Quantcast
Channel: گرینگوی پير
Viewing all 134 articles
Browse latest View live

محبوس در لابیرنت عدم: هجوم

$
0
0


محبوس در لابیرنت عدم
نگاهی به هجوم(شهرام مکری)


از درون: وارد بازی شو
شروع هجومامیدوارمان می‌کند. نوید این را می‌دهد که شاید بعد از چند آزمون و خطا مکری راه بهتری یافته برای خلق یک ساختار ارگانیک از چرخه‌های محبوبش و رفت‌وآمد میان آن‌ها. گویی حالا دیگر فقط انتخاب پیشین فیلمساز/فیلم/دوربین نیست که تعیین می‌کند هر لحظه چرا دنبال این کاراکتر راه افتاده‌ایم. هجوماز طریق بازسازی یا نمایشِ دوباره ما را وارد چرخه‌های مکری می‌کند. با روایت و حکایت ــ باز روایت‌کردن و دوباره حکایت را گفتن ــ به «بازخوانی» دعوت می‌شویم. ایده جذاب است و شروع امیدوارکننده. منتظر می‌شویم تا پیوندی عمیق‌تر را میان فرم بیرونی و درون‌مایه‌ها و مصالح درونی فیلم پیگیری کنیم. هجوم با همین نوید و وعده در شروعراه خود را ازماهی و گربه جدا می‌کند. با علی (عبد آبست) وارد بازی فیلم می‌شویم. فیلم می‌گوید قتلی رخ داده و پلیس می‌خواهد صحنه‌ی وقوع جرم بازسازی شود. حالا چرا بازسازی صحنه؟ پلیس حتماً دلایل خودش را دارد، و تجربه‌های فیلم‌بینی ما عادت‌ها و انتظارهای خودش را. نمایشِ دوباره شاید امکان بازنگریستن باشد. بسته به هدفی که فیلم دنبال خواهد کرد: می‌تواند کاوشی باشد در ایده‌هایی همچون گناه و مسئولیت، یا در ظرفیت‌ها و توان‌های خود نمایش و روایت، یا حتی دعوتی باشد به بازخواندن مکانیسم‌های پنهان در ناخودآگاهِ مجازات. و این آخری همانی است که شاهکار ناگیسا اُشیما اعدام با چوبه‌ی دار (۱۹۶۸) با بازسازی‌های پی‌درپی به دنبالش بود. بدنِ جوانی «گناهکارْ» اعدام را پس می‌زد و فیلم مجموعه‌ای از نمایش‌های دوباره را راه می‌انداخت. اولین نمایش را آدم‌های قانون برپامی‌کردند تا به آن جوان یادآوری کنند که خودش است، یعنی همان آدم گناهکار. فیلم که تمام می‌شد از دل جابه‌جایی «فاصله‌گذارانه»ی مجموعه‌ای از موقعیت‌ها، نام‌ها و مفهوم‌ها، نه فقط ایده‌ی اعدام که گویی تمام جامعه با مکانیسم‌ها، زبان، قدرت و حتی خود منطق نمایش را به پرسش گرفته بودیم. کنجکاویم که ببینیم هجومبا نظام بازسازی‌هایش ما را به کجا خواهد برد. می‌گویند نام مقتول سامان است، گویی رئیس یک فرقه بوده، و حتی چیزی از جنس یک خون‌آشام. از «همه» خواسته می‌شود که نقش «واقعی» خود را بازی کنند. طبعاً به جز مقتول که نمی‌تواند. می‌گویند نگار، خواهرش، از «آنجا» آمده تا نقش او را بازی کند، تا کمک کند به روشن‌شدن داستان. دست‌کم این‌ها چیزهایی است که به ما می‌گویند. سامان اما تنها مقتول نیست. دو آدم دیگر هم کشته شده‌اند. صادق و کامبیز. این دو نیز حالا نیستند که نقششان را بازی کنند. این هم نکته‌ای است که همان اوایل به ما گفته می‌شود. هرچند (بعدتر می‌فهمیم) اشباح‌ آن‌‌دو علی را دنبال می‌کنند (یادآور حضور شبح روزنامه‌گار ماهی و گربه). با علی وارد این بازی می‌شویم. صحنه‌ها را دوباره اجرا می‌کنیم. از جلوی تابلوهای «ورود زن ‌و مرد ممنوع» می‌گذریم. آن‌هم وقتی نگار را در کنار جمع داریم. پشت صحنه‌ی نمایشِ اصلی نمایش دیگری برپاست. این یکی گویا دیگر خود «واقعیت» است. بچه‌های گروه از حضور نگار وحشت‌زده‌اند: نگار نیز باید به همان دلیلی بمیرد که سامان کشته شد. تضاد صحنه و پشت صحنه به‌تدریج پیچیده‌تر می‌شود: حالا بالاخره صحنه‌ی قتل نگار را باید ببینیم یا بازسازی کشته‌شدن سامان را؟ و همین اولین «حلقه»‌ی فیلم را تمام می‌کند. به تدریج می‌فهمیم نمایشی که با علی شروع شده بود، به نقطه‌ی صفر برگشته (یا resetشده) است. و با این برگشت او حالا نقشی تازه را در «حلقه‌»ی دوم بازی می‌کند ــ بعدتر حلقه‌ی سومی هم در راه خواهد بود. حلقه‌ها در دستشویی به‌هم پیوند می‌خورند، با صدای پلیس که «چه خبره دو بار سیفون می‌کشی؟». علی که از دستشویی بیرون می‌آید، دیگر علی نیست. نه، ببخشید، علی است ولی «نقشِ» پیشین علی را ندارد، یعنی همان نقشِ قاتل سامان را. این نقش را حالا احسان (سجاد تابش) بازی می‌کند. یادمان می‌آید که از همان دستشویی این دوتایی شکل گرفته بود. در آینه‌ای توئین‌پیکسوار. این سوی آینه علی بود و آن‌سو احسان. می‌پرسیم این‌ها دو اجرای متفاوت یک کاراکتر واحدند یا دو کاراکتر متفاوت که نقشی قرینه‌ی هم یافته‌اند؟ برای پاسخ باید پیش برویم. طولی نمی‌کشد که می‌فهمیم درون یک بازی بزرگتر هستیم. فقط احسان نیست که نقش علی را به عهده گرفته است. پیش از علی نیز شهروز (پدرام شریفی) همین نقش را اجرا کرده بود. همو که در حلقه‌ی اول در لحظاتی وارد بازی می‌شد: «باید نگار رو بکشی!». در حلقه‌ی دوم این علی است که همین حرف را به احسان می‌زند. و پیش از شهروز نیز برنا (سعید زارعی) بود. می‌فهمیم این سه حلقه‌ی «پیرنگ» (با الهام از تقسیم‌بندی بوردولیِ پیرنگ در برابر داستان) که شاهدش هستیم خود انعکاسی از چرخه‌هایی در دل «داستان» بزرگ است، که در هر چرخه کاراکتری باید همان سه حلقه را طی کند. هجوماز این نظر امکانات فراوانی را برای یک بازی فرمال پیش می‌کشد. می‌فهمیم کاراکترهایی هستند که همیشه نقشی ثابت دارند و کاراکترهایی نه. و این دسته‌ی دوم همان‌ها هستند که «مسیر» را از ابتدا تا انتها طی می‌کنند. همان مسیر علی را. آیا «داستانِ» یک «کاراکتر» را دنبال می‌کنیم یا داستانِ بی‌شمار از آن‌ها را؟ پاسخ شاید این باشد که هر دو. مکری شاید به دنبال خلق یک دنیای «اثیری» است که هر دوی این امکان‌ها (وهم‌ها) در کنار هم کار کنند. نمایشی از یک تجربه‌ی فردی که همزمان جمعی است و تعریفی از کلیت که همان‌قدر منفرد و تکه‌تکه. مکری گویا دلمشغول چنین ایده‌ای است. همین در ماهی و گربهنیز مستتر بود. هجوماما مصمم‌تر می‌خواهد از مجرای این ایده با سه عنصرِ کاراکتر، داستان و نقش «تجربه» کند. نقش را وسط بازی به یکباره از کاراکتری می‌گیرد و به دیگری می‌سپرد. کاراکتری را وامی‌دارد تا تکه‌ای از داستان را بازی کند که در حلقه‌‌ی پیشین از آنِ کاراکتر دیگری بود که نقشِ مقابل او را بازی می‌کرد. در سینمای معاصر این نوع بازی با عناصر برسازنده‌ی روایت را کم‌وبیش دیده‌ایم. پیگیران تجربه‌های کوچک و شخصی فیلمساز کره‌ای، هونگ سانگ‌سو، می‌توانند کل سینمای او را از این زاویه بخوانند: نقش را در طول فیلم ثابت نگه دارید اما داستان را عوض کنید، یا کاراکتر را عوض کنید اما داستان را ثابت نگه دارید و چیزهایی از این دست. از یک منظر حتی کپی در برابر اصلکیارستمی نیز چنین تجربه‌ای بود. دو بازیگر روبروی هم بودند اما بی‌نهایت تعویض نقش‌ها (و نه فقط یکی که آشکار بود) به صورتی «پنهان» و تدریجی صورت می‌گرفت. همزمان با نمایش هجومفیلمی از شیون سونوی ژاپنی (ضدپورن) به موضوع بحث میان سینمادوستان ما بدل شد که آن نیز در سطوحی به تجربه‌ای از این دست خطر کرده بود. عقب‌تر که برویم به تجربه‌های دیگری برمی‌خوریم (برخی‌شان متأثر از ایده‌های فاصله‌گذارانه‌ی برشتی) که بسیار بیشتر از نمونه‌های هونگ سانگ‌سو و کیارستمی به کار بحث بر سر هجوممی‌آیند. یکی همان اعدام با چوبه‌ی دارِ اُشیما. بازی‌ فرمالی که هجومراه می‌اندازد این ظرفیت را دارد که در مقیاسی کوچک بتواند درون‌مایه‌های همراهش را به خوبی بسط دهد: گناه/قتل و تسلسل مسئولیت فردی در برابرش، ساختار/دینامیک قدرت، تسلسل بی‌پایان چرخه‌ی خشونت، ناپایداری هویت (یا تکثیرش؟) و حتی مسئله‌‌ی جنسیت/هم‌جنس‌خواهی و شاید درگیرشدن با محدودیت‌های نمایش و گفتگو بر سر آن برای ما در ایران (ایده‌ی جسورانه‌ی نویدبخشی که متأسفانه فیلم به هدر می‌دهد).

