلک هوشمندانهی فیلمنامهنویسی است، اینجا خوب کار میکند ولی ما دیگر دست فیلمها را خواندهایم. در فصلی که ماری و گئورگ برای اولینبار در اتاق هتل تنها میشوند، فیلم بهگونه‌‌ی عجیبی نماهای فلاشبکی را در خود میگنجاند (تدوینی بیشتر رنهوار). فلاشبکهایی از پرسههای ماری در خلوت شب شهر. از نظرگاه کدام راوی به این پرسهها مینگریم؟ کلیت این فصل و این ترکیب تدوینی باز افزودهی پتزولد است و در رمان وجود ندارد. تماشای ماریِ پرسهزن در خلوت شب حسی از تمنا را در خود دارد و یا حتی احساس دریغ. تقلب فیلم است، باور نمیکنیم که گئورگ صاحب چنان شور تخیلورزی باشد که بتواند این تصویرها را بهآنی در ذهن بیافریند. اما در فیلمی که در آن فاصلهی میان مردگان و زندگان قدمی بیش نیست، که فاصلهی عزیمت زنی دیگر به سوی مرگ در برابر گئورگ تنها چرخاندنِ یک سر است، که فاصلهی شبح و انسان، بدن و پرهیب تنها یک محیط «شیشه»ای است، گئورگ نیز همانقدر میتواند واقعیت داشته باشد که یک پرهیب. و چهکسی جز یک ساکن جزیرهی مرگ میتواند راوی جهانی چنین بیمنطق، هذیانآلود و شبحگون باشد؟ شاید فقط نویسندهای که در لحظه‌‌ی خودکشی، در وان حمامی در پاریس، مخلوقی چون گئورگ را میآفریند و بهعنوان جانشین به مارسی و سراغش زنش میفرستد. نویسندهای چون ویدال در برزخ میان مرگ و زندگی باید مناسبترین راوی برای این جهان کابوسگون باشد! اینگونه شاید ما هم بتوانیم برای مسئلهی فلاشبکِماریِ پرسهزن در خلوتِ شب مارسی یا حتی همآغوشی گئورگ با او راوی مناسبی جعل کرده باشیم. پیشتر رمان زگرس را روایتِ ویدالشدنِ گئورگ (مرد بینام در اصل) خواندیم، پس حالا فیلم پتزولد را روایتِ گئورگشدنِ ویدال بخوانیم؟ اولی در جهان زندگان میگذرد و دومی در جهان اشباح.



سیاست رادیکال «اقتباس»
اما این فقط یک پیشنهاد دیدن است، یکی از چندین امکان. ترانزیتپتزولد در معنای راستین کلمه به یک «میزانابیم» میرسد، با «آینه»هایی تودرتو که دیروز و امروز، اشباح گذشته و قربانیان امروز را بههم پیوند میزند و آنها را به «تصویر» منعکسشدهی همدیگر بدل میکند. این انکسار تصویرها، این همآمیزی بدنها و پرهیبها همان سودایی است که بسیاری از فیلمها را در این سالها به سوی خود کشاند و دست خالی برگرداند (در سینمای خودمان هم نمونهاش را داریم). شاید با نظر به آنچه گفته شد بتوانیم سیاست رادیکالی را که در پسِ پشتِ کار اقتباس ترانزیتوجود دارد جمعبندی کنیم: ترانزیت پتزولد نه بازسازی ترانزیت زگرس که خواندن تازهی رمان است. خواندنی که در هر قدم میکوشد میان شرایط خود و پسزمینهای که رمان را ممکن ساخته رفتوآمد کند. مقصد اصلی اما فراخواندن دوبارهی گذشته در پیوند زندهاش با امروز است. اضطرار و فوریتِ لحظهی دیروز مواجهه با اضطرار و فوریتِ مسئله‌ی امروز را معنا و تکانه‌ی تازه‌ای میدهد. از دل چنین سیاست رادیکال اقتباس است که تصویر راستین فراری دیروز بر تصویر راستین مهاجر امروز منطبق میشود. فیلم بزرگ کوریسماکی (که نوشته را با آن آغاز کردیم) برای آزادکردن تصویر مهاجر او را از گذشته و تاریخ خالی کرد و حالا فیلم بزرگ پتزولد این تصویر را گذشتهدار و تاریخمند میکند. اما چه با تاریخ و چه بدون آن ما فقط با تکرار یک تصویر، یک تصویر راستین، مواجهیم. کامیابی پتزولد در ترانزیترسیدن به آن استتیکی است که هر سلولش با این تصویر همپیوند است. اما ما تا پیش از فیلم کوچک‌مقیاس، فروتن و نرم‌خوی پتزولد، مواجهه با چنین بینش استتیک خلل‌ناپذیری را فقط ممکن بود در تماشای فیلمی از گدار، مارکر یا اشتراب/اوویه انتظار داشته باشیم.    

آبادانی‌ها

$
0
0



... به شهر ماشینهای اوراقشده پا خواهی گذاشت
(اگر با رئالیسم وداع کرده باشی)

بازخوانیآبادانیها (کیانوش عیاری) و نظام تصویری جنونآمیزش




این فیلم را اوراق کن                                 
فصل آغازین آبادانیها پروژهی تصویری بغایت جسورانهی فیلم را معرفی میکند. به ماشین و تکههای آهنیاش خوش آمدید! قاب اول: قفل و زنجیری بر فرمان ماشین و بعد دو دست که به‌ترتیب وارد میشوند و قفل را باز میکنند. قاب دوم: همان دست اول که زنجیر را از پدال کلاچ بیرون میکشد و بعد حرکت کوچک دوربین، بدون قطع، که فشاردادن اهرم کاپوت را نشان میدهد. قاب سوم: در فضای بیرونی، دست‌ها کاپوت ماشین را بالا می‌زنند و بعد شیلنگهای بازشدهی موتور را وصل میکنند. کارِ پر از جزئیات در نهایت تمام و کاپوت بسته میشود. به همان زاویهی نمای آغازین برمیگردیم و همان دست اول را میبینیم که وارد قاب می شود و ماشین را استارت میزند. مجموعهای از نماهای کوتاه، اینسرتها، دست‌ها و آیین هرروزهی راهاندازی ماشین. آدم‌‌‌ها در برابر تکههای آهنی ماشینها: پیکان لکنتهی درون فیلم راه میافتد و همراه خود ماشینِ استتیکِ یکی از جسورانهترین (اما همچنان قدرنادیدهترین) فیلمهای تاریخ سینمای ایران را راه میاندازد.
ما اما پیش از راهافتادن این آیین روزانهی تماماً مکانیکی در قاب سیاه عنوانبندی از زبان خود عیاری خواندهایم که این فیلمی است که «گام دوم» موجودیتش را مدیون خالقان دزدان دوچرخهاست. «گام اول» نیز باید، آنچنان که نوشتهی قاب سیاه قبلی توضیح داده، مدیون آدمهایی در جغرافیایی روشن و مشخص باشد («اهالی شهرک ...»). دو توضیحی که کنار هم اگرچه اشارهای درست به ریشه‌‌ها و وضعیت شکلگیری فیلم دارند، اما در همان حال به یک تله برای منتقدانی بدل میشوند که در طول نزدیک به سه دهه در آبادانیهاچیزی بیشتر از نسخهی ایرانی فیلم دسیکا و پیشکشیدن نئورئالیسم (یا اساساً رئالیسم در معنایی کلی) نمییابند. یکی از بیپرواترین تجربههای استتیک سینمای ایران اینگونه پاسخی بسیار پایینتر از آنچه سزاوارش است دریافت میکند. البته که تردید نداریم آبادانیها موجودیتش را مدیوندزدان دوچرخه است، اما آنچه تجربه میکند، قلمروی که در طول نود دقیقه میپیماید و آنجا که در نهایت لنگر میاندازد، فرسنگها دورتر از محدودههای رئالیسم و حتی دستاوردهای فیلمی است که تنها نقطهی عزیتمش است. همچون دزدانِ ناشناسِ ماشین درویش (سعید پورصمیمی) گویا ما نیز باید بدنهی آبادانیها را اوراق کنیم، ولی به این هدف که اسکلت، موتور و مدلش را از نو شناسایی کنیم. بعید است فیلم دیگری در سینمای پس از انقلاب، بکر، مرموز، ناشناس و سهمگین، تا این میزان به اوراقشدنی بنیادین به قصد یک شناسایی تازه نیاز داشته باشد.