به بیرون: از بازی خارج شو
این‌ها امکانات هجومهستند. آن ظرفیت‌های نویدبخشی که با پیش‌رفتن تدریجی فیلم آشکار می‌شوند. در درونی‌ترین لایه‌ی هجومیک فیلم کوچک و تجربی جا خوش کرده است. لمحاتی از  جوانی، تجربه‌گری و سرکِشی از طریق این فیلم کوچک درونی جا به جا در دل هجوم خود را به رخ می‌کشند (مشخصاً در حلقه‌ی اول و شاید حتی تا نیمه‌های فیلم هم). اما افسوس که هجومفقط همین فیلم نیست. فیلمی دیگر هم به موازات در جریان است، با سمبولیسمی «گُنده‌گو» و «تمامیت‌خواه»، که همزمان پیش می‌آید و خود را بسط می‌دهد ("اینجا"و "آنجا"، "حصار"و "فرار"، "تاریکی"و "روشنی"و ...). جدال این دو فیلم است که سرنوشت هجومرا در نهایت رقم می‌زند. فیلم که شروع می‌شود، در حلقه‌ی اول و حتی (با کمی فاصله) در حلقه‌ی دوم، امکانات آن فیلم کوچک و تجربیِ درونی فعالترند، دستِ بالاتر را دارند و هنوز می‌توانند به‌رغم لایه‌های سمبولیستی فیلمِ دیگر کار خود را پیش ببرند. علی در حلقه‌ی اول چاقو می‌زند (به نگار/سامان) و در حلقه‌ی دوم چاقو را از انباردار (لوون هفتوان) و همراهش تحویل می‌گیرد تا به کاراکتر «قاتل»، یعنی این‌بار احسان، برساند. «قاتل» در صحنه‌ی اصلی بازی می‌کند که در مقابل پلیس اجرا می‌شود و علی حالا در صحنه‌ی فرعی یا پشت صحنه‌ای بازی می‌کند که به موازات اولی اجرا می‌شود. ما یک داستان داریم با چندین نقش و چندین کاراکتر مختلف که باید «تکه»هایی از این نقش‌ها را بازی کنند. صحنه‌ی رسمی داریم و پشت صحنه. گناه اینجا متکثر و بار مسئولیت تقسیم می‌شود. گویا توأمان از درون و بیرون شانس این را پیدا می‌کنیم که به مسئله نگاه کنیم. چرا که فیلم این امکان را دارد که از طریق انعکاس‌های آینه‌وارش میان هزارتوهای واقعیت، بازسازی و تصویر ذهنی رفت‌وآمد کند. همین، به عنوان نمونه، و به تنهایی، درونمایه‌ی جذابی است با امکانات فرمال بسیار. هجوممی‌توانست با پیگیری سرسختانه‌ی همین درونمایه سطوحی تازه را بشکافد و از طریق یک بازی فرمال پیچیده آن را به مقصد برساند. اما هجومفیلمِ «قناعت» نیست. می‌خواهد مقیاسی بزرگتر بگیرد، ایده‌های بیشتری را بر «چرخه»‌های تودرتویش بار کند و حرف‌های بیشتر و بیشتری بزند. طول می‌کشد تا دست فیلم به‌تمامی رو شود و جهت و سمت‌وسوی حرکت تمام جزئیاتی که دیده‌ایم آشکار شود. و با همین آشکارشدن است که آن فیلم کوچک، تجربه‌گر و جوانی که درون فیلم لانه کرده بود خود را به‌تمامی به فیلم بیرونی، سمبولیستی و بزرگ‌مقیاس تسلیم می‌کند، و می‌میرد. هجوم«مسئله»‌دار می‌شود، جوانی و سرکشیِ آن محو و دچار صلبیت و جمود می‌شود و ظرفیت‌های بالقوه‌اش یکی پس از دیگری رنگ می‌بازند. حرکت به سمت جنبه‌ای «متافیزیکی» و واردکردنِ ایده‌ی «کنترل»، اینکه «خون‌آشام» جایی در بیرون چرخه‌ها همه و حتی پلیس را نظاره می‌کند، اشتباهی مرگبار برای هجوماست. همین سبب می‌شود تمام این چرخه‌ها، آمدورفت‌ها و تعویض نقش‌ها با عینک دیگری (و تنها از طریق یک سمبولیسم ساده‌کننده) دیده شوند. فیلم که تمام می‌شود (و مشخصاً برای تماشاگری که حوصله کرده تا به معنای تمام این چرخه‌ها و پازل‌ها از طریق دیدار یا دیدارهای دوباره پی ببرد) این لایه‌ی اشباع‌شده‌ی بیرونی تمام ظرفیت‌های تجربه‌گرایانه‌ی فیلم را به نابودی کشانده است. در واقع، نه نمایشی دوباره از صحنه‌ی قتل در کار بود، نه بازسازی‌ای و نه روایتی دیگر. ما رودست خورده‌ایم، همچنانکه علی و احسان و شهروز نیز. ما با هجومدعوت شده بودیم که یک ماشین از پیش برنامه‌ریزی‌شده را تماشا کنیم، یا حتی یک کارخانه یا یک آزمایشگاه را. ما دیگر نه با چند بازسازی، نه با چند نمایش دوباره که با یک ماشین توقف‌ناپذیر مواجیهم. ماشینی درون فیلم، که گویی از ازل تا ابد، کاراکترهای نگون‌بخت خود را وادار به اجرای نقش می‌کند. این چرخه پایانی ندارد. آزمایشگاه/کارخانه‌ای است که مدام و مدام باید تکرار ‌شود: «...، برنا، شهروز، علی (ما با او فقط وارد چرخه شدیم)، احسان، ...». اینجا تعریف نقش‌هایی ابدی صورت گرفته است. آدم‌هایی در این بازی بی‌پایان نقش‌های ثابت دارند. پلیس‌ها، دو شبح، دو کاراکتری که مجبورند مدام و مدام نقش صادق و کامبیز را بازی کنند، که هزار بار زنده شوند، دوباره بمیرند و باز همان نقش را از اول اجرا کنند. کاراکترهایی نیز هستند که (به نظر) مسیرهای پیچیده‌تری را طی می‌کنند. مثل علی یا شهروز یا احسان. ولی درست‌تر که نگاه می‌کنیم در چرخه‌های پایان‌ناپذیر فیلم دیگر شاید حتی فرقی هم نمی‌کند که در دسته‌ی اول باشی یا در دسته‌ی دوم. اینها همه زندانیان ابدی چرخه‌ها هستند. پلیسِ بابک کریمی همانقدر نگونبخت است که علی. اولی در این جهان نقشی ندارد جز اینکه هر بار این آدمها را به صف کند، به «قاتل» بگوید که باید صحنه‌ی جرم را دوباره بازی کند، به نگار از زن بیمارش بگوید و دوباره و دوباره از اول تمام این‌ها را تکرار کند. کاراکترهایی مثل علی گویی نقشی پیچیده‌تر دارند. «احساس‌»های پیچیده‌تری را تجربه می‌کنند: احساس گناه، شرکت در قتل، کشتن، گریختن، عاشق‌شدن، ترسیدن، لرزیدن. اما این جهان به‌تمامی جهانِ بازی است و وانموده‌ها (simulation). اصلاً عنوان انگلیسیِ تمارضِعبد آبست جمع‌بندی هجوماست. نامی بارها گویاتر برای این فیلم. اینجا فاصله‌ی میان واقعیت و بازی یکسره از بین رفته و این «آدم»‌ها همه زندانیانی شده‌اند محبوس در لابیرنت عدم. چه فرقی می‌کند که در دسته‌ی اول باشی یا دوم؟ خواهید گفت به علی و احسان و شهروز این امکان داده شده که رهایی را تجربه کنند، که بگریزند، که وارد تاردیس «چمدان» شوند. و همین آن‌ها را در وضعیت بارها بهتری در مقایسه با کاراکترهای دسته‌ی اول قرار می‌دهد. اما با آینه‌ها و تکثیرهای بی‌پایان هجومحتی رهایی نیز واژه‌ای بی‌معنا شده است. درست همان‌گونه که نظام جایگشت‌های فیلم نقش کاراکترها را عوض کرده (علی واقعاً دیگر فرقی با شهروز ندارد و او با احسان)، مفهوم‌ها را نیز به بازی گرفته است. دیگر فرقی نیست میان اینجا و آنجا، میان رهایی و زندان، و حتی میان زدنِ چاقو و بیرون‌کشیدن آن. این جهانی است که در آن تمایز میان واقعیت و مَجاز رنگ باخته است. هرچند در این جهانِ وانموده‌ها تمام نقش‌ها نیز از پیش مقدر شده است. حتی اشتباه بازیگر نیز از پیش «برنامه‌ریزی» شده است. نگار پیش از اجرای صحنه‌ی «قتل» از علی می‌پرسد «بقیه‌اش چی بود؟»، جمله‌ای را فراموش کرده، اما بعد می‌فهمیم این اشتباهی هست که باید در هر اجرای دیگر نیز مرتکب شود. این جهانی صلب و آهنین است از معناها، تعویض نقش‌ها و حتی تعویض واژه‌ها. مهم نیست که دیگر علی هستی یا احسان. هر کس که نقش «کاراکتر» دسته‌ی دوم را عهده‌دار شود باید این حلقه‌ها را طی کند. باید بپذیرد که سامان را کشته است، که دوباره این نقش را برای پلیس بازی کند، که بپذیرد دوباره چاقو را تهیه کند، که صادق و کامبیز را بکشد، که دوباره با سامان ملاقات کند، که به صحنه‌ی قتل نگار (در اجرایی که دو حلقه عقب‌تر است) برگردد، که با بیرون‌کشیدن چاقو نجاتِ نگار را بازی کند، که همین درواقع بازسازی نجاتِ سامان هم هست. اینجا کسی که می‌کُشد همان است که دوباره نجات می‌دهد، که کشتن همان نجات‌دادن است و تلخ‌تر از همه اینکه احساس رهایی دیگر فرق چندانی با زندانی‌بودن ندارد: چه فرقی می‌کند که اینجا باشیم یا آنجا؟ «تا یک مدت دیگر همه شبیه هم می‌شویم، شبیه‌تر از من (نگار) و سامان». و علی می‌گوید «آنجا» کنار ساحل با نگار قدم خواهند زد، که آتش خواهند گرفت، که دوباره از خاکستر همچون ققنوسی به پا خواهند خاست. دوباره به پا خواهند خاست که چه شود؟ تا به ابتدای این چرخه بازگردند؟ که دوباره این بازی را از اول شروع کنند؟ سرنوشت از پیش مقدر شده است. نقش‌ها برای همیشه نوشته شده و بازی بی‌پایان تا ابد ادامه خواهد یافت. هجومبه‌تدریج و در این حرکت شتاب‌آلودش به معناباختگیِ همه‌چیز در عمل خویشاوند اژدهای مانی حقیقی است. با دو تفاوت: (یک) اگر برای اژدهامعناباختگی و کم‌رنگیِ مرز واقعیت و مجاز نتیجه‌ی سازوکاری «خوش‌باشانه» (یا برای مخاطبی بدبین به فیلم، نتیجه‌ی نگاهی بی‌خیال و عافیت‌طلب) بود، برای هجومنتیجه‌ی گونه‌ای «استبدادِ» روایت و تحمیل قدرت تکنیک است. (دو) اگر اژدهای نادیده‌مانده‌ی فیلم حقیقی به‌تدریج نحیف و نحیف‌تر می‌شد، اژدهای پنهان اما حاضر در پس پشت چرخه‌های هجومبی‌امان و تا ابد در حال گرفتن قربانی است.
چرخه‌ی هجومتوقف‌ناپذیر است. جایی برای نفس‌کشیدن نیست. جهان هولناکی است ولی هولناکی ماجرا اینجاست که هجوممختصات چرخه‌های خود را درست برپایه‌ی همان مختصات سیستم سرکوبگر درونی‌اش بنا می‌کند. یعنی بی‌هیچ فاصله‌گیری انتقادی‌ای، تماشاگر را وادار به طی همان مسیری می‌کند که سیستم درونی فیلم کاراکترش را وادار به طی آن کرده است. در تمام طول فیلم و مشخصاً در دیدارهای بعدی که دیگر به کارکرد و معنای واقعی این چرخه‌ها پی برده‌ایم، مدام می‌پرسیم که چرا هیچ‌کدام از این کاراکترها برای لحظه‌ای بازی را متوقف نمی‌کنند، ترمزدستی این قطار را نمی‌کشند و کل این بازی را به هم نمی‌ریزند؟ تنش و اصطکاک میان فرد و نظام چرخه‌ها آن‌چیزی است که هجوم کم دارد. فیلم چنان شیفته‌ی نظام چرخه‌هایش است که این امکان را دریغ می‌کند تا تفاوت یک فرد را از دیگری در این اجراها تمییز دهیم. عبد آبست تجسم فیزیکی قابل تقدیری به نقش علی می‌دهد اما صرف بازی او کافی نیست تا نشان دهد فردیتی بیرون از این چرخه‌ها و حلقه‌ها امکان‌پذیر است. حتی تفاوت میان اینکه کاراکتری بسته را در A4گذاشته و دیگری در A3هم کافی نیست تا اصطکاکی را میان فرد و چرخه‌ها تشخیص دهیم.
شهرام مکری و نسیم احمدپور، به عنوان دو فیلمنامه‌نویس، آشکارا ساختاری پیچیده را طراحی کرده‌اند. ساعت‌ها برایش وقت و انرژی صرف کرده‌اند. اما به معماران قهاری می‌مانند که چنان سرگرم شکل‌دادن به گوشه‌کنار و جزئیات تالارهای داخلی شده‌اند که فونداسیون‌های این بنای عظیم را فراموش کرده‌اند، که حواسشان نبوده تا چه میزان پایه‌های معماری‌شان بر آب بنا شده است. مکری و احمدپور در طراحی هجوم کوشیده‌اند دو فیلم درونی (تجربی و مبتنی بر ایده‌ی بازسازی‌ها) و بیرونی (سمبولیستی و آخر زمانی) را از طریق چرخه‌های محبوب مکری به هم پیوند دهند. اما در عمل فیلم بیرونی هم نظام چرخه‌ها و هم برّندگی فیلم تجربی را به تمامی بلعیده و با سمبولیسمش تمامی هجوم را در خدمت خود گرفته است. ما دیگر نه با چرخش‌های دیوانه‌وار پیرنگ و نه با منطق رام‌نشدنی تعویض نقش‌ها و کاراکترها که تنها با یک فیلم نه چندان قابل دفاع آخرزمانی روبرو هستیم. مقایسه کنیم با منطق بازسازی‌های فیلم اُشیما که تا پایان ستیزه‌جو باقی می‌ماند. چرا این آدم‌های «همسان» چنین می‌کنند؟ چرا با نمایش و بازسازی شروع می‌کنیم؟ چرا کاراکتر می‌پذیرد که تغییر نقش دهد؟ و پاسخ را تنها از سمبولیسم نهیلیستی فیلم دریافت می‌کنیم؛ بسته به زاویه‌ی تفسیر فیلم که یا همه‌چیز را به یک مسیر مقدر متافیزیکی بر‌گردانیم و یا آن را ناشی از یک ماشین سرکوب‌گر و مقتدر بدانیم. فرض کنید که هجوم ربایندگان جسد (دان سیگل، ۱۹۵۶) یا شب مردگان زنده (جورج رومرو، ۱۹۶۸) را چنان تجربه می‌کردیم که، بی‌هیچ تنش و اصطکاکی، در اولی پیکره‌های انسانی یک‌به‌یک تسلیم می‌شدند و در دومی زامبی‌ها قدم به قدم پیش می‌آمدند. چه فیلم‌های یکنواخت و مونوتُنی می‌شدند! زیبایی هر دو فیلم ولی درست در همینجاست که با واکاوی گونه‌های مختلف واکنش، از هراس تا مقاومت‌ تا تسلیم، پرتره‌های گوناگونی از پاسخ‌های انسانی را ترسیم می‌کنند. و همین نکته نسخه‌های بعدی این فیلم‌ها را هم به تفسیرهای تازه‌ای از موضوع بدل می‌کند. اما در هجومپس از چندین و چند گردش میان چرخه‌های مختلف و حل تمام پازل‌های ممکن تازه به اینجا می‌رسیم که کل مسئله چقدر ساده بوده، که این کاراکترهای رام و نگون‌بخت یک‌به‌یک اسیر و تسلیم چرخه‌های تقدیر می‌شوند.
شاید به خاطر تمام این‌هاست که حس می‌کنیم هجومدر واقع نه یک جهان انسانی که جهان ربات‌ها را در برابر ما عرضه می‌کند، جهان اندرویدها را. در این دنیای به دقت تقسیمِ کار شده، کاراکترهای دسته‌ی اول بیشتر به اندروید‌های نسل صفر می‌مانند. مقدر شده که نقشی ثابت را همیشه به عهده بگیرند. پلیس‌ها، محمود (ایمان صیادبرهانی)، دو شبح و ... اندرویدهای نسل صفرند. کاراکترهای دسته‌ی دوم به نسل پیش‌رفته‌تری از اندرویدها تعلق دارند. تغییر احساس‌های پیچیده‌تری را تجربه می‌کنند. در میان انبوه جایگشت‌های هجومگویا بزرگترین جایگزینی همین «اندروید» است به جای انسان. مشکلی که ناشی از ناتوانی فیلم است در ساختن پیوندی بایسته میان فرم انتخابی، مضامین و درون‌مایه‌های گوناگونانش. بگذارید به «سای-فای»های آخرزمانی دیگر فکر کنیم و مشخصاً به بلید رانرِریدلی اسکات، که اینجا مقایسه‌ای کاربردی است: «رپلیکانت»های آن زاده‌ی سیستم درون فیلم بودند، اما اندرویدهای هجومهمانقدر زاده‌ی سیستم درون فیلم‌ هستند که زاده‌ی خود فیلمساز/فیلم. مکری، این معمارِ توانمند چرخه‌های تودرتو، با هجومیک جهان کامپیوتری کامل را بنا کرده است.

تأملی بر یک پایان: با چاقو زنده می‌کنی؟
امکانی در پایان‌بندی فیلم نهفته که می‌تواند از آن گونه‌ای بیان دوپهلو یا حتی آیرونیک بسازد. باید اذعان کنیم که فکر و انرژی زیادی برای این پایان صرف شده است. هم از طریق ساختن تقارن‌های روایی، و هم از طریق معرفی کات‌ها. بر طبق یک سلیقه‌ و نگاه نقادانه، آن لحظه یا جزئی که از منطق تثبیت‌شده‌ی فرمال فیلم عدول می‌کند، می‌تواند به عنوان نقطه‌ای تکینْ بحرانی‌کننده‌ی کلیت فیلم نیز تلقی شود. آیا می‌توان این پایان را، با منطق کات‌هایش، بیرون از نظام چرخه‌ها تفسیر کرد؟ چنین تفسیری، دست‌کم به گونه‌ای آیرونیک، شاید پایانی رهایی‌بخش را برای فیلم ممکن ‌کند. اما (فکر می‌کنم) به دو دلیل این آیرونی اینجا کار نمی‌کند: با نظر به کلیت فیلم، هیچ چرخه‌ی بسته‌ای قادر به «تولید» رهایی نیست. باید فردیتی بیرون از منطق چرخه‌ها بتواند متولد شود. تا آنجا که فیلم نشان می‌دهد همه‌چیز ماحصل اجرای یک متن/برنامه‌ی از پیش نوشته شده است. علی همان نقش‌هایی را اجرا می‌کند، و با همان منطقی که دیگرانی پیش و پس از او. چنین جهانی برنامه‌ریزی‌شده‌تر از آن است که جایی برای رهایی باز بگذارد. بعضی دوستداران فیلم رهایی را به عشق نگار نسبت می‌دهند. اما خواندن فیلم از این زاویه، آن را در پس‌زمینه‌ی فرهنگی/سیاسی ایران معاصر گرفتار یک بحران اخلاقی می‌کند. چرا اساساً باید به تفسیری فکر کنیم که با رو در رو قراردادن عشق دگرجنس‌خواهانه در برابر عشق هم‌جنس‌خواهانه، به اولی امتیاز می‌بخشد؟ چنین تفسیری هجومرا به فیلمی عمیقاً واپس‌گرا بدل می‌کند. اما در نظام سمبولیک (و بدبینانه‌ی) فیلم، و در محوشدن کامل مرز میان همه‌چیز از جمله جنسیت، سامان و نگار در اصل دو جلوه‌ی متفاوت یک ایده‌ی واحدند. دو شکل متفاوتِ بهره‌کشی؛ آن‌هم جایی که رهایی توهم است و نه چندان قابل تمییز از استثمار. اینکه چنین نگاهی تا چه اندازه مشکلات دیگری را به همراه دارد، بحث دیگری است که در بخش‌های قبلی این نوشته به تفصیل به آن اشاره کردیم.  

از بیرون به درون: با همان مهارتی که ساختی نابود کن
طعنه‌آمیز است که هجومدرست به همان میزان که مکری را به عنوان مهندس و معمار توانای چرخه‌ها نشان می‌دهد، وجود «بن‌بست» در نظام چرخه‌ها را هم پیشنهاد می‌کند. وقت آن رسیده سینمای مکری در فلسفه‌ی شیفتگی‌اش به چرخه‌ها تأملی دوباره کند. شاید فیلمی مثل هجوم‌همان‌قدر که به معماری چرخه‌ها نیاز داشته، ویران‌کردن آن‌ها را نیز طلب می‌کرده است. نظیر همان کاری که کسی همچون لینچ به سادگی انجام می‌دهد. و مکری اساساً نه فیلمسازی از جنس لینچ که آنتی‌تز اوست. مقایسه‌ی منطق چرخه‌های هجومبا فیلمی همچون امپراتوری درون (۲۰۰۶) از این نظر راهگشاست. نه به خاطر شمارش تعداد چرخه‌های فیلم و رسیدن به اینکه کدامشان به این دلیل پیچیده‌ترند، که برای دیدن مکانیسم‌های دوگانه‌ی بناکردن و گسستن، که چرخه‌های لینچی را غنی و سرشار می‌کنند. در زمان اکران ماهی و گربهبحث مفصلی صورت گرفت که چرا و چطور سینمای مکری در نهایت یک سینمای «روایت‌محور» است. آن‌موقع هنوز هجومرا پیش‌بینی نکرده بودیم. می‌توانیم آن بحث را امروز با پیش‌کشیدن قیاسی لینچی به‌روز کنیم. فیلم‌های پیچیده‌ی لینچی سرشار از درزها و شکاف‌ها هستند و از طریقشان نفس می‌کشند. امپراتوری درون، و حتی همین توئین پیکس: بازگشت، به همان اندازه که در دل چرخه‌ها طی طریق می‌کنند، توقف می‌کنند و دل به لحظه‌های سکون و بازی «ناروایت»ها می‌سپارند. در این لحظه‌ها می‌توان آشکارا دید که لینچ حتی پروایی از به آغوش‌کشیدن گونه‌ای «آماتوریسم» هم ندارد. منطق بمباران‌کننده‌ی هجومروایت‌محوری را به افراط، در حد یک برنامه‌ی چیده‌شده‌ی کامپیوتری، می‌رساند: هر نشانه و المانی در این جهان «برنامه‌ریزی‌»شده است. با حرکت از نقطه‌ی ج به نقطه‌ی د می‌رسیم، یادمان می‌آید که این مقارن نقطه‌ی ب هست که پیشتر در گذر از نقطه‌ی الف به آن رسیده بودیم، که همین جای دیگری باید نقطه‌ی دیگری را احضار کند. در بازبینی‌های بعدی بیشتر و بیشتر احساس می‌کنیم که این جدول کلمات متقاطع تا چه اندازه بر شیفتگی بیش از اندازه به مکانیک درونی خود بنا شده، که در حرکت از گذاشته‌شدن یک تابلوی کاغذپیچی‌شده در این گوشه‌ی دیوار تا برداشته‌شدنش در حلقه‌ی دیگر ما در نهایت دعوت می‌شویم که خانه‌های خالی جدولی را پر کنیم که منطقش را پیش‌تر دریافته‌ایم. نه بصیرتی تازه نسبت به موقعیت و نه چرخشی دیگرگونه در نگاه. خلأیی که (همانطور که در بالا مفصل بحث شد) در نهایت ناگزیر است خود را با سمبولیسمی اشباع‌شده پر‌کند. اما امیدوارم آنچه تا حالا و در فقدان دیالکتیکی طراوت‌بخش پیرامون منطق چرخه‌های هجومگفته شد (چه از دل تضاد روایت و ناروایت و چه از طریق دوگانه‌ی بناکردن و گسستن) تنها به یک بحث صرف تکنیکی تقلیل پیدا نکند. در مورد خاص هجوم (و نه ماهی و گربه) پیوند تکنیک با درون‌مایه‌های فیلم مسئله‌ای عمیقاً بحرانی ساخته است. در ماهی و گربه رفت‌وبرگشتمیان قربانیان و جانیان از یک‌سو، و میان قربانیان مختلف از دیگرسو، به خلق یک فضای مابین، یک فاصله، می‌انجامید. و همین رفت‌وبرگشت‌ها، در نهایت در لحظه‌‌ی پایانی با ایده‌ی مرگ و پرواز بادبادک‌ها همچون لحظه‌ی رهایی برای تماشاگر جلوه می‌کرد. هجومحتی رهایی‌ای همراه با مرگ را نیز از ما دریغ می‌کند. نتیجه‌ی نهایی چه مرگ باشد و چه گریز با چمدان، مقصد در نهایت بازگشت به همین چرخه‌ی «سرکوب» است.

***

شاید پاسخ به این سوال که آیا در نهایت هجومقدمی رو به جلو در مقایسه با ماهی و گربهاست یا نه، آسان نباشد. نمی‌توان آن توانایی را که (مشخصاً در دل سینمای ایران) صرفِ ساخت فیلم شده انکار کرد، اما این کافی نیست. هیچ‌وقت کافی نبوده. هجومبه همان اندازه که کوشیده در ابعاد گوناگون از ماهی و گربه پیشی بگیرد، به همان اندازه گرفتار مشکلات بزرگتری نیز شده. این فیلمی است که مغلوب جاه‌طلبی بی‌اندازه‌ی خود می‌شود. و فیلمی است که ناخواسته زندانی می‌سازد برای خودش، کاراکترهایش و تماشاگرانش. مکری فیلمساز خلاق و بسیار بااستعدادی است. سخت نیست دیدن اینکه هجومتا حدودی از طریق نقد درونی ماهی و گربهشکل گرفته، اما مکری مجذوب ایده‌ی جذابش شده و، با افراط، بار سنگینی به فیلم تحمیل کرده است. فیلم بعدی باید ماحصل هرس‌کردن باشد. در لحظات شروع هجوم دلپذیر بود دیدن اینکه چطور برای اولین‌بار سینمای مکری به سوی قاب‌کردن بدن‌ها و تنانگی حرکت می‌کند. لحظات کوتاهی که هنوز نمی‌دانیم در این سینما چه سمت‌وسویی پیدا خواهند کرد. آرزو می‌کنیم که این سینما از قلعه‌ی رسوخ‌ناپذیر روایت، چرخه‌ها، ایده‌ها و کلام عقب‌نشینی کند و به سوی بدن‌ها، لحظه‌ها، سکوت‌ها و حتی زمان‌های مرده گشوده شود. دلمان می‌خواهد سینمای او در برابر مرعوب‌کنندگی «پروفشنالیسم» (همه‌چیز چقدر سر جای خودش است) کمی هم که شده کوتاه بیاید و لذت‌های حضور گاه‌وبی‌گاه «آماتوریسم» (چیزها کمی سر جای خود نباشند) را به ما بچشاند. کنش‌مندی همیشه‌ی آدم‌های مکری می‌تواند جایگزین کمی سبک‌بالی شود تا این آدم‌ها همیشه این مأموریت را نداشته باشند که مسیرهای معین داخل چرخه‌ها را طی کنند. باید اذعان کنیم که ماهی و گربههر ضعفی هم که داشت، در مقایسه با ماشین هجوم، فیلم انسانی‌تری بود. اما اگر هجومدر نهایت نسبت به ماهی و گربهقدمی پیش‌تر آمده (مشخصاً در ساختن رابطه میان جزء و کل خود)، فیلم بعدی شاید نیاز داشته باشد که دو قدمی عقب‌تر برود. اما معنی این حرف عقب‌گرد نیست. مکری می‌تواند فیلمی بزرگ بسازد، امیدواریم (و منتظریم که) خیلی زود هم، به شرط آنکه آن جو ستایش و ادبیاتی که پیرامون هجومشکل گرفته روزنه‌های دیدن را به تمامی بر او نبسته باشد. 



کابوس‌های او: کله‌ سرخ

$
0
0

کابوس‌های او
نگاهی بهکله سرخ (کریم لک‌زاده)

در مختصات کنونی سینمای ایران، کار نقد فیلمی همانند کله سرخ آسان نیست. پروسه‌ی نقادی در خودش با کمال‌طلبی و سخت‌گیری همراه است، ولی در وضعیت این روزهای سینمای ایران ــ که فیلم‌ها بن‌بست را نشان می‌دهند و نقادی آن‌ها آشفتگی و هرج‌ومرج را ــ کمال‌طلبی می‌تواند خیلی ساده با عافیت‌جویی اشتباه گرفته شود. نقد صریح و واقع‌بین کله سرخ از این نظر کنشی پارادوکسیکال است. از مواجهه با کله سرخ خوشحال هستیم. ولی تماشایش احساس افسوسی را هم باقی گذاشته است. احساس افسوس، چون مدام از خود می‌پرسیم چرا این فیلم کوچک و دلچسب آنقدر که باید خود را، و ظرفیت‌هایش را، جدی نگرفته است. و چرا اهمیت این را درنیافته که می‌توانست بدل به یک «اتفاق» برای سینمای ما شود؟ این روزها به فیلم‌های بسیاری برمی‌خوریم، چه از جوان‌ها و چه از قدیمی‌ها، که فیلم تمام می‌شود، بی‌آنکه به این سوال اولیه پاسخی درخور بدهد که چرا اصلاً ساخته شده و به وجود آمده است. کله سرخاما فیلمی است که جواب دارد، جوابی بسیار درخور هم. ولی قدر آن را آنگونه که باید نمی‌داند. این فیلم ظرفیت آن را داشت که به یک خوشی منِایرانی بدل شود. مسیری متفاوت از فیلم بزرگ سرگئی لوزنیتسا (+) انتخاب می‌کند، اما درست نظیر آن، ولی در مقیاسی کوچک‌تر، می‌خواهد از خشونت در ابعاد کوچک و فردی شروع کند، نقبی بزند به تاریکنای یک ذهن، و از طریق آن یک «تاریخچه‌ی خشونت» را احضار کند و در نهایت جایی در دل تاریخ، میان ارواح گذشته، گم و سرگردان شود. تمام این مصالح اینجا حاضرند، اما در عجبم که چرا فیلم قدر گوهری را که دارد ندانسته است. کریم لک‌زاده‌ی عزیز، یک فیلم بزرگ را از ما دریغ کرده‌ای!
فیلم البته تلاش خود را کرده است، و در مقیاس همین سینمای دو سه سال اخیر ما تلاشی قابل تقدیر هم. اما نه معیارها برپایه‌‌ی وضعیت سینمای جوانِ ترسو اما تابع مدِ این روزهای ما تعریف می‌شود و نه سقف آرزوهای لک‌زاده باید درخشش در چنین وضعیت بی‌معیاری باشد که سالی دو سه «شاهکار» در آن به عرش می‌رسند و دو سه سال بعدتر از نظرها محو می‌شوند. باید که از او بیشتر بخواهیم و او نیز از خود. تلاش کله سرخرا آشکارا می‌بینیم. این فیلم فقط به خاطر ایده‌هایش هم جذب‌مان نکرده است. در آن ظرافت‌های قابل توجهی، چه در طرح‌ریزی مسیرْ روی کاغذ و چه در ساختن و پیشبرد فضا، به چشم می‌خورد. فصل شبانه‌ی سیرک و آتش‌بازی تماشایی است. و بخش مهمی از زیبایی فیلم اینجاست که اجازه داده راز تنهایی، انزوا و گوشه‌گیریِ این کله‌سرخِ نفرین‌شده به‌تدریج با غرق‌شدن بیشتر او در این کابوسِ عینی و ذهنی بر ما آشکار شود. جنگلِ کله سرخ نیز نظیر جنگلماهی و گربه مکان همزیستی زندگان و مردگان است و اشباح آن محکوم به زیستن ابدی با (خاطره‌ی) خشونت‌اند. من اما پرسه‌زنی در جنگل کله سرخ را، به‌رغم فروتنی و بی‌ادعایی زبانش، سینمایی‌تر یافتم: هم در ورود و خروجش، هم در پی‌ریزی «بافت» سرگردانی‌اش، و هم در گوشت‌وخون‌داشتن اشباح و آدم‌هایش. خشونت و تاریخ اینجا نه وجهی سمبلیک که مادیت و انضمامیت دارند، آنچنانکه آدم‌ها هویت، طبقه‌ی اجتماعی و تاریخچه‌ی خود را. و فیلم به‌سادگی در آن قدم‌زدن پایانی دو برادر (دو شبح) در جنگل به‌یادمان می‌آورد که این «چرخه»ی خشونت تقدیری است که راه گریز ساده‌ای به بیرون از آن در پیش‌رو نداریم. ولی به رغم حضور تمام این مصالح و ظرافت‌ها همچنان باید بپرسیم چرا کله سرخدر نهایت جایی پایین‌تر از آنچه سزاوارش است می‌ایستد؟