به دل آهنپارهها برو
کار، امرار معاش، نیاز حیاتی ریچی به دوچرخه، تأثیر روانی دزدیدهشدن این دوچرخه، حرکت ریچی در پهنای جامعه (شهر) برای یافتن آن (که از پلیس تا کلیسا تا روسپیخانه را نیز در برمیگیرد) و سرانجام مسئلهی تبدیلشدن او به یکی دیگر از دزدان دوچرخه در این شهر، همه دست در دست هم، قلمروی را میسازند که فیلم دسیکا در آن پیش میرود. غالب این مایهها (طبعاً نه همگی) اگرچه در فیلم عیاری نیز آشکار و نهان حاضرند اما آبادانیها در نهایت به قلمروی دیگر پا میگذارد و با مسئلههایی متفاوت درگیر میشود. تفاوت سرشتِ دو فیلم به روشنیِ همان تفاوتی است که تجربهی فصل آغازینشان پیش میگذارد. در حالیکه فیلم دسیکا بر کار، کمبود آن و اهمیت دوچرخه در کار تازهای که به ریچی پیشنهاد شده تاکید میکند، فیلم عیاری ما را به تماشای پرحوصلهی پدال و فرمان و بدنه و موتورِ ماشین میکشاند. تجربهی اولی، متعهد به پروژهی رئالیستیاش، به بهانهی یافتن دوچرخه پیمایش شهر است و جامعه. اما تجربهی دومی به بهانهی یافتن ماشین، گذر از شهر است: سرگردانشدن در میان آهنپارهها و قراضههای فلزی در گورستان ماشینها. اولی فیلمی سراپا رئالیست است در حالی که دومی از آن فقط گذر میکند تا در نهایت فیلمِ «فاجعه/دیستوپیا/آپوکالیپس» شود. میگویید دغدغهتان ژانر در سینمای ایران است؟ بیایید و یکی از اریژینالترین تجربهگریهای آن را با «ژانر» تماشا کنید: یک فیلم «دیستوپیا»یی بیبدیل که فقط مصالحش را از «رئال»، «اینجا» و «اکنون» گرفته است.
هم فیلم دسیکا و هم فیلم عیاری در سفر «درونشهری» خود، به قصد یافتن دوچرخه یا به قصد یافتن ماشین، همسفری را برای مرد برمیگزینند. پسر خردسال او را. اما تفاوت نقشی که بُرنا پسرک آبادانیهادر این سفر با برونوی فیلم مبدأ مییابد، دوباره گویای تفاوت سرشتین دو فیلم است. پسرک دزدان دوچرخهراهنمای «اخلاقی» ما تماشاگران است در حالی که پسرک آبادانیهاراهنمای «استتیک» ما. دزدان دوچرخهبا حوصلهی بسیار برای فصل پایانی‌‌اش برنامهریزی میکند: مهم است که در کنار پسر و همراه او شاهد سقوط اخلاقی پدر میشویم. تأکید فیلم، تمام تردیدهای ریچی، تلاشش برای خارج کردن پسر از صحنه با اتوبوس، همه گویای اهمیتی است که دزدان دوچرخهبه تماشای سقوط پدر زیر نگاه پسرک خردسال میدهد. مشابه این خردهداستان و تلاش پدر برای دورکردن پسر از صحنهی دزدی تایر در آبادانیهاهم حاضر است، اما اینجا تأکید بر چیز دیگری است و تجربه سمتوسویی متفاوت دارد. برای توضیحش کمی عقبتر برویم: به جایی در اواسط فیلم که پدر و پسر بالاخره دل به «حسن خوف» و ماشین (موتور سهچرخهی) قراضهاش دادهاند تا با او گوشه و کنار شهر را ردیابی کنند. پسر عینکش را گم میکند (در اصل وقتی خواب بوده حسن خوف آن را از دستش ربوده) و او سادهدلانه عینک را در میان آهنپارههایی که پشت ماشین روی هم تلنبار شدهاند جستجو میکند. دوربین عیاری، با تأکید، دست پسر را دنبال میکند که قراضههای آهنی را جابهجا میکند. نما به دستی دیگر قطع میشود که از درون یک لاشهی آهنی عجیب دیگر بیرون میآید. دوربین عقب میرود: این دست پدر است که همراه حسن خوف و  پسر در میان تل لاشههای ماشینها و اسکلتهای فلزی میچرخد. نمایی نزدیک از دست پسر به دست پدر، از پشتِ ماشین حسن خوف به گورستان بزرگ ماشین. این تدوینی گستاخانه است و تماشایاش را امروز بیشتر در دل فیلمی از کراننبرگ ممکن است انتظار داشته باشیم تا فیلمی دسیکایی یا رئالیستی. آبادانیهافیلمی که چنین بیپروا ما را به سیاحت در دل آهنپارهها و لاشهی ماشینی آهنی میکشاند، کارش را با یک همجواریِ گزندهی بصری پیش میبرد: پدر به دنبال رد ماشین در دل گورستان‌های آهنی سرگردان میشود و پسر در میان آهنپارههایی که در پشت ماشین حسن خوف پخش ‌شدهاند. هر کدامشان به اندازه قد و داراییشان سهمی از این قراضهها می‌برند! این توازی داستان پدر و پسر، و حتی جایگزینی عینک با آینهی شکسته و دوربینی که پسر بعدتر با آن میسازد، را بیشتر یک همجواری بصری میخوانم تا روایی. و آنچنانکه بیشتر بازش خواهم کرد، آبادانیهادر نهایت نه فیلمِ روایت که مجموعهای پرشاخوبرگ از موتیفهای بصری است که بیامان پیرامون ایدههای همچون ویرانی، انهدام و تلاشیِ مکانیکی بسط و گسترش مییابند. در حضور پسر، همراه با چشمان او و به بهانهی اوست که این سمفونی آهنپارهها و لاشههای ماشینها نظم نهایی و سامان بایستهی خود را خواهد یافت. 


 
   
لولهی فلزی پناهت باشد
اسکلت‌‌های فلزی، ماشینها و آهنپارهها: آبادانیهاجسورانه موتیفهای بصریاش را میسازد، بسط میدهد و با زبانی گزنده و گاه آیرونیک واریاسیونهای گوناگونی از آن را عرضه میکند. پنجرهی خانهی درویش به پلی باز میشود که گویی ماشینها را به طرف خود میکشد، سازههای غولپیکر، چه در قابهایی که خالی از کاراکترند و چه وقتی آنها را در پیشزمینهی مکعبهای ساختمانی، دیوارها و یا حتی پلهها (که این یکی پیشبینی بودن یا نبودنهم هست) نشان میدهند، کنتراست غریبی با آن نماهای داخلی پیدا میکنند که هیکلهای انسانی را درون ماشینها فشرده کردهاند. حرکت کلی فیلم از خانه و شهر به طرف حاشیه، بیرون شهر و گورستان آهنپارههاست. میزانسن معنای این حرکت را خوب در مییابد و بیباکانه خود را با آن وفق میدهد. درویش ماشینش را جلوی تعاونی و مقابل یک بیل مکانیکی پارک میکند که در حال کندن تکهای از زمین است. «عمو، بیلت که به ماشین ما نمیگیرد؟» و بعد وقتی در حال بیرون آمدن از تعاونی با جای خالی ماشین مواجه میشود، دوباره همین بیل مکانیکی نقش مهمی در میزانسن پیدا میکند. فیلم اما این بازیهای میزانسنی را به یک سمبولیسم سخیف تقلیل نمیدهد؛ اینها همه در کنار هم یک دینامیک تصویری بهشدت پویا میسازند که بهتدریج انباشته میشود و در فصلهای پایانی به یک «انفجار» کمنظیر استتیک میرسد. برای تعقیب ماشین دزدیدهشده، درویش سوار ماشین یکی از کارکنان تعاونی میشود ولی در راهبندان ماشینها گیر میافتند، متوقف میشوند و دزد را از دست میدهند. درویشِ مستأصل پیاده میشود تا بهزور هم که شده از لای ماشینها مسیر را باز کند. ما از قابی داخل ماشین، پشتِ مرد راننده، به بیرون چشم میدوزیم. میزانسن با هوشمندی دوباره درویش را لای ماشینها گیر انداخته است. حتی پاسخ مرد راننده به اصرار درویش که ماشین را به جلو براند طنین طعنهآمیز خود را دارد: «چهجوری برم؟ برم تو دل اتوبوس؟» جایی بعدتر، با یک صحنهی تصادف روبرو خواهیم شد که درویش را نگران پسرش خواهد کرد. درویش کلافه از بیحاصلیِ جستجوی ماشین میفهمد که برنا هم عینکش را گم کرده و دعوایش میکند. یک ماشین لوکس که برای عروسی تزئینش کردهاند از روبرویش میگذرد و خارج از قاب صدای تصادفش را میشنویم. نگران برنا میشود و به طرف صحنهی تصادف میدود. بر همین دو نمونهی آخر تأمل کنیم: موقعیتهای اولیهی داستانیِ هر دو صحنه (گمکردن دزد و احتمال مرگ پسر به خاطر ناراحتی از دعوای پدر) از دزدان دوچرخهمیآید. ولی آبادانیهاهوشمندانه هر دو موقعیت را از آن خود میکند و به ایدهی اصلیاش پیوند میزند. اینجا همهچیز پیرامون ماشین میچرخد: موضوع تمنا و اشتیاق است، روزی می‌‌‌رساند، راهمیبندد و باز میکند، و در نهایت وسیلهی تهدید و خطر هم هست.


اما معنایش این نیست که هر تهدید و خطری با ماشین گره خورده است. دو فصل مهم، یکی در نیمهی نخست و بعدی در نیمهی دوم، جهان فیلم را با تهدید بزرگ هوایی نقطهگذاری میکنند. اولی وقتی رخ میدهد که درویش شب در نهایت استیصال پس از ربودهشدنِ ماشین به خانه پا میگذارد تا با همسرش روبرو شود. اما دومی در میان آهنپارهها و بدنههای دربوداغان ماشینها رخ میدهد که درویش حسن خوف و برنا را همراه خود دارد. تحلیل انتخابهای میزانسنی در هر دو فصل شهادتی دوباره بر بلوغ فیلم است. دوربین عیاری و زریندست در لحظهی برگشت شبانهی درویش به خانه از ورود به فضای درونی امتناع میکند. در بسته میشود، دوربین توقف میکند، اما نما ادامه مییابد تا آژیر حملهی هوایی به صدا دربیاید. همسایهها به تدریج بیرون میریزند و تازه با فاصلهای زمانی درِ خانهی درویش باز میشود و همزمان دوربین اجازه مییابد آرام به داخل حرکت کند. تقارن سنجیدهی پیشرفتنِ دوربین، صدای آژیر و بعد انفجاری که همزمان در بیرون رخ میدهد و موقعیت پسر در سمت چپ کادر و زن که در عمق تصویر مغموم نشسته است، واماندگی و استیصال خانواده را بُعد و پسزمینهی وسیعتری میبخشد. امتناع اولیهی دوربین از حرکت به درون خانه در لحظهی مواجههی درویش و همسرش امتناعِ آبادانیهااز ورود به هر گونهای از قلمرو ملودرام نیز هست. باز مقایسه کنید با نقشی که رابطهی ریچی و همسرش در دزدان دوچرخهمییابد. اینجا از درستی یا نادرستی انتخابها حرف نمیزنیم. تأکید بر دو بصیرت و نگاه متفاوت استتیک است که دو فیلم کاملاً متفاوت را نتیجه داده است. آبادانیهااز ورود به لحظهی ملودرام، داستان روزمره و ماجرای خانواده به صورتی نامحسوس گذر میکند تا هر دم بیشتر و بیشتر سیمایی آخر زمانی و ناکجاآبادی به خود بگیرد. اما دومین حضور جنگ بزرگ و حملهی هوایی این بار مستقیم و در فضای بیرونی رخ میدهد. طعنهآمیز است که در دل قراضههای فلزی و آهنپارهها باشی و در به در دنبال پناهی در برابر حملهی هواپیمای بالای سرت باشی. اتاقک فلزی نامطمئنتر از آن است که بتوان رویش حساب کرد و حسن خوف که زبان بدنههای قراضهی فلزی را خوب میداند بهترین پیشنهاد را میدهد: یک لولهی بزرگ را. بدنهاش به حد کافی مقاوم است هرچند در برابر لرزشهای انفجار شروع به چرخش میکند. سه کاراکتر ما با بدنهای کشآمده در دل بدنهی دوّار فلزی میچرخند و میچرخند: تقارنی وحشیانهتر بر هیکلهای فشردهشدهدرون ماشینها در نیمهی اول فیلم؟ حمله تمام میشود، لوله توقف میکند، دوربین عقب میرود، و سر حسن خوف در فضایی مملو از گردوخاک و دود از لوله بیرون میآید. دو مواجههی متفاوت با جنگ: از آن دوربین خوددار و بافاصله به تجربهای چنین فیزیکی و تنانه. همجواری ظریفِ سطوح مختلفِ احساسی، فیزیکی، خانوادگی، فردی و اجتماعی در این دو صحنه حاوی اشارهای ضمنی هم هست که «آخر زمانِ» آبادانیهابه یک عامل مشخص (جنگ، مشکل اقتصادی، ...) تقلیلیافتنی نیست. گزندهترین فیلم «اجتماعی» تاریخ سینمای ایران عزم کرده تا چشمدر چشم آهنپارهها فیلمِ «دیستوپیا»یی آن شود.   