پس از تماشای کله سرخ، به سراغ فیلم اول لک‌زاده (قیچی) و سه فیلم کوتاهش (ژیلا، قماربازو دختری در میان اتاق) رفتم. اگر از قیچیِ بد بگذریم که متاسفانه تماشایش تا لحظه‌ی آخر کار چندان ساده‌ای نیست، هر چهار فیلم دیگر لک‌زاده حاصل تخیلی کم‌یاب در میان فیلمسازان جوان ما هستند (از کیفیت فیلم‌های کوتاه دیگرش اطلاعی ندارم). او به آن جنس سینه‌فیلیایی تعلق دارد که ریشه‌هایش به دهه‌های چهل و پنجاه می‌رسد. سینه‌فیلیایی که متاسفانه در میان ما رو به افول است و دارد جای خود را یا به نوعی «منریسم» سینمایی می‌دهد و یا به گونه‌ای فرمولیسم اخته‌شده. هر چهار فیلم لک‌زاده (دوست ندارم اینجا به قیچیفکر کنم) فیلمسازی را به ما معرفی می‌کنند که «ستیزه‌جو» است، اهل سازش نیست، «فیلم خودش» را می‌سازد، ارتباط با فیلم‌های دیگر و ارجاع به آن‌ها برایش جنبه‌ای درونی‌تر دارد، ومهمتر اینکه، چشم‌وگوشِ حساسی برای ارتقادادن بافت جهان هرروزه به نوعی مصالح هنرمندانه دارد (که همین او را از دو دسته‌ی رئالیست‌ها و فیلم‌بازها در میان نسل جوان ما جدا می‌کند). اما مسئله اینجاست که این فیلمساز جوانی که سینما برایش (آنچنانکه فیلم‌ها می‌گویند) توأمان «بیماری»، زندگی و بیانگری است، هنوز آنچنان که باید خودش را، و توانایی‌هایش را، جدی نگرفته است. فیلم‌های او با ایده‌هایی بزرگ، وسیع و عمیق در ذهن شکل می‌گیرند، با شلختگی‌هایی روی کاغذ طراحی می‌شوند و موقع اجرا (فکر می‌کنم) سریعتر از آنچه باید جمع‌بندی می‌شوند. به این خاطر فیلم‌ها ــ و مشخصاً کله سرخــ ترکیبی می‌شوند از هم‌نشینی لحظات بدیع و دلچسب در کنار لحظات ضعیف و کم‌رمق. لک‌زاده فیلمسازی کمیاب است که «ایده» دارد، اما تجسم نهایی ایده‌هایش هنوز آن قدرت بایسته و ظرافت‌های تمام و کمال را ندارد. گوش‌سپردن به طرح‌ فیلم‌هایش هوش از سرمان می‌برد. به کله سرخ در بالا اشاره کردیم، قمارباز در مورد وسوسه‌ی قماری است که حتی مردگان را هم در امان نمی‌گذارد و آن‌ها را دوباره از قبر بیرون می‌کشد (چه به عنوان موضوع قمار و چه به عنوان عامل آن!)، دختری در میان اتاق یک «نمایش مسخره»ی هانکه‌ای (اما نرم‌خوتر) است که در آن پیرمردی تک‌افتاده و سودایی می‌خواهد از دخترش اخاذی کند (دختری که قرار است برای اولین‌بار در زندگی‌ به سراغش بیاید)، و ژیلا اساساً در مورد گونه‌ای وسوسه یا آرزوی تغییر زنانه است که نه هیچ‌گاه می‌تواند محقق شود و نه چندان ساده بر زبان جاری شود. در این میان این فیلم‌ها، ژیلا شاید تنها فیلمی باشد که، به‌رغم سادگی طرح داستانی‌اش، حس می‌کنم در آن تعادلی میان پیچیدگی ایده، جزئیات متن و ظرافت‌های فضاسازی برقرار شده. هرچند منظورم این نیست کهژیلابهترین کار او تا به امروز است. به‌زبان دیگر، لک‌زاده در این فیلم فقط آن میزان وقت و انرژیِ لازم را گذاشته تا ‌کم‌وبیش یک جهان خودبسنده را بنا کند. جایی که در آن سکوت‌ها، بازی نور و تاریکی و ژست‌ها و حرکت‌های بازیگران به‌گونه‌ای قابل قبول در کار انتقال احساس، وهم و خواست به‌زبان‌درنیامدنیِ تغییرِ وضعیت درآمده‌اند. مسئله اینجاست که وقتی فیلمی مؤمنانه کار ساختن فضای «سینماتوگرافیک» ذهنی و عینی‌اش را جدی می‌گیرد، چیزهایی بارها بیشتر از ایده‌ها (و حتی متن) شکل‌دهنده‌اش به تماشاگر می‌دهد. فیلم بدل می‌شود به یک «جهان» در ذهن تماشاگر که فروکاستنی به معناها یا ایده‌های شکل‌دهنده‌اش هم نیست. قطعاً قصدم این نیست که بگویم قماربازو دختری در میان اتاق تنها به خاطر ایده‌هایشان جذاب‌ هستند. اما قماربازدر نسخه‌ی فعلی بیشتر به یک «جوکِ» سوررئالِ قاطع، صریح و کوبنده می‌ماند که شاید کمی جسارت در مرحله‌ی تدوین مؤثرترش می‌ساخت. لک‌زاده اهمیت جزئیات، ژست‌ها و مود را می‌شناسد اما هنوز در قمارباز نتوانسته آن‌ها را درون یک نقشه‌ی بزرگتر ترکیب کند. در نتیجه، این شبِ هرروزه‌ای که باید در آن دو قمارباز کنار هم بنشینند، بنوشند، تریاکی مصرف کنند، حرف بزنند و بزنند تا به‌تدریج به شبی یگانه بدل شود که قمارباز مُرده را زنده کند و به بازیِ قمار برگرداند، آن تجسم کامل خود را نیافته است. اما، در مقابل، دختری در میان اتاق،به‌رغم جزئیات دلچسبش (طرح کلی، کاراکتر اصلی، اتمسفر محلی، لوکیشن هتل، ایده‌ی نمایش و بازسازی‌) احتیاج به کار بیشتری روی کاغذ برای رفت‌وآمد میان فضای نمایش و تمرین‌ها و فضای ذهنی پیرمرد برای پذیرش گلوله‌خوردن، و هم جمع‌بندی نهایی آن، دارد. لک‌زاده موقعیت را کِش می‌دهد تا ما را آماده‌ی پذیرش این تصمیم و موقعیت ابزورد کند، اما هم از ایجاز فیلمش می‌کاهد و هم از تأثیر نهایی آن. این‌وسط اشاره‌ای نیز به قیچیبکنیم که عجیب است چرا فیلمسازی با قدرت تخیل لک‌زاده را به طرف خود کشانده است. حتی روی کاغذ هم، ایده‌ی غرق‌شدن قاتلی گناهکار در کابوس‌ها و برزخ ذهنش بیش از اندازه آشکار و مستقیم به‌نظر می‌آید. تنها راه ممکن برای نجات چنین طرحی شاید ساختن یک فضای ذهنی/عینیِ یگانه و برزخ‌گونه در مرحله‌ی اجرا بوده که آن‌هم متاسفانه به‌صورتی شلخته برگزار شده است. تازه بگذریم از کارکرد جنوب و مردمانش در فیلم که به‌رغم توضیحات لک‌زاده (پادکستِ ابدیت و یک‌روزرا گوش دهید) همچنان فکر می‌کنم مشکوک به گونه‌ای نگاه اگزوتیک باقی می‌ماند ــ آن‌هم از سوی فیلمسازی که به‌گونه‌ای غیرمنتظره و قابل احترام (باز کمیاب در میان فیلمسازان ما) لزوم مواجهه‌ی اخلاقی با موضوع/بازیگرانش به بهانه‌ی ژیلارا به‌یادمان می‌آورد.



در میان ظرفیت‌های فعلیت‌نیافته‌ی کله سرخشاید هیچ‌کدام به‌اندازه‌ی کاراکتر برادر (با بازی علی باقری) به فیلم ضربه نزده باشد. فراموش نکنیم کله سرخ اگرچهفیلمِ فرهاد (بهزاد دورانی) است، باید فیلم برادر هم باشد. اوست که کله‌سرخ را به دِه می‌کشاند، چه وقتی که زنده است و چه وقتی که مُرده، اوست که کله‌سرخ را به ماندن و پرسه‌زدن در جنگل ترغیب می‌کند («من اینجا خیلی تنهام») و هموست که در موقع مرگ کله‌سرخ نقش مهمی را با صدازدن نامش بازی می‌کند. شاید به همان میزان که مسیر کله‌سرخ سفری عینی و ذهنی به سوی ریشه‌های شکل‌گیری‌ خود است، مسیر این کاراکتر هم باید برای به‌دست‌آوردن دوباره‌ی برادرش و لذت نهایی سرگردان‌شدن با او در جنگل باشد. اما مشکل اینجاست که این کاراکتر، چه در مرحله‌ی شکل‌گیری توسط لک‌زاده و چه در اجرا توسط باقری، ساده‌تر از این‌ها برگزار شده است. حدس می‌زنم لک‌زاده او را بیشتر به عنوان کاتالیزور در نظر گرفته و چندان در فیلمنامه جایی برای تحلیل او باقی نگذاشته و بعد از باقری هم خواسته که گونه‌ای خامی و زمختی را با خود به این نقش بیاورد. گرچه منکر نیستم که این ایده تا جایی جواب داده است. اینکه ظهور ناگهانی روح برادرِ مرده شکلی کمیک پیدا می‌کند، که ابتدا چندان جدی‌اش نمی‌گیریم اما به‌تدریج ما را به جهانی تراژیک‌تر، پیچیده‌تر و سوررئال‌تر می‌برد. اما در نهایت، کار بیشتر روی این کاراکتر می‌توانست ظرفیت‌های احتمالی دیگری را به فیلم اضافه ‌کند. در نگاهی کلی‌تر، اگر از استثنای حضور سونیا سنجری بگذریم، به‌نظر می‌آید لک‌زاده در کار با بازیگران نقش‌های فرعی آنچنان که باید موفق جلوه نمی‌کند. برای نمونه، نگاه کنیم که چطور فصلی مثل حضور نخست کله‌سرخ برای دیدن خواهر بزرگتر به سادگی تلف می‌شود.
در سطحی دیگر، همچنان فکر می‌کنم مقدمه‌چینی فصول ابتدایی نیاز به طرح‌ریزی بیشتر و ایده‌های «راه‌انداز» دیگری داشته است. اگر تغییر نظر و تصمیم کله‌سرخ برای بازگشت به ده را به خاطر تأثیر حضور (و پافشاری) روح برادر مُرده بپذیریم، باز کار بیشتری لازم بوده تا عزم او برای «انتقام»، یا گشتن به دنبال تفنگ، را موجه کند. قانع نیستیم مردی که چهارده سال در گوشه‌ای از تهران خود را گم کرده، این گوسفند سیاه خانواده، به‌همین سادگی برمی‌گردد تا دنبال قاتل برادرش بیافتد. هرچقدر هم که صمیمیت برادر ــ آکروبات‌بازی‌اش با آن سیب‌ها، رقصش با ترانه‌ی مرضیه و ... ــ وجدان او را معذب کرده باشد (و به‌عنوان نکته‌ای فرعی اشاره کنم که لک‌زاده به شهادت همین فصلِ رقص و نیز فصل ماشین‌سواری در قماربازاستعداد کمیابی در استفاده از ترانه‌های قدیمی و پیوند آن با مود صحنه دارد). البته راه دیگری هم برای کله سرخوجود داشته: اینکه از ایده‌ی انتقام (حداقل در شکل فعلی‌اش) صرف‌نظر کند، بهانه‌ای جور کند و کاراکترش را به‌تدریج در جنگل سرگردان ‌کند. وقتی قرار است در سفر جنگلی‌مان به سراغ اشباح گذشته برویم، چرا از همان ابتدا منطق سفر را جور دیگری طرح نریزیم؟ حتی می‌شد ایده‌ی انتقام را هم به‌تدریج به چنین مسیری اضافه کرد. برای نمونه، این ‌کاری است که خوشی منانجام می‌دهد. تصمیم می‌گیرد زیر منطق درام، موجه‌کردن انگیزه‌ها و ساختن آن‌ها، و اساساً عینیت داستانی بزند و بی‌پروا و گستاخ گوش به منطق جنگل و صداهای خفته‌ی درون آن بسپارد. حدس می‌زنم چنین تصمیم جسورانه‌ای حتی به برّنده‌شدن و فعلیت‌یافتن بیشتر درون‌مایه‌های مستتر در کله سرخمی‌انجامید. اینکه کله‌سرخ در پایانِ آن سیرک شبانه اسلحه را برمی‌دارد، شلیک می‌کند و در عمل «خانِ پدر» هم می‌شود، هنوز آن قدرت، کارکرد و تأثیر لازم را ندارد. شاید چون او از ابتدا به قصد کشتن به این جنگل پا گذاشته است. قدرت تخیل لک‌زاده اینجا کمی بی‌پروایی و گستاخی بیشتر لازم داشته تا فیلم را به سطحی بلندتر بکشاند. ضعف‌های تکنیکی‌ چون بازی‌گرفتن از بازیگران فرعی یا کم‌تجربه‌تر، یا محکم‌کردن منطق سببی فیلمنامه (البته که به‌جای خود بسیار مهم‌اند) اما با ممارست بیشتر، یا حتی کمک‌گرفتن از مشاوران کارآزموده‌تر، حل می‌شوند. اما آنچه درونی‌تر است (آنچه کله سرخرا در نیمه‌ی راه متوقف می‌کند) یک عزم و تصمیم کلیدی‌تر است: اینکه لک‌زاده نیز همچون فیلمش خطر کند، و حالا که پرسه‌زن این جنگل شده، به‌تمامی دل به قانون آن بسپارد. و یک نکته‌ی فرعی‌تر و طعنه‌آمیزتر: در طول چندسال گذشته، در نقد بسیاری از فیلمسازان جوان‌مان آرزو کرده‌ام کاش آن‌ها کمی از فیلم‌دیدن فاصله بگیرند و اندکی هم به دور و بر خود نگاه کنند. در مورد فیلمساز خلاقی چون لک‌زاده، برعکس، باید آرزو کنیم کاش هر از چندی از تجربه‌ها و مسیرهای طی‌شده‌ی دیگران و راه‌حل‌های پیشنهادی آن‌ها «مشاوره» بگیرد (بخصوص از آن فیلمسازانی که دغدغه‌هایی هم‌جنس سلیقه‌ی او را در همین ده‌سال گذشته نشان داده‌اند).




اما کله سرخ آنجا که به دو برگ‌برنده‌ی میزانسنی‌اش تکیه می‌کند کیفیتی دلپذیر می‌یابد. پیشنهاد فیلم (در برابر آن ایده‌ی مشهور ژان-لوک گدار) شاید این باشد که یک بهزاد دورانی و یک طبیعت (وحشی) برای ساختن یک فیلم خوب کافی است. هرچند شاید پاسخ شیطنت‌آمیز ما این باشد که مشابه همین را کس دیگری هیجده‌سال قبل‌تر پیشنهاد کرده بود! فصل‌های قدم‌زنی کله‌سرخ در دل جنگل کوهستانی برفی که حسی از خشونت و سرسختی فضا را می‌سازند تماشایی، دقیق و مؤثرند. و من این ایده را نیز دوست داشتم که چطور فیلم جسورانه کلوزآپ‌هایی بیانگر از چهره‌ی بهزاد دورانی را، هر بار با مود و در موقعیتی متفاوت، با لانگ‌شات‌ها و مدیوم‌شات‌‌های خود از چشم‌اندازهای طبیعت ترکیب کرده بود. کارکرد این کلوزآپ‌ها مرا یاد گفته‌ی منتقد بزرگی هم انداخت که چهره می‌تواند کیفیت یک چشم‌انداز (landscape)را بیابد. و برای فیلمی که سفری توأمان ذهنی و عینی است، گونه‌ای غوطه‌وری، ترکیب این کلوزآپ‌ها و لانگ‌شات‌ها در کنار هم کیفیتی سخت بیانگرانه یافته‌ است. بهزاد دورانی بازیگر بسیار خوبی است و جالب اینکه کیارستمی هم کلوزآپ‌های بسیار دقیقی از چهره‌ی او را با لانگ‌شات و مدیوم‌شات‌های طبیعتِ باد ما را خواهد بردترکیب کرده بود. و جالب‌تر اینکه، کلوزآپ‌های چهره‌ی دورانی در این دو فیلم کارکردی متفاوت یافته‌اند: در فیلم کیارستمی بیشتر «فاصله‌گذاری» می‌کنند و در فیلم لک‌زاده ما را بیشتر به دیدن آنچه در پس پشت این چهره‌ی خاموش اما پیچیده نهفته دعوت می‌کنند. گویی هرچقدر که در این کوهستان برفی پیش‌تر می‌رویم، بیش‌تر درون این چهره نفوذ می‌کنیم.
حیف است ظرافت‌هایی از این‌دست در کله سرخ، به دلیل چند مشکل و شلختگی آشکار که به فیلم ضربه زده، آنچنان که باید دیده نشوند. من اما همین نسخه‌ی فعلی را هم، این فیلم کوچک و بی‌ادعا، لحظه‌ای جسور و وحشی، لحظه‌ای شلخته و بی‌دقت، لحظه‌ای خلاق و غافلگیرکننده، لحظه‌ای ناتوان و ضعیف، اما در همه‌حال مصمم و مومن تنها به خود و اصول خود را به هر فیلم دیگری که در اکران امسال سینمای ایران دیده‌ام ترجیح می‌دهم. امیدوارم لک‌زاده گام بعدی‌اش را به همان میزان که جسورانه و متهورانه طی می‌کند، احتیاط لازم را نیز فراموش نکند. او فیلمسازی است که قدرت آن را دارد که قمار کند، از کابوس‌ها و خواب‌های شبانه‌اش فیلم بسازد و آن فیلم‌ها را به حفاری کابوس‌های جمعی ما بدل کند. اما او همین حالا هم یک کله سرخِبزرگ، تماماً دیوانه و وحشی، یک اتفاق، به ما بدهکار است!                    


فرشتگان تباه‌شده

$
0
0


چرخ سفید دوّار بر مدارهای تاریکی
بازبینی فرشتگان تباه‌شده(۱۹۵۷) ساخته‌ی داگلاس سیرک

پیشتر از من پرسیدید که کدام فیلمم را بیشتر دوست دارم یا حس می‌کنم که می‌توانم پایش بایستم. تئاترهای زیادی بودند که پایشان می‌ایستم چون در اجرایشان اختیار کامل داشتم؛ اما همیشه یک جور مداخله در فیلم‌ها وجود داشت. ولی به‌هر حال اگر قرار است به فهرستی فکر کنم، باید چیزی نظیر این باشد: فیلم‌های متأخر آلمانی‌ام (که ویژگی‌های قابل تأملی دارند)، توفان تابستانیکه باید در طبقه‌ی ویژه‌ای قرار بگیرد، بخشی‌ به این دلیل که خوب به خاطرش ندارم و بخشی دیگر به این دلیل که مداخله‌ی زیادی در موردش صورت گرفت، اما به‌رغم همه‌ی اینها، فیلمی بود که در آن به چیزهای زیادی که قصدش را داشتم رسیدم. بعد رسوایی در پاریس، اغواشده، مرا به شهر ببر، کاپیتان لایت‌فوت، نوشته بر باد، فرشتگان تباه‌شده. شاید در نهایت فرشتگان تباه‌شدهبهترین فیلمم باشد. [سیرک به روایت سیرک، جان هالیدی، ۱۹۷۱]

مقدمه) تاریخ یک فراموشی
فیلمساز در این قضاوت تنها نبود. در آن روزها که سینمای داگلاس سیرک در میان منتقدان بازکشف، احیاء و (برای همیشه) تثبیت می‌‌شد، کم نبودند منتقدانی که فرشتگان تباه‌شده(۱۹۵۷) را به‌عنوان فیلمی در مقیاس سرگیجهو جویندگانــ «این نقطه‌های غایی سینمای کلاسیک آمریکا» ــ می‌ستاییدند [فِرد کمپر، اسکرین، ۱۹۷۲] یا آن را در کنار زمانی برای عشق‌ورزیدن و زمانی برای مردن (۱۹۵۸) به‌عنوان شخصی‌ترین تجربه‌های سینمایی سازنده‌اش ــ دو «آپوکالیپس سیرک» ــ در جایگاهی ویژه قرار می‌دادند [ژان-لو بورژه[1]، منتقد بزرگ پوزیتیف، ۱۹۷۲]. ولی به‌رغم این واکنش‌های بی‌واسطه‌ی نخستین[2]، گویا هرچه زمان گذشت، این فیلم به حاشیه رانده شد و جایگاه متمایزش تنها در میان حلقه‌ی کوچکی از دوستداران سیرک قدر دانسته شد. شاید چون به‌تدریج یک توافق پنهانِ مؤلف‌گرایانه ــ که ریشه‌هایش به همان اولین دفاعیه‌های تئوریک از فیلمساز می‌رسید[3]ــ  «ملودرام سیرکی» را به مثابه سیستمی با مؤلفه‌هایی مشخص تببین می‌کرد و ناگزیر فیلم‌هایی در این بازی برجسته می‌شدند که مصالح همخوان بیشتری را در اختیار می‌گذاشتند. اما در فرشتگان تباه‌شدهو در این مواجهه‌ی خبرنگاری الکلی و تک‌افتاده با «کولی‌هایی متعلق به یک سیرک هوایی» نه خانواده‌ی تثبیت‌شده‌ای وجود داشت، نه اجتماع و نهادها و طبقات آن تفکیک‌شده‌ ــ و دارای مرزهایی روشن پیرامون خود ــ بودند و نه کاراکترها پژواک‌هایی آشکار از کلیشه‌های ملودرام‌های آمریکایی را عرضه می‌کردند. یعنی آن مشخصاتی که اولین مدافعان سیرک از طریق آن‌ها وسوسه‌ی باشکوه یا تقلید زندگیرا با نسخه‌های دهه‌ی سیِ جان استال مقایسه می‌کردند و نشان می‌دادند که چطور «ریشه‌های "برشتیِ"ملودرام سیرکی ملودرام دهه‌ی سی هالیوودی را به‌گونه‌ای پنهان و درونی از ریخت انداخته است». ولی واقعیت این است که فرشتگان تباه‌شدهــ همچنانکه به طریقی دیگر، زمانی برای عشق‌ورزیدن و زمانی برای مردنــ سخت‌ به هر جمع‌بندی‌ای تن می‌داد. مؤلف‌گرایی آفت دومی را نیز با خود پیش می‌کشید که از قضا نکته‌ای کلیدی برای این بحث ماست. معمولاً کم پیش می‌آید که در گفتگو بر سر کارنامه‌ی فیلمسازی در قد و قامت سیرک، نقش «دیگران» ــ و حضور یا عدم حضور این «دیگران» ــ به یک مسأله‌ی تمایزبخشِ استتیک و تماتیک در موردِ یک فیلم مشخص تبدیل شود. ولی فقط کافی است فکر کنیم که سیرک تنها در دو فیلمش فیلمنامه‌نویسی همچون جورج زاکرمن را در کنار خود داشت: نوشته بر بادوفرشتگان تباه‌شده. و باز اگرچه سیرک از ۱۹۵۲ تمام فیلم‌هایش را برای یونیورسال ساخته بود، فقط همین دو فیلم تهیه‌کننده‌ای چون آلبرت زاگسمیت داشتند ــ کسی که همزمان با فرشتگان تباه‌شده، نشانی از شرِولز را نیز برای یونیورسال پیش می‌بُرد. و باز اگرچه سیرک در هر دوره‌ی کاری‌اش با بازیگران مشخصی کار می‌کرد، تنها همین دو فیلم بودند که از رابرت اِستَک و دوروتی مالون به‌عنوان منابعی زندگی‌بخش روی پرده تغذیه می‌کردند. به نظر می‌رسد که ــ و نه فقط به خاطر حضور این چهار اسم ــ فرشتگان تباه‌شدهدر اصل از دنده‌ی نوشته بر بادمتولد شد، اما آنچنان سرکِش و گریزپا راهش را پیش گرفت که تشخیص ردپایش آسان نبود. و البته با کمی تأمل می‌شد حدس زد که این فیلمِ وحشی خود نیز باید آخرِ زمانی همچون زمانی برای عشق‌ورزیدن و زمانی برای مردنرا احضار کند.  