سرت را بالا کن و دکلهای فلزی را ببین
آبادانیهاتوقف نمیشناسد. این فیلم رضایت و قناعت نیست. این فیلمی نیست که به یکی دو ایدهی میزانسنی اولیهاش خرسند باشد و تا آخر نان آنها را بخورد. بیمحابا پیش میرود و موتیفهای بصری خود را هر دم پیچیدهتر میکند و کارکردهایی تازه به آنها میبخشد. نتیجه نیمهی دوم استثنایی فیلم است. پس از آنکه حملهی هوایی فرو مینشیند و سه کاراکتر ما به سلامت از لولهی آهنی بیرون میآیند، فیلم تازه یکی از قدرتمندترین موتیفهای بصریاش را در تداوم آنچه ساخته پیش میکشد. دکلهای فلزی! حمله که تمام میشود، تازه متوجه آسمان میشویم. سر بالا میکنیم تا ببینیم آن بالا چه خبر است. صدای جرقهی برقی مردان ما را متوجه بالا میکند: یک دکل غولپیکر فلزی که آسیب دیده و در آستانهی سقوط است. فیلم برگ تازهی خود را رو میکند و میزانسنش را به تسخیر دکلها در میآورد. دکلهای غولپیکر با آن اسکلت تمام فلزیشان حالا مدام به چشم میآیند. پسر دوباره راهنمای ماست. نگاهش از آهنپارههای اطراف به اسکلتهای فلزی بالای سرش کشیده میشود. فیلم بهتدریج مملو میشود از بدنهای انسانی در محاصرهی دکلها. به خانهای میرسیم که درونش دکلی هیولایی کاشتهاند! زد و خورد درویش با تیمور مرد مظنون در پشتبام در احاطهی این اسکلتهای فلزی شکل میگیرد. قابهای نیمهی اول با آن هیکلهای کوچک انسانی در محاصرهی ساختمایهای غولپیکرِ داخل شهر حالا جایشان را به چیز دیگری دادهاند. منطق میزانسن همان است، تنها از شهر رئال به شهر آخر زمانی سورئال پا گذاشتهایم. شهر لاشههای ماشین، قراضه و آهنپاره، شهر لولههای فلزیِ چرخان به عنوان سرپناه، حالا با شهرِ اسکلتهای فلزیِ غولآسا که خانهها و پشتبامها را احاطه کردهاند تصویر نهایی خود را یافته است: شهر «دستوپیا»ی آبادانیها، «شهر آینده»ای که فیلمهای این ژانر سودای ساختنش را دارند، شهرِ در انتظار و در معرض فاجعه. اما فیلم عیاری «شهر آینده»ی «سای-فای»ش را با نشانههای «اینجا» و «امروز» خود، در حاشیهی تهران معاصری که پیش رو دارد، با آلونکها و پیکانهای قراضه و حاشیهنشینهای شهر و جنگزدههای جنوبی برپا میکند.


رد ماشین را در آینهی شکسته بیاب
پسر عینکش را از دست میدهد و در مقابل یک آینهی شکسته به دست میآورد. از آن دوربینی میسازد. عینک در برابر دوربین. دو جور متفاوت دیدن؟ ولی اینها همه نسبتهای داستانی و رواییاند. ما پیجوی دینامیک یک استتیک بسیار خلاق و پیچیدهایم. رابطهی پسر با شیشه و «دیدن» بسیار پیشتر از اینها در فیلم کاشته شده است. در همان اولین سفرش با ماشین پدر که کنار او در صندلی راننده به آینهی بغل ماشین خیره میشود. پسر، آینه و دیدن. با او و به بهانهی اوست که فیلم امکان کاوش در بسیاری از چشماندازها را به دست میآورد. از حضورش در پشت ماشین حسن خوف تا ردیابی عینکش. دوباره نگاه به تغییراتی که آبادانیهادر الگوی دزدان دوچرخه میدهد برای فهم بهتر منطق میزانسن عیاری کمککننده است. دو صحنهی دیگر را مرور کنیم. فصل رفتن به خانهی فالگیر که رهاوردش برای پسر همین آینهی شکسته است. همین آینه بعدتر در فصل رفتن به رستوران «مجلل» و مواجههی پسر با پسر همسنوسالش از خانوادهای مرفه نیز کارکرد بازیگوشانهای مییابد. در فیلم دسیکا بهانهی رفتن به رستوران بلافاصله پس از نگرانیِ پدر از غیبت (و احتمال مرگ) پسر گونهای گرامیداشت زندگی است که، در نهایت، رودررویی با میز غذای خانوادهی دیگرْ تأکیدِ بیش از اندازه آشکارِ طبقاتی به آن میدهد. در آبادانیهانگاه پسر از طریق آینهی شکسته به پسر مرفهِ میزِ دیگر تا حد قابل توجهی از تأکید آشکار طبقاتی فیلم دسیکا میکاهد و آن را به بخشی دیگر از مکاشفهی دنیا توسط پسر تبدیل میکند. و فراموش نکنیم که حضور حسن خوف هم، و تمایلش به کبابخوردن به هزینهی درویش، در نهایت به مود و توجیه صحنه تفاوت و گزندگی قابلتوجهی در مقایسه با صحنهی مرجع بخشیده است. همین آینهی شکسته در اولین حضورش در دستان برنا، پس از مواجهه با فالگیر، با تدوینی جسورانه در تبدیل سریع سه ساحت متفاوتِ اشتیاق و دیدن (پسر در آینهی شکسته مطابق حرف فالگیر ماشین دزدیدهشده را جستجو میکند)، فیزیکی و تنانه (بدنهای فشردهشده در داخل مینیبوس)، و مواجهه با ویرانی (قدمزدن میان ماشینهای اوراقشده) کارکردی تکاندهنده مییابد. و فراموش نکنیم که همین پسر در صحنهی قهوهخانه نیز گویا از پیش به دزدیِ آن دوچرخه آگاهی دارد. شیطنت آبادانیهاست: پسر اگر نمایندهی ماست و حضورش گرهخورده با نظاره و تماشا حتماً جایی پیشتر (در تلویزیون شاید) دزدان دوچرخهرا دیده است!  



ماشین اوراقشده را سر هم کن و سوارش شو
درست همانند فصل آغازین، و حتی بیپرواتر از آن، پایانِ آبادانیهانیز گسست پروژه و جهانبینی خود را از فیلم دسیکا نشان میدهد. ماشین یافته میشود: اسکلتی دربوداغان و خالی از همه چیز که باید با قطعاتی اسقاطی سر همش کنند و سوارش شوند. پنجرههایش را بهجای شیشههایی که از دست داده با پلاستیک بپوشانند و مسافر بزنند: جایی که دیگر فاصلهی میان واقعیت و کابوس، وهم و حضور، اینجا/اکنون و ناکجاآباد بهتمامی محو شده است. بیجهت نیست که درویش در پایان دو بار به کلانتری خوانده میشود تا خبر پیداشدنِ ماشین را بشنود. و در فاصلهی برگشت ناکام از اولی تا رفتن به دومی صحنهی شادمانیای در خانه برگزار میشود که با اجرایی گزنده منطقِ وهمگونِ «خبر خوش» را دوچندان میکند. پیکانِ اسقاطیِ بهزحمت چیدهشدهی درویش مسافرانش را سوار میکند و راهی تهران میشود و در این لرزش پلاستیکها در باد، در این بدنهی لرزان و شکنندهی ماشین در جادهی پر از دستاندازو با این بدنهای خسته و خوابآلودِ مسافرها که کنار هم فشرده شدهاند، آبادانیهایکی از گزنده‌‌ترین و زیباترین پایانهای سینمای ایران را تجسم میبخشد. کمتر پایانی در این سینما تصویری چنین برّنده، قاطع و آخر زمانی از بیسرانجامی و بیفردایی مسافرانش به دست داده است. همچنانکه کمتر فیلمی در این سینما چنین مومنانه تمامیت خود را به عنوان یک کل، از اولین نما تا آخرینش، وقف ایدههای جنونآمیزِ تصویریاش کرده است. کمتر فیلمی در این سینما چنین بیباکانه چشم در چشم واقعیت دوخته ولی مصمم از آن گذر کرده و در خلق جهان بصریای تا این حد همگون و منسجم کامیاب شده است. و به جرئت هیچ فیلم دیگری در این سینما تصویری چنین مادی و فیزیکی، و همهنگام چنین تغزلی، از ویرانی، تلاشی، هیکلهای لهشده و امیدهای بر باد رفته به دست نداده است. اما اگر «هنر موریانه»وارِ آبادانیها، چنین بدیع و اریژینال، محکوم است که کمتر مورد گفتگو و ستایش قرار بگیرد، از جمله به این خاطر هم هست که ما در ایران کمتر به آن جنس هنری تعلق خاطر داریم که فروتن و بیادعا، دور از هرگونه گزافه و خودنمایی، همتش را فقط و فقط وقف پالودن جهان استثنایی خود کرده است. آخرین استعارهی قدرتمند بصری فیلم به برنا تعلق دارد. دوربین خودساختهاش را مقابل چمشانش میگیرد و به تصویرهای واژگون پدر و مسافران دیگر خیره میشود. شاید در این تصویرهای واژگونْ منتقدان را هم خطاب میگیرد تا بالاخره روزی حقی را که از این فیلم دریغ کردهاند به آن بازپس بدهند. حقی که چیزی نیست جز تشخیص و بهرسمیتشناختن آبادانیهابه عنوان یکی از بزرگترین دستاوردهای استتیک تاریخ سینمای ایران.     



هتل کنار رودخانه

$
0
0


هتل کنار رودخانه (هونگ سانگ-سو، ۲۰۱۸)

حالا دیگر دستش را خواند‌ه‌ایم. بعد از هر نقطه‌ی اوج، پس از به اتمام رسیدن هر مسیر توقفی در راه است. قلمروی دیگر، مسیری تازه، فرم و هدفی متفاوت تا دستاوردی دیگر به سرانجام برسد. کارنامه‌ی هونگ سانگ-سو با این افت‌وخیزها، با این عقب‌گردها به قصد دورخیز برای یورشی تازه‌تر شکل گرفته است. کمتر فیلمساز معاصری را می‌شناسیم که کارنامه‌اش از ابتدا تا آخرین فیلم به عنوان یک کلیت، فیلم به فیلم، معنا، هویت و جهت بیابد. و از این‌روست که گاه می‌توان سردرگمی تازه‌واردان را درک کرد: تا چه اندازه فیلم تازه مستقل از قبلی‌ها قابل درک است؟ اما در نهایت هر کدام از ما جایی تازه‌وارد بوده‌ایم. پاداش بزرگ اما تنها از آنِ آن‌هاست که می‌پرسند، به عقب نگاه می‌کنند، آزمون و خطا میکنند و سودای فهمیدن دارند. زمانه‌ای بود که پیالا را شارلاتان خواندند و زمانه‌ای دیگر کیارستمی را. باکی از فتوای علامه‌ها نیست. تاریخ هنر این را به ما فهمانده است. دهه‌ای رو به پایان است و سینمای هونگ سانگ-سو یکی از «معرف‌»های کلیدی آن. و ما پس از همین حالا، نه همون موقعفهمیده بودیم که فیلمساز سرخوش از این دستاورد و به ثمررساندن تجربه‌ورزی‌ای دیگر سودای چیزی تازه را کرده است. اینجا و آنجا می‌شد ردپاهایی تازه، ایده‌هایی دیگر، خطرکردن‌هایی متفاوت را ردیابی کرد اما هنوز هیچ‌کدام از چند فیلم اخیرش آن قوام و انسجام لازم را نشان نمی‌دادند. اما خوشحالم که بگویم حالا با هتل کنار رودخانهفیلمساز ما دستاوردی تازه را به سرانجام رسانده است. یکی از بهترین فیلم‌هایش و مانیفستی تازه بر کارنامه‌اش. پرش‌ها، ناهمخوانی‌ها و ناهمزمانی‌هایی که در چند کار پیشین دیده می‌شد اینجا به‌زیبایی و ظرافتی مثال‌زدنی به کلیتی «شعرگون» رسیده که گویی همچون وزش باد در دل بارش برفی زمستانی شکل گرفته است. اینجا در فاصله‌ی چند نما منظره‌های بیرون بی‌امان دگرگون می‌شوند (میان برفی سنگین و هوایی پاییزی در نوسان هستیم) و آدم‌ها در سالنی کوچک مدام همدیگر را گم می‌کنند. فیلم‌های زیادی «شاعرانه» خوانده شده‌اند اما به یاد ندارم فیلمی چنین مصمم به بناکردن تصویریِ یک قطعه شعر به مثابه یک «فضای سینماتوگرافیک» همت کرده باشد. و به‌واقع هتل کنار رودخانهشعری است که در لحظه در ذهن شاعری در مواجهه با مرگ سروده می‌شود: شاعری پیر رانده‌شده از زن و فرزندانش که تفاهمی دیروقت با پسرانش را طلب می‌کند و آرزویی ندارد جز اینکه پیش از مرگ دو دختر زیبارو را در سپیدی پهناور برف ملاقات کند. دخترانی که بر مرگ شاعر اشک خواهند ریخت.