یک) مدارهای تاریکی
و به‌راستی که اینْ فیلمِ فرشتگانِ تباه‌شده ‌‌است، زندگانی دوشادوش مرگ و شاید حتی مردگانی در هیأت زندگان. «بازندگان و نه چیزی جز انباشتگیِ بازندگان»، آنچنان که فاسبیندر توصیفشان کرده بود. از راجر شومن بیآغازیم که رابرت اِستَک تجسمش بخشیده است. وقتی اِستَک یک‌سال پیشتر در نقشِ کایل هَدلیِ نوشته بر بادپا به جهان سیرک گذاشت، چیزی در آن جهان به‌یکباره تَرَک خورد. جهان سیرک تا پیش از این عمدتاً با دو فیگور متفاوت مردانه آشنا بود. در یک‌سو کاراکترهای جورج ساندرز ــ در فیلم‌های اول آمریکایی فیلمساز ــ در ترکیبی از حسابگری، اعتمادبه‌نفسی مردانه و حتی گاه شیادانه. و در دیگرسو، راک هادسون که فیلم‌های سیرک هرچه پیش‌تر آمدند و «زنانه‌تر» شدند، با او راحت‌تر کنار آمدند. یک ژیگولوی بی‌خیال و مطمئن که هراسی از کار و بار دنیا نداشت. او حتی وقتی در وسوسه‌ی باشکوهبا مجموعه‌ای از احساس گناه‌های پی‌درپی مواجه شد، چیزی بنیادین پیکر تنومندش را به لرزه نیانداخت. زیستن با گناه دشوار بود، اما ایمانی مصمم، و کم‌وبیش ساده‌دلانه، از پس آن برمی‌آمد. اما رابرت اِستَک از سرشتی دیگرگون بود. چند لحظه‌ای بیشتر از نوشته بر باد نگذشته بود که با فیگور مردانه‌ای مواجه شدیم که آرام و مطمئن به نظر می‌رسید (پسر یک میلیاردر نفتی بود)، اما شروع به حرف‌زدن که می‌کرد، در پشت آن نهیب محکم، امواج لرزشش در فضا پخش می‌شد. عمدتاً سرش پایین بود و وقتی بلندش می‌کرد و به روبرو خیره می‌شد، چرخش بی‌قرار مردمک‌های کوچکِ درون چشم‌ها از مغاکی عمیق در درون خبر می‌داد. اینچنین شاهانه و استوار و همزمان رنجور و نحیف؛ جهان داگلاس سیرک از درون به لرزه افتاده بود. و بعد فیلم دوم از راه رسید: او اینجا یک قهرمان بازگشته از جنگ است. خلبانی که چهارده، و به تعبیر پسربچه‌ی کوچکش شانزده، هواپیمای آلمانی را ساقط کرده و حالا در روزگاری که دیگر به قهرمان‌ها نیازی نیست، ستاره‌ی یک «سیرکِ هوایی» شده است: خلبانانی که سوار هواپیماهایی کوچک می‌شوند، دور دکل‌هایی می‌چرخند، مسابقه می‌دهند و در نهایت با «بوسه‌ی مرگ» خداحافظی می‌کنند. فرشتگانفیگور پارادوکسیکالِ اِستَک را تا تهِ خط پیش می‌بَرد. این فیلم پریشان‌حالی و تزلزل وجودیِ او را، برخلاف فیلم پیشین، رها از هر دلالت طبقاتی، روانشناختی و یا حتی شخصی عرضه می‌کند. در فیلم پیشین خیلی چیزها بود که او را به زمین وصل می‌کرد اما برای فیلم تازه او فقط یک سودازده‌ی پرواز است، پیکری بازمانده از خاطره‌ی یک زمان و مکان دیگر. حضوری شبح‌وار. میزانسنِ فرشتگانــ این فیلمی که مالامال از نشانه‌های مرگ است ــ در شناسایی این فیگور تردیدی به خود راه نمی‌دهد: در فصلی شبانه در همان اوایل، در زیباترینِ فصل‌های فیلم، و شاید حتی در پُررازورمزترینِ لحظاتی که سیرک در همه‌ی کارنامه‌اش ساخت (فصلی که پایینتر مفصل بر آن درنگ خواهیم کرد) اِستَک را همچون شبحی وهم‌گون به میانه‌ی گفتگوی زنش با مردِ خبرنگار ‌کشاند. باید لحظاتی می‌گذشت تا می‌دیدیم که در گرامرِ بصری و رواییِ فیلم حضوری چنین وهم‌گون باید هم خبررسان مرگ باشد و هم خود موضوع آن. و با این گرامر هر نشانه‌ای درون فیلم نشانه‌ای دیگر را صدا می‌زد و در تسلسلی دایره‌وار آن را انعکاس می‌داد. در فرشتگانهیبتِ راجر شومنی که رابرت اِستَک بازی‌اش می‌کند، مرکزی می‌شود که از طریقش مجموعه‌ای از ایده‌ها تکثیر می‌شوند: واقعیت در برابر توهم واقعیت، چهره‌ها در برابر ماسک‌ها، فیگورها در برابر انعکاس‌ها.
آنسوتر لاوِرن شومن است. زنِ راجر، و این موضوع تمنای تقریباً هر مردی درون فیلم، خوابزده‌ای که در ۱۶سالگی با دیدن پُستری از قهرمانی‌های راجر عاشقِ او شده و برای اینکه کنارش باشد، پذیرفته به عنوانِ «چترباز» عضوِ این «سیرک هوایی» شود. دوروتی مالون یک‌سال پس از بازی در نقش دختر به‌هم‌ریخته‌ی خانواده‌ی هَدلی‌ها ــ خواهرِ همان کایلِ نوشته بر بادکه تجسمی مادی بود از حضور روحی شیطانی که تمام خانه‌ی غول‌پیکر را تسخیر کرده ــ ناپایداری و تزلزل عاطفی موقعیت پیشین را اینبار در کاراکتری تجسم بخشیده که به لحاظ مادی نیز کاملاً بی‌پناه است و همزمان ویژگی‌ای اثیری دارد ــ زنی که هم در دسترس است و هم دسترس ناپذیر. دوروتی مالون اینجا به لاوِرن گونه‌ای خودآگاهی نیز تزریق می‌کند تا این زن «مخلوق سیرکی» را به ساحت‌هایی تازه برکشاند. در‌باره‌ی زنان سیرک بسیار بحث کرده‌اند و مشخصاً در‌باره‌ی «نابینایی» آن‌ها به موقعیت‌هایشان، به شکاف‌های میان واقعیت و توهم آن ــ که تقلید زندگیاز عنوانش گرفته تا چهار کاراکتر زنش یکسره «مانیفستِ» همین ایده است ــ و در این میان بگذریم از زنانی همچون لورن باکالِ نوشته بر بادکه همیشه به‌عنوان «عضو بیرونی» به این سرزمین راه یافته‌اند. اما به رغم تمام این‌ها لاوِرن شومن اینجا مخلوقی دیگرگون است: او به تمام نابینایی‌های همتایانش مبتلاست، اما به گونه‌ای پارادوکسیکال به این موقعیت آگاهی دارد. او «منفی‌درمنفیِ» مخلوق سیرک است، یک «تقلیدِ تقلیدِ زندگی». اگر راجر شبحی است که از طریقش فیلم خاطره‌ی مجموعه‌ای از خلبان‌های جنگ سینمای آمریکا را احضار می‌کند، لاوِرن در سرشاری‌اش محل تصادم انبوهی از ژانرها و سنت‌هاست: زن شهرآشوبی [Femme fatale]که دیگر «آشوب» نمی‌سازد، چرا که در بستر ملودرام مدرنی که برایش تعریف کرده‌‌اند، او آگاهانه زنی قمارباز بر سر انتخاب‌های خویش شده است؛ در همان‌حال )با الهام از قیاس‌های فاسبیندر و بورژه) زن بازیگری در حرفه‌ای روبه‌زوال از جنس جلسومینای جادهو لولا مونتز است؛ و سرانجام پرسه‌زنی است بی‌آینده )از تباری بیشتر اروپایی)‌‌ که همزمان فیلم بر پیرامونش جلوه‌های گوناگون خفته و آشکارِ روان مردانه را حفاری می‌کند. به‌واقع با لاوِرن است و بر پیرامون او که تبارشناسی ژانری فیلم چنین بغرنج و بحرانی می‌شود. فیلمی که از هر طبقه‌بندی می‌گریزد ــ چه مؤلفانه و چه ژانری.  
آنجا خواهر و برادر بودند و اینجا زن و شوهر. رابرت اِستَک و دوروتی مالون یک ترکیب ناممکن‌اند. نباید بتوانند کنار هم، با پایی استوار بر زمین، صاحب خانه و کاشانه‌ای باشند. پس عجیب نیست اگر این دو «کولی‌ غیرزمینی» در سفرهای منزل‌به‌منزل خود ضلع سومی را نیز در کنار خود همراه داشته باشند. جیگز)جک کارسون) که برای راجر مکانیکِ هواپیماست (یک دستیار) و برای لاوِرن یک عاشق؛ دردسترس همیشه به وقت نیاز و نادیده‌مانده به وقت لزوم. او عاشقی است که لاوِرن را تنها با یک تاس به راجر باخته است. این اما گذشته‌ی فیلم است و گذشته‌ای که در اکنونِ فیلم همچون آینه‌ای در برابر موقعیت ظاهر می‌شود. بازیِ تاس را در یک فلاش‌بک می‌بینیم)در تنها فلاش‌بک فیلم) و سیرک آن را از طریق یک آینه نشانمان می‌دهد. سه کولیِ ما نشسته‌اند پشت میز یک کافه‌، درون میزانسنی که خود را  با حرکتی میان انعکاس آن‌ها در آینه و خودشان تعریف می‌کند. گویی فرقی نمی‌کند که زمانْ گذشته است یا اکنون، فرشتگاناقلیم کولی‌هایی است یکسره در حال قمار، بر سر عشق، مرگ و بودن هرروزه: چرخه‌های بی‌حاصل تکرار. ما اما از بیرون و به عنوان یک خارجی وارد دسته‌ی این آدم‌ها می‌شویم. همراه برک دِولین که از قضا خود نیز یک خوابزده‌ی دیگر است. او نیز زمانی دور همچون لاوِرن عاشق تصویر یک قهرمان شده)خبرنگار جسور فیلم‌های خبریِ زمان جنگ) و به خاطرش همین شغل را برگزیده ولی حالا خبرنگار بی‌مایه و الکلیِ روزنامه‌ای کوچک در نیو اورلئان است. این خبرنگار ملال‌زده‌ی تشنه‌ی خبر از همان اولین لحظه با دیدن آزار و اذیتی که جک ــ پسربچه‌ی کوچک لاوِرن و راجر، ضلع چهارم «خانواده» ــ از مردانی غریبه می‌بیند که «بالاخره نگفتی بابات کدومشونه؟»، جذب این کولی‌ها می‌شود که «به جای خون در رگ‌هایشان روغن موتور دارند.» او را راک هادسون بازی می‌کند، در جابه‌جاشده‌ترین و نامطمئن‌ترین هادسونِ تمام سیرک‌ها، فرسنگ‌ها دور از شهر نفتیِ نوشته بر بادکه مالون آنجا دیوانه‌اش بود و او عین خیالش هم نبود ــ سیرک روایت می‌کند که همان اول به هادسون گفته این فیلم فرق می‌کند، اینجا هملتْرابرت اِستک است. 



دو) سایه‌های دوّار
اما در نهایت فرشتگان تباه‌شدهفیلمِ داگلاس سیرک است و در واقعیتِ خود پروژه‌ای شخصی هم برای او بود. رمان دکلویلیام فاکنر را، بلافاصله پس از انتشار، در میانه‌های دهه‌ی سی در آلمان خوانده و همان‌موقع به ساختن اقتباسی از آن فکر کرده بود. در آلمان آن روزگار اما فیلمی که حال‌وهوای سرخورده، بی‌پناه و ماتم‌زده‌ی ناشی از «رکود بزرگ» را درونی کرده باشد، به خیالی خام می‌مانست. ایده‌ی فیلم اما در طول دو دهه با سیرک ماند. در سال ۱۹۵۶ و بعد از چند موفقیت پی‌درپی که آخرینش نوشته بر بادبود، سیرک چنان موقعیتی در یورنیورسال دست‌وپا کرده بود که می‌توانست اعتماد کامل استودیو را جلب کند. ولی این جورج زاکرمن بود که فکر اقتباس از رمان فاکنر را دوباره به جان فیلمساز انداخت. بودجه‌ی لازم ــ اگرچه محدود ــ را در اختیار سیرک گذاشتند و نتیجه فیلمی شد با بیشترین حدِّ آزادی قابل تصور برای یک فیلمساز در دوران استودیویی هالیوود. سیرک در همان گفتگوی معروفش با هالیدی به افسوس سیاه‌وسفیدبودن فرشتگاننیز اشاره می‌کند. نخست قرار بود فیلم را به صورتِ رنگی فیلمبرداری کنند اما در نهایت برای صرفه‌جویی در هزینه‌ها منصرف شدند. فهم راز افسوس سیرک دشوار نیست. او به‌تدریج و تا سال‌های پایانی دهه‌ی پنجاه به نهایتِ استادی خود در استفاده از رنگ و قدرت «بیانگری» آن ــ به‌عنوان جزئی مهم از میزانسن ــ رسیده بود که نتیجه‌اش را می‌شد در نوشته بر باد (با فاصله‌ِی یک فیلم پیش از فرشتگان) و تقلید زندگی (با فاصله‌ی یک فیلم پس از فرشتگان) ردیابی کرد. طُرفه آنکه فرشتگانهم تباین‌ها و افتراق‌های مثلثیِ کاراکترهای نوشته بر بادرا داشت و هم آینه‌ها و آن انعکاس‌های مکرر و دَورانی که در خواست‌ها و اشتیاق‌های کاراکترهای تقلید زندگیتوزیع شده بود. و رنگ در هر دوی این فیلم‌ها کارکردی عمیقاً دلپذیر در بسط «فضاییِ» تمام آن‌چیزهایی داشت که درام در سطوح آشکار (مشخصاً با بیان‌گرایی اشیاء در فیلم اول) و نهان (مشخصاً از طریق تغییر مودها در فیلم دوم) پیش می‌بُرد. پس سخت نیست حدس اینکه فرشتگانِ رنگی با نشستن در میانه‌ی آن ‌دو فیلم چه جایگاهی می‌یافت. اما چنان جایگاهی هرچه بود، امروز باید خوشحال باشیم که محدودیت بودجه‌ی سیرک ــ به عنوان بهایی برای اختیار کامل او ــ فیلمی را به تاریخ سینما بخشید که در آن سیاه‌وسفید چنان تنیده به فیلم و شکل‌دهنده‌ی ذات و ماهیت تجربه‌ی آن شده که گویی هر اتفاق باشکوهِ دیگری در آن فرعی، عرَضی و تابعی از کارکردها و جدال‌های نور، سایه، روشنی و تاریکی است؛ که گویی تمام سطوح روایی و دراماتیک فیلم را می‌توان همچون نتیجه‌ی گسترش آنچه در سطوح پلاستیک تصویری‌اش می‌گذرد مطالعه کرد. و به‌عنوان نکته‌ای فرعی، فراموش نکنیم که سیرک پیشتر نیز تجربه‌ی گریز به سیاه‌وسفید را ــ از زمان شروع به کار با فیلم رنگی ــ داشت، اما فرشتگانقابل‌قیاس با آن تجربه هم نبود: همیشه فردایی هست (۱۹۵۷) که پس از دو «ملودرام شهرستانیِ» رنگیِ وسوسه‌ی باشکوهو هرآنچه خدا بخواهدساخته شد. سیرک البته در آن فیلم نیز از محدودیت سیاه‌وسفید استفاده‌ای هوشمندانه برای بناساختنِ میزانسن‌هایی کرده بود که در آن‌ها نور و سایه، درون و بیرون خانه، پنجره‌ها و کرکره‌ها همه بر لحظه‌های خلوتی تأکید می‌کردند که توسط نگاه دیگری مورد قضاوت، هجوم، یا تردید بود ــ فیلمی که به‌رغم مصالح محدود فیلمنامهاش بخشی از زیباترین و پیچیده‌ترین میزانسن‌های سیرک را شکل داد [تصویرهای ۱، ۲ و ۳ در پایین]. اما در نهایت شاید بشود به نسخه‌ی رنگی همیشه فردایی هستنیز فکر کرد بی‌آنکه چیزی از ماهیت تجربه‌ی استتیک فیلم از دست برود.




کاراکترها و پنجره‌ها در سه فیلم متفاوت داگلاس سیرک: (۱) نگاهی حائل میان درون و بیرون در همیشه فردایی هست، (۲) سایه‌های تهدیدی بیرونی در نوشته بر باد، (۳) هم‌نشینی سایه‌های بیرون و تاریکی‌های درون در فرشتگان تباه‌شده.


اما انتقال از همیشه فردایی هستــ و تقریباً باقی ملودرام‌های دوره‌ی یونیورسال سیرک و حتی نوشته بر بادــ به فرشتگانهمراه با چرخش‌های قابلِ تأمل در مسیرهای متعدد بود: (یک.) از پس‌زمینه‌ی ساده‌ی دراماتیک که در آن انتخاب‌ها میان دو قطبِ معمولاً سرراست ــ اگرچه بغرنج و گاه با هزینه‌هایی گزاف ــ هستند، به جهانی دوّار و وهم‌گون پا‌‌گذاشته‌ایم که در آن نه فقط انتخاب‌‌ها بغرنج‌تر، بلکه خود قطب‌های خیر و شر چندپاره، اثیری و گاه حتا تمییزناپذیر شده‌اند؛ (دو.)به‌جای حرکت رفت‌وبرگشتی در میزانسنی که می‌خواست میان نگاهی بیرونی و درونی به موقعیت در تعادل باشد ــ که زیباترین مثال‌هایش در همان تغییرات تدریجی نظرگاه میان پدر و بچه‌ها در همیشه فردایی هستاتفاق می‌افتاد یا، حتی پیچیده‌تر، در توازی‌های کاراکترها و موقعیت‌هایشان در نوشته بر بادو تقلید زندگیــ اینبار در فضای سیالی غوطه‌ور شده‌ایم که بی‌ثباتیِ موقعیتِ تقریباً هر چیز و هرکس در آن، میزانسن را به خلق و تکثیر استعاره‌های بصری واداشته که در آن درون و بیرون، خودآگاه و ناخودآگاه آینه‌وار یکی شده‌اند و (سه.) بالاخره اینجا، از ساختار خطی ملودرام آمریکایی به درون ساختار دایره‌ای، تمثیلی و مرثیه‌وارِ «آلمانی‌»ترین[4]فیلم سیرک ــ که از قضای روزگار در هالیوود ممکن شده ــ هل داده شده‌ایم.
دایره برای فرشتگانهم ساختار روایت است و هم فرم بصری؛ هم شکلی است که فیلم نیروی درامش را میان کاراکترها پخش می‌کند و هم مسیر محتوم‌ آن‌هاست درون فیلم. دینامیک رابطه‌ها که به زیبایی میان سه روز و سه شب تقسیم شده و زنجیره‌ای به‌هم‌پیوسته را ساخته که در آن هر حلقه‌ی سه‌تایی کاراکترها با حضور یا غیابِ یکی‌شان جای خود را به حلقه‌ای تازه می‌سپارد و هر حلقه‌ی تازه‌ خود مجموعه‌ی تضادها و تقارن‌های پیشین را در شکلی تازه بازتاب می‌دهد. زنجیره‌ی به‌هم‌پیوسته‌ای که ترجمان بصری خود را در مسیر دوّار هواپیماها به‌دور دکل خلاصه می‌کند؛ یا در تقارن پرواز آخر راجر با گیرافتادنِ پسر کوچکش جک در مسیر چرخ‌وفلکیِ هواپیمای شهرِ بازی؛ و نیز در پن‌های متعدد دوربین به دور کاراکترها که احساس رهایی‌ناپذیری و تسلسلی بی‌پایان را می‌سازد. کمتر لحظاتی از فیلم به قدرت فصل شبانه‌ای که ــ همان شب اول ــ برک و لاوِرن باهم گفتگو می‌کنند می‌تواند فشرده‌ی استتیک و تماتیک این ایده‌ها باشد: از نمای ورود برک به خانه گرفته که دوربین از پشت شیشه‌ها و درون خانه کل مسیر او را نظاره و تعقیب می‌کند (این بیش از هر فیلم دیگر سیرک انباشته از شیشه‌ها و آینه‌هاست، انعکاس‌ها و توازی‌های بی‌پایان) تا آن لحظات که سیرک قاب را با قوسی دایره‌ای دونیمه می‌کند. برک و لاوِرن هر یک به سمتی دراز کشیده‌اند ــ گویی جداگانه روی تخت روانکاوی‌اند ــ و چراغی روشن در میانشان این قوس را در دل سیاهی شب دونیمه می‌کند [تصویر ۴]. تصویری دوپاره و آینه‌گون: این زن و مرد نه فقط در تمنای هم که آینه‌ی هم‌اند، که همین تأییدی دیگر است بر پیچیدگی و تعیّن‌ناپذیری فیگور لاورن که پیشتر به آن اشاره کردیم.

(۴) تصویری دوپاره و آینه‌گون: فرشتگان تباه‌شده


اینجا روز وقت پرواز است و «شهر بازی» و صعود و سقوط فرشتگان؛ شب وقت سایه‌ها و شیاطین و اشتیاق‌ها و تمناها. زمان جشن‌های ماردی گرا [Mardi Gras]است و مکان نیو اورلئان. نیو اورلئانی که هر روز دیگر سال هم که باشد شهر «کارنوالیِ» آمریکاست، چه برسد به روزهای ماردی گرا که به سیم آخر زدن می‌ماند. اما ماردی گرای فرشتگاناز همان ابتدا به تسخیر ماسک‌ها و نشانه‌های مرگ درآمده است. و در واقع نه حتی واقعیت فیزیکی مرگ بلکه انبوه نشانه‌های مرتبط با آن، و نه حتی صرف انبوهی نشانه‌ها بلکه شیوه‌ی رفت‌وآمدِ سیرک میان‌شان جهان فیلم را چنین هراسناک می‌کند. این اقلیمی است که حتی خلوت‌های عاشقانه نیز به تصرف جنون جمعی کارناوال درمی‌آیند و خود را به منطق آن وامی‌گذارند. همچون هم‌آغوشیِ برک و لاوِرن در شب دوم ــ درست در میانه‌ی فیلم ــ که پاسخ خود را با هجوم ماسکی شیطانی می‌گیرد. طعنه‌آمیز است که سیرک بعد از این هجوم بلافاصله به بیرون از این خلوتِ شکسته‌شده، به درون کارناوال، کات می‌کند که در آن زن و مردی ماسک‌دار با بی‌خیالی همدیگر را به آغوش می‌کشند و می‌بوسند. بوسه‌ای که گویی دوباره در گرامرِ فیلم نه برای موقعیتی واقعی که برای توهم آن، و نه برای چهره‌‌ها که برای ماسک‌ها، مُجاز دانسته می‌شود. در لایه‌ای دیگر با این هم‌نشینی، بینِ نوشته بر بادو زمانی برای عشق‌ورزیدن و زمانی برای مردنحرکت می‌کنیم که در میانه‌ی جهانِ جنون‌آمیز آن‌دو نیز رقص با مرگ گره خورده بود (هم‌زمانیِ رقص دختر و مرگ پدر در اولی و رقص زنی زیر بمباران در زیرزمین رستوران در دومی). و سرانجام در لایه‌ای درونی‌تر در خود فیلم، این هجوم به خلوت برک و لاوِرن با لحظه‌ای مشابه از شب اول متقارن می‌شود و به آن ابعادی تازه‌تر می‌دهد: آنجا که در میانه‌ی گفتگویشان دوربین چرخشی دوباره کرد تا از پشت شیشه راجرِ از خواب پریده را به میانشان احضار کند: توازنی فیگوراتیو میان ماسک مرگ و راجر [تصویرهای ۵ و ۶]. اما پیچیده‌تر اینکه همین ایده نیز با لایه‌ی دیگری گره می‌خورد، چرا که راجر خود وحشت‌زده از خواب پریده بود، از خوابِ تهدید خلبانی دیگر در میانه‌ی جنگ، از یک کابوس دیگر مرگ. اینگونه تمام فیلم گویی نوسانی می‌شود میان کابوس‌هایی درون واقعیت و واقعیت کابوس‌ها، میان آنچه که در بیرون تهدید واقعی است و آن هراسی که از اعماق ناخودآگاه برمی‌خیزد. جهان فرشتگان تباه‌شدهدر این معنا به جلو حرکت نمی‌کند، بلکه در آن از هر لحظه به لحظه‌ای دیگر و از هر نشانه به نشانه‌ی دیگری پرتاب می‌شویم. «حکایتِ» این فیلم را نمی‌شود تنها از طریق سیرِ خطی پیرنگش دنبال کرد. فرشتگان تباه‌شدهفیلمِ چرخش‌های بی‌پایان است.



(۵) و (۶) دو فرشته‌ی مرگ که خلوتی عاشقانه را تهدید می‌کنند. راجر و مرد ماسک‌دار در فرشتگان تباه‌شده




[1] ترجمه‌ی انگلیسی این مقاله در کتابِ داگلاس سیرکبه ویراستاریِ جان هالیدی و لورا مالوی در سال ۱۹۷۲ توسط جشنواره‌ی فیلم ادینبرو چاپ شده است.
[2] اسکرین، با پرونده‌ی مفصلش در تابستان 1971، البته با کشف داگلاس سیرک ذوق‌زده بود، اما اگر مقاله‌ای مفصل و راهگشا از نویسنده‌ای همچون فِرد کمپر در تبیین ملودرام‌های سیرک چاپ کرده بود، همزمان مقاله‌ی همان‌قدر مفصل دیگری از او نیز داشت که فرشتگان تباه‌شدهرا همچون بازی فرمالِ نور و سایه بازخوانده بود.
[3]برای مروری بر نوشته‌های مهم در مورد سینمای سیرک نگاه کنید به مقاله‌ی «ملودرام سپید» نوشته‌ی تگ گالاگر در پرونده‌ی داگلاس سیرگ در شماره‌ی چهاردهم فصلنامه‌ی فیلمخانه.
[4]این تعبیر را مدیون ادریان مارتین هستیم. او در کتاب هر روز روزِ واپسینبا الهام از بحث‌های والتر بنیامین و اریش آئرباخ از شکلی از درام آلمانی در دهه‌ی سی صحبت می‌کند که ریشه‌هایش به سده‌های میانه می‌رسد. برای بحث بیشتر در این مورد نگاه کنید به:
Martin, Adrian, Last day every day: Figural thinking from Auerbach and Kracauer to Agamben and Brenez, Punctum books, 2012.

سینمای ۲۰۱۷

$
0
0


چه سالی بود سالی که گذشت؟ در بُعد شخصی سالی سخت و پر از اتفاقهای نهچندان دلچسب، اگرچه وعدهی آغازین قرار بود چیزی غیر از این باشد. در بُعد عمومی فکر میکنم بدتر هم بود. با این میزان تباهی و سیاهی پیرامون و خشونت جهانگستر. و برای ما با آنچه درست همین روزها در خیابانها میگذرد نامعلومتر و پیچیدهتر هم. اما تا آنجا که به سینما برمیگردد، در تابستان امسال، در دو دوشنبه‌‌شب متفاوت، تکان خوردم و لرزیدم. لرزهای حاصل از مواجهه با جنونی افسارگسیخته و تخیلی توقف‌ناپذیر. در مورد توئین پیکس: بازگشتحرف میزنم و اینجا کاری به بحثهای بیحاصل سینما یا تلویزیون ندارم. و واقعیت این است در تابستان سخت امسال، بیحوصله و بیروحیه، کار دیگری جز این نکردم که به قدرت و جادوی این هجدهساعت ــ این هم‌نشینی غریب پیچیدگی و سادگی، رئال و سوررئال، روزمره و غریب، ژانر و اکسپریمنتال، خشونت و شاعرانگی ــ دل بسپارم. اما تجربهی آن دو شب خاص بعید است که به این زودیها تکرار شود، یا هیچ‌وقت از یاد برود. اولی شبِ «هشتم» بود. باورکردنی نبود که چنین چیزی را به تلویزیون راه داده باشند (اینجا باید بر آن دوگانه تأکید میکردم). لینچ جسورانه و گستاخانه تاریخ سینمای اکسپریمنتال (آمریکا) را مرور میکرد و از دلش یک «اسطورهشناسیِ» آغازین برای واقعهی آن شبی تدارک میدید که در طول بیستوپنجسال گذشته خاطرهی پیامدهایش از ذهن خیلی از بینندگانش پاک نشده بود: قتل لورا پالمر. شب «هجدهم» اما ضربهی قاطع نهایی بود. همچون کارآگاه دِیل کوپر (کایل مکلاکلن) ما نیز تمام این تابستان را به سودای بازنویسی دوبارهی تاریخ، همان رخداد آغازین، گذرانده بودیم تا به این شب پایانناپذیر برسیم. در جادهای طولانی، در سکوت و هراس شب سخت، با کایل مکلاکلن و شریل لی راندیم و راندیم تا به همان خانهی اول برسیم. اما نبوغ آفریننده پاسخی هراسانگیزتر از آنچه پیشبینی کرده بودیم برای ما تدارک دیده بود. در اصل پاسخی هم موجود نبود. بیشتر به سرگردانی میمانست: چه سالی است امسال؟ و چه مکانی؟ اما نه، پاسخ نه آنجا که در اینسوی تصویر بود. توئین پیکس: بازگشت عهد دیرین سینهفیلیا را تجدید میکرد. ما توئین پیکس را تماشا کرده بودیموتوئین پیکس ما را. چه سالی بود این سال؟ سال ۲۰۱۷. سال ترامپ، سال خشونت، سال وقاحت. در کدام مکان بودیم؟ کایل مکلاکلن و شریل لی جلوی همان خانهای که خانهی واقعی صاحبان آن بود، و ما هر کدام در خانه و خیابان خودمان. توئین پیکس به سوی ما بازگشته بود و به ما چشم دوخته بود.بیدلیل نبود که صورت وحشتزدهی شریل لی چنین سرتاپای وجودمان را میلرزاند. یکی از ترسناکترین لحظات ابدی سینما. سال ۲۰۱۷ سال توئین پیکس: بازگشت بود.
اما بیرون از جاذبهی مغناطیسِ بازگشت اینسال دستاوردهای سینمایی خود را داشت. زامای لوکرسیا مارتل و رشتهی خیالِ پل توماس اندرسون متاسفانه نادیده ماندند؛ دو فیلمی که احتمالاً میتوانستند خیلی چیزها را عوض کنند. در میان دیدهشدهها اما دو دسته بیشتر از همه در یاد ماندند. اول، فیلمسازانی که سرکِشانه، بیرون از قواعد دستوپاگیر، خطر کردند و مزد جسارت خود را گرفتند: برونو دومُن، آلن گیرودی یا برادران سفدی. و دوم، مؤلفانی که با وفاداری به اصول، زبان و جستجوهای خود پیراستهتر و شاعرانهتر گام برداشتند: فیلیپ گرل و انیس واردا بیش از همه. روبن کمپیوی فرانسوی نشان داد که میشود فیلمی با «موضوع داغ» ساخت اما عمیقاً «شخصی» ماند. جیمز گری و تاد هینز، هر کدام به شیوهی متفاوت خود، پروژههای شخصی و مدرن خود را با احضار خاطرهی کلاسیکها پیش بردند. جوانهایی بودند که غافلگیرمان کردند: والری مسدیان فرانسوی، سفدیهای نیویورکی و یک بلغاری تازه از راه رسیده به نام ایلیان مِتِو. از سه فیلم هونگ سانگ-سو یکی سهم من شد، همان که ایزابل اوپر داشت و سادهتر از بقیه هم بود. اگرچه آنیکی که میان برلین و کُره قسمت شد، با لحن ماتمزدهاش، دور از آن سبُکیِ همیشگیِ فیلمساز، غیرمنتظره مینمود. بعضی فیلمسازها غافلگیرمان کردند. یکی رادو جودِ رومانیایی. زیرساختِ استتیک مألوف همقطارانش را گرفت اما چیزی از اساس متضاد آن آفرید. و در میان بلاکباسترها، در حالی که خودمان را برای بلید  رانرِدُنی ویلنو آماده کرده بودیم(فیلمبرداری راجر دیکنز بسیار تماشایی بود، اما بلید  رانرِ قدیمیِ محبوب ما چیزهایی بس بیشتر و خاطرهانگیزتر داشت)، به بلاکباستری برخوردیم که هیچ توقعش را نداشتیم: دانکرک. گویی فقط خود نولان میتوانست به زبان خودش از پس نولان بربیاید. دانکرک آلترنانیوتلقین است، حتی اگر در نهایت با پایانبندی بدش به ایدهی جاهطلبانهاش خیانت کرده باشد.فیلمساز (حداقل برای یکبار هم که شده) رمز قدرت خودش را درمییابد و به جای آنکه ما را با پازل، فرمول و معما، و یا ورود و خروجهای مدام به خواب و ناخودآگاه سرگردان کند (قلمروی که در اصل از آن دیگران است)، اینجا به تجربهی مستقیم یک «گردابه»ی سینمایی هدایتمان میکند. اسم رمز اینجا همان المان‌های بنیادین سینماست: ریتم، حرکت، تداوم، چرخش؛ دینامیک تصویرها. 
از توئین پیکس: بازگشت که بگذریم، وسترنِ کوچک و فروتن اما عمیق و وسیعِ والسکا گریزباخ را بر صدر نشاندم. این کُرسی میتوانست از آن ژنتِ غیرمنتظرهی دومُن هم باشد. ولی در زمانهی فیلمهای پرطمطراق اما توخالی که وعدهی بسیار میدهند بی‌آنکه در عمل چیز چندانی در چنته داشته باشند (از آشفتگی روسیه‌ی معاصر تا بحران هنر مدرن)، وسترن میتواندانتخاب نمادین ما هم باشد. نظیر تونی اردمن (یا حتی آکواریوس) در سینمای پارسال، این فیلم نیز یک سینمای کوچکمقیاس، صبور و باحوصله را نشان میدهد که در همان حال، هر لحظه، آماده است مرزهای خود را به یک جهان بزرگتر بیرونی بگستراند. وسترن اهمیت یک ژست، یک نیمنگاه، یک اشاره‌ی ظریف تنانه را بهتر از تمام فیلمهای سال درمییابد و به یادمان میآورد که کوچکیِ مقیاس معنای محدودیت در افق دید نمیدهد.             