تعطیلات

$
0
0



تعطیلات(جورج کیوکر، ۱۹۳۸)

یکی از محبوب‌ترین‌ها در کارنامه‌ی پر از دستاورد جورج کیوکر. جایی در میانه‌ی عزیمت از میزانسن‌های ساده‌ و «نامحسوس» فیلم‌های نخستین او به طرف حرکات دوربین پیچیده‌ی فیلم‌های متأخر، تعطیلاتبه میزانسنی بغایت رها و سبک‌بال، اگرچه همچنان نامحسوس، دست پیدا می‌کند. در نقطه‌ی آغاز فیلمی است که بر بال موفقیت سلسله‌ای از فیلم‌های دیگر می‌نشیند که با کاراکتر ناهمگون از جمعِ کاترین هپبورن کار کرده‌ بودند، از متنی که چندسال پیشتر روی صحنه‌ی نمایش رفته بود (هپبورن قبل از آنکه بازیگر شود نوآموز همین نقش بود و بعد به‌عنوان تست بازیگری همین نقش را برای اولین فیلمش که اولین فیلم کیوکر نیز بود اجرا کرد و دل کیوکر را ربود) و البته چند سال پیش از آن فیلم نیز شده بود (توسط گریفیث). اما فیلم در دستان کیوکر از ماده خام اولیه‌اش بارها فراتر رفت. هپبورن و زوج روبرویش کری گرانت در شکل‌دادن این خودانگیختگی و احساس رهایی به فیلم نقشی مثال‌زدنی دارند اما این کار جز با حرکات دقیق و بسیار سنجیده‌ی دوربین کیوکر به کارستانی چنین دلپذیر بدل نمی‌شد. نمونه‌ای را شاهد بیاوریم: هپبورن خواهر پریشان خود را که از پاسخ‌های نامزدش (همان گرانت) در همهمه‌ی شلوغی مهمان‌ها به ناتوانی افتاده در آغوش می‌کشد و برای بازگرداندن نامزد خواهر حرکتی را در دل مهمانی آغاز می‌کند. دوربین کیوکر در دو‌ نمای ممتد طولانی هپبورن را دنبال می‌کند که خود نیز درگیر گرانت شده است. دو نمای طولانی، حرکت از طبقه‌ی بالا، پایین‌آمدن از پله‌ها و دوباره حرکت به در طرف در خروجی. اما همین‌که او به در می‌رسد، کیوکر به جای دادن نمای نقطه‌ نظر او (موضوع جستجویش گرانت؛ کاری که هر فیلمسازی در آن زمان ممکن بود انجام دهد) به گونه‌ای نرم اما قابل توجه کلوزاپی از چهره‌ی خود هپبورن به دست می‌دهد. کار تمام شده است: هپبورن نامزد را از خواهرش قاپیده است! این «قاپیدن» تنها و‌ تنها به همدستی حرکات دوربین سنجیده‌ی کیوکر و در دل آن شکل می‌گیرد و حیات «سینمایی» می‌یابد. سراپای تعطیلات سرشار از این جزییات است. هارمونی دلچسب قاب‌های «گروهی» عمدتا دورِ کیوکر و بعد به لحظه‌ای سکوت و یک کلوزاپ دقیق که احساسی کوچک را درست و به‌موقع می‌قاپد (دقت و زیبایی جزییات میزانسن کیوکر را می‌توان تقریبا با هر فیلمساز دیگری که همان‌موقع با همین جنس کاراکتر کاترین هپبورن کار می‌کند مقایسه کرد؛ شاید به استثنای هاکس ولی او اساسا کار دیگری با این کاراکتر و این نوع کمدی می‌کند). تعطیلاتدر ترکیب همزمان این رهایی و سنجیدگی است که می‌تواند ایده‌ی مرکزی همچنان رادیکالش را برای کاراکترهایی تجسم ببخشد که می‌خواهند از هر نظم و قاعده‌ای گریزان باشند.

قصه‌ی ازدواج

$
0
0


وقتی برای جوکگفتن نیست

قصهی ازدواج (نوا بامباک)

تبارشناسی قصهی ازدواجما را به ترکیب دو نوع فیلم متفاوت میرساند. فیلم اول: زن و شوهری همان ابتدای قصه تصمیم میگیرند که جدا شوند. مثل زوج کری گرانت و آیرین دان در شاهکار لئو مککری، حقیقت ناپسند(۱۹۳۸)، این بزرگترین و نابترین اسکروبالها. در قصهی ازدواجالبته نظیر کارول لمباردِ فوقالعادهی آقا و خانم اسمیت (۱۹۴۱)، ورسیون نهچندان قانعکنندهی هیچکاک از این ماجرا، این زن است که عزم طلاق میکند. در این مدل، گاهی حتی اگر قصه با طلاق هم شروع نشود، رابطهی زناشویی عرصهی یک جنگ بیپایان خانگی میشود. نظیر جینا رولندز و پیتر فالک زن مدهوش (جان کاساوتیس) در سال ۱۹۷۴. چه کمدی باشد و چه ملودرام، سینمای آمریکا سیاههای جذاب و نفسگیر از این جدالها را در طول سالیان انباشته، و انتظارها و حتی شیوههای تماشایشان را ساخته است. به سراغ قصهی ازدواجمیرویم و میپرسیم جدال آدم درایور و اسکارلت یوهانسون در این زمین رزم قدیمی برای ما چه خواهد داشت؟ و پاسخ در همان فیلم دومی است که با اولی ترکیب میشود. این نه «قصهی ازدواج» که «قصهی طلاق» است. نه در آن معنا که زوجهایی چون گرانت و دان در حقیقت ناپسندتجربه میکنند: جدایی صورت گرفته یا میخواهد بگیرد، ولی ما همچنان اوجوفرود عاطفی رابطه را دنبال میکنیم. این «قصهی طلاق» نه در جدال درونی زوج که در مواجههی این دو با یک سیستم بزرگتر معنا مییابد. در دل مکانسیمهای پر از جزئیات دفاتر حقوقی، در ترفندهای دسیسهگرانهی وکیلها، در ریزهکاریهای مالی و تفاوتهای قانونی بین دو ایالت مختلف در آمریکا و درون سیستمی که هر احساس درونیرا بهعنوان بخشی از یک نمایش بیرونی به هدف برد آرایش دوباره میدهد. و برای بامباک این قصهی بیرونی از دل تفاوتهای صنعت شو در لسآنجلس و دنیای جمعوجورتر تئاتر در نیویورک نیز فرمولبندی میشود. فیلم دوم دیگر نه درام زناشویی که درام رودررویی آدمهاست با سیستم. در برابر هیولایی که هر شکلی از تفاوت را میخواهد ببلعد و جزئی از خود کند. نگاه کنید به سادهدلی آدام درایور، راهحلهای سادهاش و بیخبریای که از قوانین بازی بزرگ دارد. و لحظهی کلیدی این درام دوم وقتی رقم میخورد که او نیز میپذیرد این دعوا نه یک اختلاف صرف زناشویی که رقابتی برای بردن است. وقتی وکیل پیر جذاب و بامزهش را کنار میگذارد و به سوی وکیلی میرود که بتواند در این «جنگ خیابانی» (به تعبیر لورا درن) پیروز شود.
اما، این دو قصهی درونی و بیرونی، این دو فیلمی که ساختمان قصهی ازدواج را بنا میکنند، دو سنت متفاوت داستانی با الگوها، چشمداشتها و شمایلنگاریهای ویژهی خود، اینجا با هم ترکیب نمیشوند، بلکه همچون دو سازهی مستقل کنار هم چیده میشوند. و همین شکست نهایی فیلم را رقم میزند. فیلم بامباک با کنار هم قرار دادن دو الگوی متفاوت کنار هم، با انتقال قصهی درونی به یک قصهی بزرگتر بیرونی بهواقع سنت مشخصی از ماجراهای زناشویی در سینمای آمریکا را احضار میکند. برای لحظهای لحن، مود و روح دیوانهوارِ فیلم هاکس، منشی همهکارهی او (۱۹۳۸)، را فراموش کنیم و ساختمان روایی آن را پیش چشم بیاوریم. قصهی بیرونی (روزنامهنگارها، خبر، ماجرای اعدام) سازهای بیرونی میشود که اوجو فرودها، شکستها، رویا و امیدهای واهیاش، همه، آینهای از افتوخیز قصهی درونی (رابطهی بهنظر در ابتدا تمامشدهی زن و مرد) میشود. در نمونههایی از این دست، در سنت داستانهای زناشویی درخشان سینمای آمریکا (چه کمدی و چه درام)، وعدهی آغازینِ قصهی درونی از دل قصهی بیرونی پاسخ خود را مییابد. آنچه درام درونی قصهی ازدواج را راه میاندازد چیزی جزاحساس نارضایتی زن نیست. این تصور که خود را در این رابطه نفر دوم میبیند و نمیتواند خود را بیرون تابعیت از مرد تصور کند. مهم نیست که چقدر حق با اوست یا نیست، یا اینکه چقدر تصور درستی از این احساس خود دارد و یا چقدر حتی فیلم در لحظات آغازینش تلاش میکند این احساس او را برای ما معنا کند. اما مهم این است که هرچه بیشتر وارد هزارتوهای حقوقی ماجرا (قصهی بیرونی) میشویم، فیلم بیشتر نقطهی شروع خود، وعدهی آغازینش و آنچه را باید برآورده سازد فراموش میکند. زن حتی اگر این کارزار حقوقی را هم راه نمیانداخت و حتی اگر با پیشنهاد مرد بر مصالحهای دوستانه موافقت میکرد باز در عمل باید به دورِ باطل خشونت جدایی تن میداد: تصمیم او به استقلال و کار در لسآنجلسی که فرسنگها دور است، و مسئلهی سرپرستی بچه در برابر مردی که به این خوشبین بوده که آندو پس از جدایی در دو آپارتمان در همان حوالی زندگی خواهند کرد. آنچه در فیلم گم میشود پاسخ به آن احساسی است که کل ماجرا را راه انداخته که خود تابع پرسش بزرگتری است که چرا قصهی ازدواج تصور درستی از مقیاس دو الگوی متفاوتی که در دست گرفته ندارد. تا چشم باز کند، قصهی بیرونی تمام درام قصهی کوچک درونی را بلعیده است. ما دیگر نه با ظرافتها، افتوخیزها، و تمام آن خاصبودگی رابطهی زوج اصلی (که طبق سنت سینمایی باید دنبالش کنیم) که تنها با یک ایده مواجهیم: ماشین غولآسای حقوقی که همهچیز را میبلعد و شبیه خود میکند. فردِ کوچک در برابر سیستم بیمار. و رابطهی عاطفی که زیر فشار بیرونی له میشود و از بین میرود. قصهی ازدواج اینگونهیکی دیگر از فیلمهای «رئالیست» پیرامونمان میشود که ظرافتهای دنیای درونی خود را به واکنشی مستقیم به صحنهی اجتماع (ماشین نمایشی سیستم حقوقی در آمریکای این روزها) تقلیل میدهد.                  
نمیتوان از مصالح جذاب فیلم چشم پوشید. آدام درایور عملاً با بیخبریاش از قوانین بازی به هیأت یک قهرمان سادهدل کاپرایی در برابر سیستم غولآسا درمیآید و شکی نیست بامباک در مواجههی کاراکترش با هزارتوهای سیستم (از صورتحسابهای ساعتی وکیلها تا نیازش به کرایهی آپارتمان در لسآنجلس تا اشاره به جابهجایی بهموقع پول از حساب مشترک به حساب شخصی) مصالح ابزورد فراوانی را میبیند و ثبت میکند. یا نگاه کنید به دیگر فصلهای تاثیرگذار فیلم همچون هالووین خلوت مرد و پسربچه در خیابان‌های لس‌آنجلس یا حتی جزئیات فصلی که در خانهی مادریِ زن نامهی طلاق به مرد داده میشود. اما بامباک بهجای اینکه تمام این مصالح ابزورد را در نهایت در دل یک کمدی تمامعیار چفتوبست بدهد، آنها را در ظرفی بیانیهوار با سس سانتیمانتالیسم غرق میکند. مشاورهگرفتن از کسی همچون پرستون استرجس ممکن بود یادآوری کند که چرا ترکیب این دو قصهی کوچک درونی و بزرگ بیرونی، حرکت از احساس نارضایتی اول زن به سوی فرورفتن همهچیز در یک جدال بیمار حقوقی، نیاز دارد که با لحنی گزندهتر و کمیکتر برگزار شود تا شکلی مستقیم به خود نگیرد. مرور کنیم که چطور ایدهی مرکزی فیلم و ترکیب دو مقیاس آن میتوانست همچون جوکی تندوتیز کار کند: احساس نارضایتی مبهم زن نسبت به رابطه، در دل هزارتوهای نمایشیِ حقوقی، همهچیز و از جمله خودش را میبلعد. اسکارلت یوهانسون نمیتواند، و بامباک هم از او نمیخواهد، که در پیچها و تغییر مسیرهای متعدد فیلم سرگردانی زن میان احساس نارضایتی مبهم اولیه تا توسل به حسی که گاه بوی انتقام میدهد تا میل به پیروزی در نمایش حقوقی را به خوبی هدایت کند و فیلم در نهایت مجبور است با بازگشت به نامهخوانی آغازین (در یکی از بدترین پایانبندیهای سال) تمام آنچه را که از دست رفته بهگونهای آشکار و به تأکید یادآوری کند. به یاد بیاوریم که گرتا گرویگ و نوامی واتس پیشتر پرترههای زنانهی ظریفتری را در جهان بامباک به تصویر کشیده بودند و تازه بگذریم از لورا درن که گویی از دل سریال نه چندان قابل تحمل دروغهای کوچک بزرگبه این جهان پا گذاشته است. یا نگاه کنید به فصل طولانی (و بسیار ستایششدهی) دعوای زن و شوهر که در اصل از یک جنس دیگر سینما میآید و تمام کارکردش در این فیلم، که قرار است نمایشی برای بهرخکشیدن توانایی فیلمساز و دو بازیگرش باشد، به ترحمطلبی نسبت به وضعیت زن و مرد ختم میشود. و یا حتی نفْس بزرگکردن ابعاد قصهی بیرونی و پیونددادنش با دوگانهی (ملالآور و کهنهشدهی) نیویورک در برابر لسآنجلس که بیشتر راحتطلبی فیلم در قدمزدن در مسیرهای آشنا را میرساند تا شکافتن مسئلهای که در هستهی کوچک و ریزمقیاس خود نیز بسیار آسیبپذیر و بحرانیاست. زن و شوهری در دو ایالت کوچک دیگر آمریکا هم ممکن است به سادگی گرفتار چنین بازی فرسایشی شوند و زن در همان نیویورک نیز شاید به وکیلی مکارتر برمیخورد. اگر در نهایت وقتی جوان بودیم (تا پیش از فصول پایانیفرانسیس ها یاگرینبرگ قصههای زناشویی یا رابطههای عاطفی پرظرافتتری را در کارنامهی فیلمساز پیش می‌کشند از قناعت او به کار در محدودههای کوچکتر حکایت میکند، ضمن آنکه دغدغههایی همچون ناپایداری رابطهی عاطفی در صحنهی فراختر فرهنگی و اجتماعی معاصر را نیز در لایههای درونیبا خود دارند. آن فیلمها در ساختارهای روایی معاصرتری نیز تعریف میشدند، هرچند اینجا بامباک برای اولین بار به فرمتهای جاافتادهتر کلاسیک نظر میاندازد که به خودیخود تصمیم جذابی است. اما او به جای اینکه از گنجینهی جدالهای زناشویی درخشان سینمای آمریکا بیاموزد و با آن وارد گفتگو شود، بیشتر به واکنش به واقعیت بیرونی میاندیشد، ابعاد قصهاش را بزرگتر میکند و به این ترتیب قصهی ازدواج،پس از زن گمشدهی فینچر، به دومین قصهی زناشویی مهم این سالها بدل میشود که به دلیل ناتوانی فیلمساز در کنترل مود و انتخاب نامناسب لحن ضربه میخورد و در نهایت سقوط میکند. طعنهآمیز است که جاافتادهترین و پیچیدهترین کاراکتر فیلم، وکیل پیرِ الن آلدا، در دوری و حضور همزمانش در بازی راهی ظریفتر و کمتر مستقیم را در همان میانهها به فیلم یادآوری میکند. اما افسوس که فیلم نمیتواند با او و پیرامون کاراکترهایی همچون او دغدغههایش را صورتبندی کند. آدام درایور به یادش میآورد که بابت جوکهایش نمیتوان پولی به او داد و فیلم هم میداند که با وکیلهای دیگر میتوان به شیوهای پرطمطراقتر و پرزرقوبرقتر پیام خود را به مخاطب انتقال داد.           

یک دهه و تصویرهایش (یادداشت اول)

$
0
0


یک دهه و تصویرهایش (یادداشت اول)
تصویر زنِ مرده

پایان یک دهه تازه آغاز کار ماست. تا به آنچه گذشت معنایی بدهیم، استمرارش را ردیابی و گسست‌ها و نقاط تکینش را شناسایی کنیم. سینمای دهه‌ی دومِ هزاره‌ی تازه خود را چگونه تعریف کرد؟ جهان پیرامونش را چگونه به قاب گرفت و چه نسبتی با سینماهای دهه‌های پیشین داشت؟ یادداشت‌های کوتاهی که اینجا به تدریج و به صورت پراکنده تحت عنوان «یک دهه و تصویرهایش» خواهید خواند، تلاشی شخصی است برای مواجهه با پرسش‌هایی از این دست. بر جنبه‌ی شخصی آن تاکید میکنم، چرا که اینجا پرسش از سینمای دهه پرسشی است از رابطهی چشم‌اندازی شخصی با آن نیز. خودِ این چشم‌انداز در طول یک دهه چه تغییری کرد؟ همان روزهای اولِ ژانویه‌ی ۲۰۱۰ در هواپیما نشسته‌ام و ایران را به قصد مهاجرت به آمریکا ترک می‌کنم. تجربه‌ی دهه و همزمان مهاجرت به عنوان سینمادوستی ایرانی چه طعم متفاوتی به آن چشم‌انداز داد؟ و البته این دهه‌ای است که حتی برای سینمادوستِ داخل ایران هم تغییرِ چشم‌اندازِ قابل‌توجهی دارد. زیستن در عصر اینترنت و مسئله‌ی دسترسی آسان بهتقریبا همهچیز و همهکس به تدریج دیوار صلب سلیقه‌ی سینمادوست ایرانی را درهم می‌شکند. به گمانم می‌توانیم از یک سلیقه‌ی ایرانی در مواجهه با سینما حرف بزنیم و مختصاتش را تحلیل و تدوین کنیم. همانطور که از سلیقه‌ی فرانسوی یا آمریکایی حرف زده می‌شود و موضوع تحلیل است. این نیاز به پژوهشی تاریخی دارد.  همان اوایل ۲۰۱۰، به تقویم ما در اسفند ۱۳۸۸، مجله‌ی ۲۴از منتقدان ایرانی در مورد بهترین فیلم‌های سال می‌پرسد. پاسخ‌ها این فیلم‌ها را در بر می‌گیرد: روبان سفیدِهانکه، حرام‌زاده‌های لعنتیِتارانتینو، آغوش‌های شکسته‌یآلمودوار، آواتارِجیمز کمرون و خماریِتاد فیلیپس. خبری از فیلمهای مارتل، آسایاس، واردا، جیا ژانگ‌که و ... که همانروزها سینمادوست‌ها در جاهای دیگری از جهان در موردشان حرف می‌زنند نیست. سلیقه‌ی ایرانی معلم‌وار، صلب و غره به خود، تعریف‌های تغییرناپذیر خودش را از سینما دارد. نه اهل ریسک است و نه اهل خطر کردن. قاطعیتی استوار و بی‌خبری از جهان بزرگ پیرامون را همزمان با هم دارد. و این حتی مستقل از میزان دسترسی‌اش به منابع قدیمی یا روز است. یک دهه بعد البته حضور پراکنده و شکل کامل ‌نیافته‌ای از جوان‌ها در اینجا و آنجا دارد از آب‌وهوایی تازه در سلیقه‌ی ایرانی خبر می‌دهد. دهه‌ای که گذشت، در عرصه‌ی سینمادوستیِ ما، دهه‌ی ترک‌برداشتن صلبیت سلیقه و نگاه بود. برای دستاوردهای تئوریکش اما باید هنوز حداقل یک دهه‌ی دیگر هم صبر کنیم.
به آغاز دهه و روایت شخصی خود برگردم. ژانویه‌ی ۲۰۱۰ در آمریکا هستم و تا خود را کمی در برابر شوک تغییر آب و هوا (ویسکانسین یکی از سردترین ایالت‌های آمریکاست و ژانویه سردترین ماه آن) و شوک تغییر مکان (پیداکردن خانه‌ای برای اقامت، آشناشدن با سیستم دانشگاه، آشنایی با شهر و مقرراتش) پیدا کنم یک ماهی گذشته است. در این فاصله، دو سه تا از فیلم‌های ندیده‌ی سال قبل را که هنوز روی پرده هستند دیده‌ام. ولی اولین فیلم مهمی که در واقع سال و دهه را راه می‌اندازد، اواسط فوریه اکران می‌شود. جزیره‌ی شاتر (مارتین اسکورسیزی). فیلم را همان روزهای اول می‌بینم. دوستش ندارم و یادداشتی تند علیهش می‌نویسم. امروز که به آن نوشته برمی‌گردم همان مدل ریویونویسی غالب است: کمی طعنه به ژانر، کمی پرسه و ایراد پیرامون پیرنگ و روایت و احتمالا یکی دو غلط دستوری از اجرا. مشکل اینجا نه صرف دوست‌نداشتن فیلم است و نه دوست‌داشتنش. بحث بر سر ابزار تحلیلی است که با آن به سراغ فیلم‌ها می‌رویم: چه اسکورسیزی باشد، چه هانکه، چه مارتل. دهه به نیمه نرسیده، از این مدل نوشتن در مورد سینما گریزان شده‌ام و این روزها خواندن یکی دو نوشته در این مدل ممکن است مرا شبانه در بخش مسمومیت غذایی درمانگاه محل بستری کند. اواخر هفته‌ی گذشته، دو شب قبل از پایان سال و پایان دهه، یاد مواجهه‌ام با جزیره‌ی شاترمی‌افتم. فیلم را در این ده سال دیگر ندیدهام و بازگشت به نقطه‌ی آغاز فکر خوبی برای پایان‌بخشیدن به ده سال گذشته است. دهه را با فیلمی تمام می‌کنم که با آن شروع کرده بودم. من چقدر عوض شده‌ام و فیلم نیز چقدر؟
آنچه امروز در مواجهه با جزیره‌ی شاتربه چشم می‌آید، ویژگی پیشگویانه‌ی آن است. فیلم مسئله‌هایی را پیشِ رو می‌گذارد که فیلم‌های بسیاری، در طول ده سال بعدی، چه در بدنه‌ی هالیوود و چه در سینمای «هنری» و چه حتی در اکستریمِ آوانگارد به آن باز خواهند گشت: سینما در برابرِ بارِ انبوه تصویرهای گذشته. سینما در حوالیِ ۲۰۱۰ با دو پرسش اساسی روبروست. از یک سو عصر دیجیتال دسترسی همگانی به آرشیو گسترده‌ی تاریخ سینما را ممکن کرده و از دیگرسو خود فرهنگ دیجیتال در شکل اینترنت، یوتیوب، شبکه های مجازی و ... مسئله‌ی تمایز تصویر از واقعیت را بیش از پیش به بحران کشانده است. سینمای دهه، پریشان از یکسو و سرخوش از سویی دیگر در برابر این بحران و فراوانی، مدام در شکل‌های مختلف و به بهانه‌های گوناگون به این ایده باز خواهد گشت. اینجا دیگر با ارجاع به گذشته به خاطر نفْسِ ارجاع روبرو نیستیم. گو اینکه فیلم‌هایی بی‌خطرتر و محتاط‌تر نیز در طول دهه با نفْسِ ارجاع و نوستالژی سرخوش خواهند ماند. جزیره‌ی شاتراما سوت شروع یک بازی پرریسک‌تر و ناهموارتر را به صدا درآورده است. لئوناردو دی‌کاپریو در قالب کارآگاهی پریشان‌حال که «دریا» مریضش کرده پا به جزیره می‌گذارد. و به تدریج میان واقعیت و تصویرهای رویا یا ناخودآگاهش گم می‌شود. نیمه‌ی دوم البته به ما خواهد گفت که او از همان آغاز فیلم نه در واقعیت که در دل رویاها و کابوس‌هایش حرکت می‌کرد. اینجا با فقدان، ترومای زنِ مرده و از دست‌رفتنِ توان لمس واقعیت برای کارآگاه سنتی سینما مواجهیم. چند ماه بعدتر دی‌کاپریو در تلقینِکریستوفر نولان درگیر ترومای زن مرده‌اش دوباره میان تصویرها و واقعیت گم می‌شود. او البته در تلقیندزد است و نه کارآگاه و عامدانه در حال برهم‌زدن مرز میان واقعیت و تصویر است تا یافتن راهحلی برای آن. اما، گذشته از این تفاوت، دی‌کاپریو به واقع در همین آغاز دهه یکی از شمایل معرف دوران را با سرگردانی تروماتیکش پیش گذاشته است. و فراموش نکنیم که ۲۰۱۰ سال نمایش فیلم سوسیالیسمنیز هست که شکلی گُداری از درگیرشدن با مسئله‌ی واقعیت و آرشیو تصویرها را به نمایش می‌گذارد. امروز که به جزیره‌ی شاترو تلقیندر کنار هم فکر می کنیم، بیشتر آن دو را یک فیلم می‌بینیم. اما یک فیلم که از فیلترهای دو حساسیت و دو جهان‌بینی متفاوت رد شده و همین عجیب متفاوتشان کرده است. تصویر، به خودی خود و به عنوان یک «واحد»، برای نولان یتیم است. پیشاپیش می‌دانیم که قدرت او در روایت و پازل‌بندی آن است و به جزئیات میزانسن بهای کمی می‌دهد. بزرگترین حامی تئوریکش، دیوید بوردول، آن را به این صورت خلاصه می‌کند: فیلم‌های نولان با پیچیده‌تر شدن در سطح «ماکرو» (روایت) در سطح «میکرو» (تصویر) ساده می‌شوند. اما اشاره‌ام به یتیم‌بودن تصویر نولانی در تلقینچیزی متفاوت است. دی‌کاپریو به جزیره‌ی شاترکه پا می‌گذارد گویی به «تاریخ سینما» پا گذاشته است. هر تصویر مالیخولیایی او گویی از دل آرشیو تصویرهای قرن بیستم بیرون کشیده می‌شود. و اینجا البته به خاطر دلبستگی‌های شخصی اسکورسیزی حضور بارز دهه‌ی چهل را شاهدیم. از فیلم‌های کارآگاهی دوران تا ایده‌ی زنِ مرده یا از دست‌رفته‌ی نوآرها تا جزئیات فیلم‌های وحشت و بی‌مووی‌هایی که وال لیوتون برای کمپانی RKOمی‌ساخت. برای کارآگاهِ دی‌کاپریو رابطه‌ی تصویر و واقعیت گسسته شده است و قابل تأمل اینکه فیلم می‌کوشد آن را از ترومایی شخصی فراتر ببرد و به آن بعدی سیاسی ببخشد. اما همین همزمان پاشنه‌ی آشیل فیلم نیز می‌شود. تصویرهای فیلم از تل کشته‌های داخائو همان تصویر شیک و شسته‌رفته‌ای است که «مدیا» همیشه به دست می‌دهد (و خب می‌دانیم این دیگر قلمرو اسکورسیزی نیست): گونه‌ای کالاساختن از فاجعه‌ی بزرگ انسانی. این البته نیت جزیره‌ی شاترنیست اما ضعفی است که از جاه‌طلبی و بلندپروازی‌اش می‌آید. آنجا که بی‌پروا به سراغ تل تصویرها و آرشیوهای به جا مانده از قرن بیستم می‌رود و کاراکتر بیمارش را از دل آنها عبور می‌دهد. رابطه‌ی بیمار و پزشکان حاکم بر جزیره را از جنس فاشیسم می‌داند، اما گویا به ریشه‌های خود مکانیسم‌های تصویرسازی توسط قدرت توجه چندانی نمی‌کند. یعنی اگرچه تصویرهای کشته‌های داخائو را به تصویرهای ترومای شخصیِ دی‌کاپریو پیوند می‌زند و همسطحشان میکند، اما به آن جنس تصویرهایی از کشتار بزرگ متوسل می‌شود که در طول قرن گذشته مدام توسط رسانه‌ها مصرف و بی‌اثر شدند. حس می‌کنیم که ترکیب دو سویه‌ی شخصی و سیاسی اینجا بر اسکلتِ دهه‌ی چهلی فیلم سنگینی می‌کند: گویی خودِ فیلم نیز مثل کاراکترش بیمار است! اما این بیماری همزمان ماحصل جسارتش نیز هست. به عنوان فیلمی که برای تودهی مخاطب انبوه ساخته شده، به قلمرویی سخت حساس و پرخطر پا گذاشته است. به همبستگیِ مسئله‌ی اختلال تصویر و واقعیت با مسئله‌ی قدرت آگاهی دارد اما ابزارش برای شکافتن هسته‌ی مرکزی این همبستگی نابسنده است. چرا که نگاهش به مسئله‌ی قدرت و رابطه‌ی پزشک و بیمار هنوز یکسویه است. حرکتِ داوطلبانه‌ی کارآگاه در پایان فیلم به طرف دکترها برای رفتن به «فانوس دریایی» و اتاق جراحی مغز در واقع هم پذیرش بیماری است توسط او و هم سرسپردنش به قانون جزیره. این کنایه (آیرونیْ) پایان‌بخشِ فیلم است و همزمان بیان مشخص تراژدی آن. گویی برای کارآگاه هیچ رهایی‌ای میان این سرگردانی و اختلال نیست. سنگینیِ این جمع‌بندی نتیجه‌ی رویکرد فیلم نیز هست. از مرزهای جزیره (چه در واقعیتِ درام و چه در مقام استعاره‌ای برای روان ناآرام و بیمار کارآگاه) فراتر نمی‌رود، اساسا نمی‌خواهد سمت پزشکان حاکم بر جزیره برود، بر آن‌ها متمرکز شود و رابطه‌ی پزشک-بیمار و زندانبان-زندانی را از موضعی وارونه نیز تماشا کند.
طُرفه آنکه یک سال بعدتر فیلمی روی پرده می‌رود که درست از همانجا می‌آغازد که فیلم اسکورسیزی در آن متوقف شده بود. از خود اتاق عمل، گویی از بالای همان «فانوس دریایی»! این فیلم نیز با خاطره‌ی زنِ مرده و از دست رفته کار می‌کند و جسورانه میراث سینما، و مشخصا آرشیو نوآرها، وحشت‌ها و بی‌مووی‌های دهه‌ی چهل، را به آغوش می‌کشد. اما با یک تفاوت مهم. پوستی که در آن زندگی می‌کنمِآلمودوار کاری به تمایز واقعیت و رویا ندارد. هیچ تصویری از ناخودآگاه یا کابوس به ما نشان نمی‌دهد. با فلاش‌بک کار می‌کند اما به همه‌چیز کیفیتی عینی می‌بخشد. اگرچه اینجا نیز درست همانند فیلم‌های نولان و اسکورسیزی خاطره‌ی زن مرده محرک کاراکتر مرد آن است. فیم آلمودوار به جای آنکه از ناخودآگاه شروع کند یا رویاهای مرد را پیش چشم بیاورد، استتیکی کاملاً دیگرگون را در پیش می‌گیرد. تروما و کابوس موضوع «بیرون‌افکنی»  می‌شوند و جنسِ ساختن و کنش می‌گیرند. مردْ زنِ از دست‌رفته‌ی خود را دوباره شکل می‌دهد. با تجاوز به انسانی دیگر، زندانی‌کردن و در نهایت تسخیر بدن او. به این ترتیب، فیلم با برون‌افکنیِ تروما، با تجسم‌ بخشیدنِ عینی به ابژه‌ی از دست‌رفته در شکل مخلوقی تازه، توان آن را می‌یابد تا رابطه‌ی قدرت و تصویر، زندانبان و زندانی، را از هر دو سو وارسی کند. فیلم آلمودوار اینجا با خلاقیتی استثنایی و شگفت‌انگیز با بده‌بستان شکل‌های مختلف سطله از یکسو و بیرونافکنی تروما از دیگرسو بازی می‌کند. زندانی، همان مخلوق تازه، نیز به شیوه‌ی خود به کنش آفرینش روی می‌آورد و بخشی دیگر از میراث بصری قرن پیشین را احضار می‌کند: نقاشی و مجسمه‌های لوئیز بورژوا. در حالی که رابطه‌ی اسکورسیزی با میراث دهه‌ی چهل عاشقانه، پر از شور و ستایش و نوستالژیک است، رابطه‌ی فیلم آلمودوار با آن همانقدر عاشقانه است که انتقادی و وارونه‌ساز نیز. ایده‌ها، تصویرها و خاطرات فیلم‌های پیشین همه اینجا به کار گرفته می‌شوند و همزمان با تغییر مدام چشمانداز، با تغییر رابطه‌ی میان زندانی و زندانبان، سویه‌هایی تازه می‌یابند. فیلم آلمودوار در این رابطه‌ی بی‌پروایش با دهه‌ی چهل عملاً شکلی زیرزمینی و شورشگر به خود می‌گیرد (متاسفانه تعبیری مناسب در فارسی برای مفهوم subversiveنداریم). ما دیگر فقط با یک جنس رابطه‌ی عمودی قدرت، یا زندانبان و زندانی، مواجه نیستیم. تصویرهای برون‌افکنده‌شده و واقعیت‌ها مدام به هم چنگ می‌زنند، همدیگر را دستکاری می‌کنند، و براساس نیت‌ها و خواست‌های گوناگون پشت سرشان معناها و کارکردهای تازه‌ای می‌یابند. پزشک بیمار بیموویها به سودای بازآفرینیِ تصویر زن از دست رفتهاش، از پسری متجاوز دختری زیبارو میآفریند. و مخلوق زندانیشده با غلبهی نهایی بر خالق دیوانه به واقعیتی تازه (و بیرون کشیدهشده) از تصویری مالیخولیایی و بیمارگون بدل میشود. مواجهه با ترومایی که در هر دو فیلم تلقینو جزیره‌ی شاتردر نهایت صورتی منفعل داشت، با چرخش‌های پی‌درپیِ فیلم آلمادوار به پاسخی کنش‌مند و آفرینشگر می‌رسد. گویی پوستی که در آن زندگی می کنمچشم ‌در چشمِ تروما، شر و تاریکی درون می‌دوزد و از آن روحی آفرینشگر بیرون می‌کشد. و ما وقتی به فصل مواجهه‌ی پایانی زندانی (وینسنتِ سابق و وِرای فعلی) با مادرش و دختری که شاید محبوب فردایش باشد می‌رسیم، به تجربه‌ی آن جنس احساس والای رهایی‌بخشی رسیده‌ایم که تنها معدود آثار هنری بزرگ از پی فرآیند سخت آفرینش به آن دست مییابند. و اینگونه در حالی که هنوز یک سال از شروع دهه نگذشته، سینمای دهه در همان آغاز بخشی از دغدغه‌های کلیدی خود را با فیلمی طرح می‌کند و بلافاصله با فیلمی دیگر به آن پاسخ می‌گوید. اما این قصه هنوز چرخ‌ها خواهد خورد.


***

به عنوان پی‌نوشت: به گمانم تفاوتهای اسکورسیزی و آلمودوار در شکل مواجهه با سنت هالیوود و مشخصا دهه‌ی چهل آن که در قالب این دو فیلم خود را نشان می‌دهد، از شیوه‌ی متفاوتی نیز می‌آید که این دو فیلمساز بزرگ در سنت‌هایی که در آن پرورش یافته‌اند هالیوود دهه‌ی چهل (و نوآرها، فیلم‌های وحشت و بی‌مووی‌های آن) را فهمیده‌اند و با آن رابطه ساخته‌اند. این اما بحثی فراتر از ابعاد این نوشته می‌طلبد.


محبوب‌های ۲۰۱۹

$
0
0


۱. زندگی بالا(کلر دنی)
گروه محکومان و جانیانِ کلر دنی پا به سفینهی فضایی میگذارند و نمونهای مثالزدنی از یک دیالکتیک سازنده میان مؤلف و ژانر را رقم میزنند. مؤلف مؤلفهها و دغدغههای همیشگی خود را به درون ژانری تثبیتشده میکشاند که نتیجهاش برکشیدنِ همزمان مرزهای هر دو به اقلیمهایی تازه است. پدیداری سویههای تاریک روح آدمی (که در کارهای دنی همیشه حاضرند) در برابر بیمرزیِ سفر، ابدیت و مرگ، در دل زبانی سینماییکه همانقدر آبستره و انتزاعی است که فیزیکی و انضمامی، قدرت و قوامی به فیلم بخشیده که برخی از کارهای پیشین فیلمساز گویی تنها وعدهای برای آن بودند.

۲. ویتالینا وارلا(پدرو کوستا)
این صیقلیافتهترینِ فیلمهای کوستا شاید فروتنترین کار او نیز هست. داستان ابدیِ سوگ، ماتم و کنار آمدن با زخمهای گذشته در دستان کوستا فرمی تازه و رهاییبخش مییابد. تمام فیلم چیزی نیست جز جستجوی بارقهی اندکی نور در دل تاریکی و برای کوستا نور خود سینماست که دمی رهایی و آرامش را برای زنی هدیه میکند که فیلم نامش را از او میگیرد: ویتالینا وارلا! 

۳. الماسهای تراشنخورده (برادران سفدی)
در آمریکای عصر جوکرو فیلمهایی که میخواهند همهچیز را به آنی بر اسکلت نحیف خود سوار کنند، مواجهه با تریلر کوچک و دلپذیر سفدیها به هدیهای آسمانی میماند. فیلمی که تا آخرین لحظه به قلمروی کوچکی که برگزیده وفادار میماند و درون همین محدودهی کوچک چیزی از سرعت جنونآمیز و قمار مرگخواهانهی جهان بزرگ پیرامون را به چنگ میآورد.  

۴. روزی روزگاری ... در هالیوود (کوئنتین تارانتینو)
واکنشهای منفی به فیلم نشان میدهند که معیارهایی چون اخلاق، وفاداری به واقعیت یا تاریخ اگر به عنوان یک «ابَرگفتمان» برای سنجش فیلمها به کار روند تا چه میزان کاراییشان را از دست میدهند و از چنگزدن به مسئلههای مشخص فیلمها باز میمانند. آنهم در مواجهه با فیلم بزرگی که بهگونهای منسجم به فاصلهاش با تاریخ آگاهی دارد و از اساس چیز دیگری را جستجو میکند. و در همین جاهاست که تفاوت فیلم تارانتینو با پیشنهادهایی از جنس اژدهای مانی حقیقی، و حتی همین فیلم تارانتیو با دو سه بازی پیشینش با تاریخ، معنادار میشوند. تقلیل ایدهی فیلم به «برتری سینما بر تاریخ» بی‌توجهی کامل به روح و منطق پروژهای است که مصمم در حال کلنجار رفتن با «اسطوره»ی هالیوود است، آنهم در بزنگاهی تاریخی، و از تصادم با قصهی دیگری که خود پیوندی ناگسستنی با همان اسطوره دارد: چارلز منسون. و در سطح استتیک، برای تارانتینو بازگشت به آن جنس نگاهی است که پیشتر جکی براونِفوقالعادهاش را نتیجه داده بود. بالغترین فیلم او. 
     
۵. خاکستر ناب‌ترین سفید است (جیا ژانگکه)
دو فیلم پییشن جیا ناامیدم کرده بودند و بهویژه آخری حکایت از عقبنشینی فیلمساز به قلمروی آسانیاب«ملودرام اجتماعی» داشت. اما خاکستر ... غافلگیرم کرد. این سنتزی دلپذیر است: قامت یک ملودرام بزرگ کلاسیک را دارد که بار زمان و تاریخ را با طمأنینه به درون خود میکشد و همزمان بازگشتی است به تجربههای اولیه‌ی غیرمتعارف فیلمساز نظیر طبیعت بی‌جان. فیلم نخستینبار در کن ۲۰۱۸ نشان داده شد و طعنهآمیز اینکه در همان نخستین نمایشش همانجا کلاس درسی بایسته را برای جنگسردِ پاولیکوفسکی که با ایده‌ای مشابه بازی می‌کرد برگزار کرد. پاولیکوفسکی و دوستداران جنگ سرد البته خوب است بیشتر از این‌ها از این فیلم بیاموزند.   
  
۶. هتل کنار رودخانه (هونگ سانگ-سو)
ترکیب توأمان سادگی و بیپرواییاش به شور و شعفی بیپایان منجر شده است. کوتاه در موردش نوشتهام.

۷. سفر روز طولانی درون شب (گان بی)
قالب نوآرگونِ جستجوی زن مرموز به ایدهی «غار-خاطره-سینما» (که از تجربههای آپیچاتپونگ میآید) پیوند میخورد و به تأملی بر رابطهی سینما و زمان بدل میشود. گان بی استعدای جدی است و به احتمال زیاد یکی از چند نامی که دههی آینده را تسخیر خواهند کرد. آنچه فیلمهای بعدیاش نیاز دارند استقلال بیشتری است در برابر مراجع سینماییاش (هو، کاروای، تسای، تارکوفسکی و ...). ولی این تازه دومین فیلم بلند اوست. 

۸. مارتین ادن (پیترو مارچلو)
مدتها بود که سینمای ایتالیا را چنین پرشور ندیده بودم. پس از دههای سر کردن با فیلمسازان کم‌مایه‌ی معاصر، مارچلو کشفی تازه است که درسهای دلپذیری را از شورشاعرانهیپازولینی، وسعت حماسیِ ویسکونتی و نگاه تحلیلی و بافاصلهی بلوکیو آموخته است.

۹. فقط فکر نکن که جیغ خواهم کشید(فرانک بووه)
تماشایش منقلبم کرد. جانا سخن از زبان ما میگویی! فرانک بووه در خانهاش در استراسبورگِ فرانسه نشسته، پشتِ سر هم فیلم میبیند و به تناقضهای همین انزوای فیلمبینانه و آنچه در بیرون و در جهان واقعی میگذرد میاندیشد. در موردش یادداشتی نوشتمو چندماه بعدتر وقتی در موقعیتِ مشابهِ بووه قرار گرفتم بیشتر به یاد فیلم افتادم: اخبار پرتشویشی که از ایران میرسید و من در اتاق تاریکم با فیلمهای سیاهوسفید قدیمی شبها را سپری میکردم. سینما پناه است یا بیماری؟   
    
۱۰. چه خواهی کرد اگر جهان در آتش بسوزد(روبرتو مینروینی)
این کلاس درسی است و معیاری برای مستندساختن و مستنددیدن. بخصوص آن جنس مستندی که سودای به قاب گرفتن لحظهی پر تنشِ اکنون را دارد.

***

کلاسیکبینیهای سال - محبوبها در میان آنچه برای اولینبار دیدم:

·      با خشم بخواب(چارلز برنت، ۱۹۹۰)
·       درود بر قهرمان فاتح(پرستون استرجس، ۱۹۴۴)
·       کلونی براون(ارنست لوبیچ، ۱۹۴۶)
·       من و محبوبم(رائول والش، ۱۹۳۲)
·       One Way Boogie Woogie/بیستوهفت سال بعدتر(جیمز بنینگ، ۲۰۰۵)
·       راگلزِ رِدگپ(لئو مککری، ۱۹۳۵)
·       مشتها در جیب(مارکو بلوکیو، ۱۹۶۵)
·       خراستالیوف، ماشینم!(الکسی ژرمن، ۱۹۹۸)
·       دوستم ایوان لاپشین(الکسی ژرمن، ۱۹۸۵)
·       بیشتر، خوشحالتر(جورج استیونز، ۱۹۴۳)

    کوکر

    هدیه تهرانیِ کاغذ بی‌خط و زن اسکروبال

    $
    0
    0


    دو سه چیزی که از سینمای ایران دوست دارم؟ یکی هدیه تهرانیِ کاغذ بی‌خط ... مدت‌ها بود که می‌خواستم در مورد فیلم ناصر تقوایی بنویسم. می‌دیدم که در غالب بحث‌ها و نوشته‌ها فیلم را از دریچهٔ ظرافت‌ها و هوشمندی‌اش در بازنمایی پنهان فضای پس از دوم خرداد و ترس‌ها و ناگفته‌های آن ستایش می‌کنند. اهمیت فیلم را از این زاویه انکار نمی‌کنم و نوشته‌های احتمالی دیگری را هم که در آینده با این وجه آن روبرو خواهند شد. اما برای من پیروزی اصلی کاغذ بی‌خطجای دیگری رخ می‌دهد. آنجا که در نهایت، بی‌آنکه حتی برایش برنامه‌ریزی عجیبی هم کرده باشد، خود را در دل یک سنت درخشان تاریخ سینمایی می‌نشاند. با نوشتن در مورد این وجه فیلم د‌وست داشتم انرژ‌ی‌های پنهان و بی‌‌پرواییِ بالقوهٔ فیلم را در این مسیر کمتر بحث‌شده ردیابی کنم و نیز امکاناتی را که در زمان ساختش به سینمای محافظه‌کار ما پیشنهاد کرد و همچنان پیشنهاد می‌کند. «برخورد صفرِ» مجلۀ کوکرسبب شد که این مقاله بالاخره نوشته شود.

    تسای مینگ-لیانگ در کوکر

    $
    0
    0

    یکی از معدود فایده‌های قرنطینه برای من این بود که بنشینم و فیلم‌های تسای مینگ-لیانگ را کنار هم بازبینی و حفره را دوباره کشف کنم. فیلمی که تا در فضای این روزها نبینیدش، باور نمی‌کنید که چقدر نزدیک به تجربه‌ای است که این روزها از سر می‌گذرانیم. «نزدیک» نه در وجه رپورتاژی که در آن معنایی که هر فیلم بزرگی می‌تواند و باید باشد. در موردش مطلبی برای پروندۀ «شیوعِ» کوکرنوشته‌ام.

    توضیحی در مورد یک خشم

    $
    0
    0


    توضیحی در مورد یک خشم

     

    خواندن حرف‌های سعید عقیقی در مصاحبه با ایستارغم‌انگیز است. اما به یک معنا برای خوانندگان قدیمی که با موضع‌گیری‌های او آشنایی دارند و در این چندساله «پاسخ به دوست‌»های او را در فضای مجازی دنبال کرده‌اند، چیز تازه‌ای نیست. همان عقیقی تیپیک همیشگی است! او سال‌هاست که بی‌پروا به دیگران حمله می‌کند، به دیگران بابت فیلم‌هایی که دوست داشته‌اند توهین و یا حتی تحقیرشان می‌کند، اما وقتی کسی جایی پاسخی می‌دهد، همچون کودکی که شیرینی خامه‌ای محبوبش را به زور ازش گرفته‌اند، قهر می‌کند و از اینکه مورد هجوم دیگران است شکایت می‌کند. با سال‌ها نوشتن و تدریس در شهرهای مختلف و مراکز دولتی و خصوصی در عمل یکی از پرطرفدارترین منتقدان فارسی‌زبان است، اما از «تنهایی منتقد» حرف می‌زند. او می‌خواهد هم بازیگر میدان باشد، هم داورش و گاه حتی شلاق‌زنِ آن: مدام به این برمی‌گردد که چرا بیست سال پیش منتقدها و مجلات دیگر فیلم‌های بزرگ محبوبش را نادیده گرفتند و به آن‌ها در جدول‌های ارزشگذاری نشان بی‌ارزش دادند، اما یادش می‌رود که خودش چه واکنش‌های عجیبی به فیلم‌هایی نشان داده که امروز جایگاه بسیار برجسته‌ای در تاریخ نقادی یافته‌اند. اگر آن منتقد فرانسوی به فیلم بزرگی چون در حال و هوای عشقستارۀ بی‌ارزش نشان داد، شما هم در همین تهران بزرگیِ فیلم‌های کیارستمی را نادیده گرفتید. بالاخره باید جایی از این میزان خط‌ونشان کشیدن بر سلیقۀ دیگران (و جدول‌های ستاره‌ها) دست کشید و گذشت. اما او، چون هم بازیگر این میدان است و هم داورش، راضی نمی‌شود: می‌گوید غربی‌ها کیارستمی را مصرف کردند و حالا دنبال «کشف»‌های جدیدند و تنها دلخوشی منتقدان ایرانی این است که کرایترین مجموعه آثار کیارستمی را پخش کرده است. ادعایی یکسره نادرست: این فیلم‌ها مدام موضوع بحث‌اند. کتاب‌ها، مقالات تئوریک، برنامه‌های درسی دانشگاهی در کار برجسته‌ترین اساتید (که به همان شکل کیارستمی درس می‌دهند که ویسکونتی یا مارکر) همه شاهدی بر این ادعاست...  

    در دو روز گذشته متن نسبتا مفصلی نوشتم در توضیح این حرف‌ها و جزئیات دیگری از گفته‌های عقیقی در این مصاحبه. اما امروز پیش از انتشار متن در این وبسایت حس کردم تمرکز بر تمام این جزئیات در برابر یک برخوردِ مشخصِ او رنگ می‌بازد و بی‌اهمیت می‌شود. متنی را که نوشته بودم حذف کردم و به‌جایش به توضیح زیر بسنده می‌کنم.     

    او سال‌ها قبل بر سر یک مسئلۀ کاملا شخصی با منتقد دیگری در فضای مطبوعات وارد مجموعه‌ای از جدال‌های قلمی زشت شد. آن دعوای فرسایشی پس از حدود یک سال تمام شد، نویسندۀ رقیب مدتی بعد به دلایلی غم‌انگیز نوشتن را کنار گذاشت، سکوت کرد و حتی ترجیح داد اسمش هم دیگر در این جنس دعواها و بحث‌ها به میان آورده نشود. اما مگر عطش کین‌توزانۀ عقیقی برطرف می‌شود؟ دو دهه‌ای است که هر ماهش به شکلی به این دعوا برمی‌گردد، متلکی می‌گوید، اتهام‌های قبلی را تکرار می‌کند، مدرک تازه‌ای رو می‌کند، مشت‌ومالی می‌دهد تا ماه بعدی. این بار این داستان حتی به نقل یک داستان پشت پردۀ بی‌اهمیتِ واقعا مضحک رسیده است که هیچ ربطی هم به محتوای نقادی ندارد.

    فرض کنید در محل کارتان یک نفر به خاطر زوری که دارد، همکار دیگری را که صدایی ندارد (یک زن، یک اقلیت، یک ...) مدام و مدام مورد آزار کلامی می‌دهد. به عنوان کسی که در آن اتاق کار می‌کند چه واکنشی نشان می‌دهید؟

    واقعیت این است که فکر می‌کنم اگر فضای نقد ما کمی اخلاق‌مدار می‌بود، باید کسی مدت‌ها پیش‌تر جایی تذکر و اخطار لازم را بابت این رفتار به آقای عقیقی نشان می‌داد. حتی حدس می‌زنم در یک سرزمین با سیستم قضاییِ به‌سامان‌تر بشود با این رفتار به عنوان مصداقی از آزار و اذیت یا حتی تجاوز اخلاقی برخوردی حقوقی نیز کرد.  

    برای من غیر قابل فهم است که به عنوان منتقد فیلم به فیلمسازان حکومتی در مواجهۀ یک‌طرفه با تاریخ فتح‌شده و حذف صدای دیگری واکنش نشان دهیم، اما خودمان در مواجهه با تاریخ شخصی و یک رقابت مثلا حرفه‌ای چنین گستاخ و بی‌پروا مدام به دعوایی بازگردیم که یک طرف آن مدتهاست به صورت غم‌انگیزی سکوت پیشه کرده است. آموزۀ این رفتار برای دیگران و جوان‌ترها چیست؟ و قرار است در این جنس دعواها تا کجا پیش برویم؟ سناریوی بعدی چنین مواجهه‌ای چه می‌تواند باشد؟ نقل داستانی از آشپزخانه یا عکسی از اتاق خواب؟

    واقعیت این است که احساس می‌کنم به عنوان خواننده‌ای که در طول سه دهه سعید عقیقی را دنبال کرده‌ام، اعتمادم را به ایشان از دست داده‌ام. دوست دارم کسی باشم که در آن اتاق کارِ فرضی، پشت میزش بلند می‌شود و با خشم داد می‌زند. این یادداشت را در توضیح و برای آن خوانندگانی نوشتم که حس کردند واکنش خشم‌آلود قبلی‌ام در توئیتر و اینستاگرام یک «دعوای دیگر منتقدها بر سر لحاف ملا» بوده است.                  


    Viewing all 134 articles
    Browse latest View live