 ده فیلم ۲۰۱۷: 
  
۱. توئین پیکس:بازگشت (دیوید لینچ و مارک فراست): یادداشتی کوتاه در مورد سکانس پایانی 
۲. وسترن (والسکا گریزباخ): یادداشتی کوتاه؛ در تماشای دوم (پس از این یادداشت در جشنواره‌ی کن) ظرافت‌هایش بیشتر هم دیده شد.
۵. میلا(والری مسدیان): یک کشف و جواهری کوچک. دومین فیلم سازندهاش. معرفی استعدادی جدی که پای در راه فیلیپ گرل، پدرو کوستا و موریس پیالا گذاشته است.  
۷. راست بمانید (آلن گیرودی،۲۰۱۶): درست در تداوم فیلم پیشین سازندهاش، غریبهی کنار دریاچه (۲۰۱۳)، ستیزهجو و تسلیمناپذیر. چه در فرم و چه در جهانبینی. فیلمسازی که حالا دیگر یکی از اریژینالترین صداهای سینمای معاصر فرانسه است.
۸. قلب‌های زخمی (رادو جود،۲۰۱۶): وداعی جانانه با رئالیسم آکنده از بدبینیِ (عمدتاً) افراطی، آشکار و گاه حتی دم‌دستی که در سینمای معاصر رومانی کم ندیدهایم، و در مقابل، سلامی به مدرنیسم شاعرانه‌ی شکاک و کنایه‌آمیز اروپایی، از آن جنس که سرآمدانی چون مانوئل دو اولیویرا و سزار مونتیروی پرتغالی دارد. به احتمال قوی، در کنار سیه‌رانوادا(کریستی پویو)، مرگ آقای لازارسکو (کریستی پویو) و وقتی غروب بخارست را فرامی‌گیرد‌ یا متابولیسم (کورنلیو پُرومبویو) در ردیف بهترینهای سینمای رومانی در طول دو دههی گذشته.
۱۰. شانس خوب(بن راسل): یک مستند جسورانه، دلچسب و قابل احترام، حاصل ترکیب سینما وریته، اکسپریمنتالیسم و سینمای قومنگارانه. اثر فیلمسازی که (حداقل در این فیلم) نشان میدهد اهمیت و ظرافت «نگاه» و «اخلاق نمایش» را به خوبی دریافته و درون بافت چندلایهی اثرش تهنشین کرده است.  
  
 ده فیلم دوم:   

۱۱.وقت خوش(جاش و بنی سفدی): یادداشتی کوتاه؛ در تماشای بعدی دور از خستگی روزهای آخر کن بهتر هم بود. 
۱۲. شهر گمشده‌ی اُز (جیمز گری): تکمیلکنندهی پروژهی مهاجر (+). بازخوانی مدرن بزرگانی همچون دیوید لین؛ حاصل کار فروتنترین در میانِ فیلمسازان بزرگ معاصر آمریکا.  
۱۴. دانکرک (کریستوفر نولان): فرمالیسمِ نولانی علیه نولانیسم همیشگی! احتمالاً گرانقیمتترین فیلم اکسپریمنتال تاریخ سینما که بهگونهای غافلگیرکننده بر مَرکب یک بلاکباستر نشسته است.
         ۱۵. داستان‌های مایروویتزها (تازه و منتخب) (نوآ بامباک): یادداشتی کوتاه 
۱۶. ملوت (برونو دومون،۲۰۱۶): یادداشتی کوتاه
۱۹. سه چهارم (ایلیان مِتِو): شاید بهترین فیلم اول سال.یک درام فروتن خانوادگی که فاصلهها و تمنای نزدیکی را از دل یک فضای سینماتوگرافیک بیرون میکشد. حاصل درونیکردن تجربههایی از جنس کافه لومیرو پرواز بادکنک قرمز (هو شیائو شین).
۲۰. دوربین کلر (هونگ سانگ-سو): یادداشتی کوتاه 

دو فیلم جامانده از فهرست سال قبل:
·       مردان کوچک (آیرا سَکس، ۲۰۱۶)
·       زنان قرن بیستم (مایک میلز،۲۰۱۶)

و بالاخره، فیلمهایی که فکر میکنم بیش از آن اندازه که سزاوارشان بود جدی گرفته شدند(بعضی در فهرستهای آخر سال و بعضی دیگر در جشنوارهها):

·       دختر آوریل (میشل فرانکو)
·       بدون عشق (آندری زویاگینتسف)
·       مرا با نام خودت بخوان (لوکا گوادانینو)
·       فریب‌خورده (سوفیا کاپولا)
·       سه بیلبورد خارج از ابینگ،میزوری (مارتین مکدانا)
·       داستان یک شبح (دیوید لاوری)
·       کشتن گوزن مقدس (یورگوس لانتیموس)
·       مربع (روبن اوستلاند)

فیلم اول کوچک و کم‌وبیش قابل‌توجهی که جایگاهی بیشتر از اندازه‌ی واقعی‌اش یافت:
·       برو بیرون (جوردن پیل): اگرچه یک ایدهی مرکزی درخشان دارد که آنقدر که باید قدرش را نمیداند. ولی با همین ایده و لحن کناییاش در مواجهه با بحثهای نژادی در آمریکا حداقل از دیترویتِناامیدکنندهی کاترین بیگلو پیشی میگیرد ــ مسئلهی ما جایگزینی پروپاگاندای سیاه به جای پروپاگاندای سفید نیست. اما جسورترین و خلاقترین فیلمی که امسال با مسئله‌ی سیاه/سفید مواجه شد را در بالا معرفی کردیم: وقت خوشِ برادران سفدی.

و بالاخره فیلمی که آنقدر که در موردش گفتند بد، ابلهانه و نفرتانگیز نبود:
·       مادر! (دارن آرنوفسکی): چرا که درست برعکس، به لطف قدرت سینما (تغییرات سرگیجهآور فضا، مود و لحن) سمبولیسم توخالی و پرطمطراقش را مهار میکند و حتی تا مرز یک کمدی سوررئال (اگرچه نه کاملاً موفق) پیش میرود.

    مردد میان دو سو: ناهید و اسرافیل

    $
    0
    0


    مردد میان دو سو
    نگاهی به ناهیدو اسرافیل (آیدا پناهنده)

    بازی پژمان بازغی در ناهیدبر درک خوبی از کاراکتر مبتنی است. در سیما و نگاهش گونه‌ای اقتدار و حتی شاید خشونتِ پنهان حاضر است. مسعود با بازی او این ظرفیت را دارد که جلوه‌ی دیگری از فضا و مناسبات مردانه‌ پیرامون ناهیدِ ساره بیات را نشان دهد. اما فیلم جستجو و بررسی این نکته را مسکوت می‌گذارد. ناهیدِ آیدا پناهندهترجیح می‌دهدمسعودِ پژمان بازغی را بیشتر همچون ساحل امنی برای بی‌قراری‌ها و مصائبِ ناهید ببیند تا یکی دیگر از حلقه‌های پازلی که فضا و روابط پیرامون ناهید را در آن شهر شکل داده‌اند. مسئله اصلاً این نیست که آیا ــ آنچنانکه در گفتگوی ناهید و دوستش طرح می‌شود ــ مرد خوب پیدا می‌شود یا نه. افق دید ناهیدِ ساره بیات (زنی شهرستانی با دیده‌ها و خواست‌های محدود) می‌تواند (و عجیب نیست که) چنین ایده‌ای باشد، اما افق دیدِ ناهیدِ آیدا پناهنده (که انتظار داریم به عنوان فیلمی در نیمه‌ی دهه‌ی نود نگاهی پیشرو داشته باشد) قطعاً نه. فیلم در این معادله خیلی ساده امکانی را که بازیگر (پژمان بازغی) پیش می‌گذارد نادیده می‌گیرد. قطعاً منکر نیستم که در همین بازی و قرائت بازیگر از نقشْ کارگردان نیز نقشی قابل توجه داشته، اما در نهایت مسئله اینجاست که بازیگر/کاراکتر از فیلم جلوتر حرکت می‌کند.
    ناهید (نظیر وارونگیِبهنام بهزادی) فیلم امیدبخشی در سینمای معاصر ایران جلوه می‌کند. کیفیتی کم‌وبیش ناروسه‌وار در هر دو فیلم دیده می‌شود که به آن‌ها تمایزی دلنشین در مقایسه با فیلم‌های رئالیسم اجتماعیِ این‌روزهای سینمای ما بخشیده که بر گِرد موقعیت‌های زنانه شکل یافته‌اند. دو فیلمی که، به‌رغم کاستی‌هایشان، هشیاری و بینایی قابل توجهی در تبدیل یک بافت پیچیده و لایه‌‌لایه‌ی اجتماعی به یک جهان کوچک‌مقیاس سینمایی نشان می‌دهند. هزینه‌ی همین هشیاری و بینایی را هم در برابر منتقدانِ «اهلِ ضرب شست» ما می‌پردازند. خیلی ساده، کیفیت سینماییِ این دو فیلم در سطوحی پنهان‌تر اما پایه‌ای‌تر رخ می‌دهد که فیلم‌ها را در نهایت محکوم به نادیده‌گرفته‌شدن می‌سازد (بی‌تعارف بگوییم در بساط این فیلم‌ها فیل جدیدی نیست که بخواهند هوا کنند). اگر به کیفیتی ناروسه‌وار در این دو فیلم اشاره می‌کنم، به بناکردنِ سینمایی (و پر از ظرافتِ) یک جهان بناشده بر «اقتصاد» نظر دارم؛ اینکه هوشمندانه نشان می‌دهند چطور رد و بدل شدن میزان ناچیزی پول در حد نیازهای اولیه‌ی روزمره می‌تواند لحظه‌های کوچک زندگی و احساس‌های همراه آن را متأثر کند. هیچ فیلمسازی را به یاد ندارم که به زیبایی و ظرافت ناروسه‌ی ژاپنی همین حضور آشکار و نهان «اقتصاد» را پیرامون زندگی‌های خُرد و روزمره‌ی کاراکترهای زنش، و در دل یک جهان بزرگترِ در حال تغییر و دگرگونی، ثبت و وارسی کرده باشد. ناهید و وارونگی قدم‌های لرزان اما قابل‌احترامی برای خلق این جنس سینما در بستر فرهنگی و پیچیده‌ی ایران معاصر هستند. فقط به یاد بیاورید که چطور در ناهیدمسئله‌ی نیاز مادیِ زن به شکل‌های مختلف ترسیم و همزمان معناها و احساس‌های چندگانه‌ای بر آن‌ها انباشته می‌شد: از رد و بدل شدن دو تکه‌ی جواهر میان او و صاحب‌خانه‌اش به عنوان گرویی کرایه‌ی خانه گرفته تا شیوه‌ای که ناهید آن دو تکه جواهر را به دست می‌آورد (یکی به‌عنوان حلقه‌ی نامزدی و دومی به‌عنوان امانت از دوستش تا در مراسم عقد چیزی کم نداشته باشد) تا پولی که مسعود اواخر به عنوان کرایه در جلوی خانه به صاحب‌خانه می‌دهد تا آن کارت بانکی که میان او و ناهید رد و بدل می‌شود تا کار زن به عنوان تایپیست در یک مغازه که زیر نگاه اجتماع معنا و جایگاه خود را در رابطه‌ی او و مسعود می‌سازد تا انتقال همین کار به خانه و مواجهه‌ی زیرچشمیِ مسعود با آنْ زمانی که اصلاً برای چیز دیگری به این خانه آمده است. بخشیدن معنا و کارکردی درونی به بسیاری از این برخوردها، ژست‌ها و حتی اشیای روزمره‌ی دم‌دست ناهید در لایه‌های مختلف فردی، عاطفی و اجتماعی درست همان چیزی است که راز کامیابی ناهیدرا در مقیاس سینمای این‌روزهای ایران می‌سازد. بعید است منتقدانی که نوشتند ناهیدفیلمی متعارف و آشنا است بتوانند یک فیلم دیگر (شاید به‌جز وارونگی!) در سینمای ده‌سال گذشته‌ی ایران (که مملو از ایده‌ها و موقعیت‌های مشابه است) نشان دهند که با ریزه‌کاری‌ها و ظرافت‌هایی از این دست مسئله‌ی کار، پول و نیازهای مادی کاراکترش را تجسمی سینمایی بخشیده باشد. در سطحی دیگر، شهر شمالیِ ناهید برخلاف توریسمِ در دنیای تو ساعت چند است (که قادر نبود همان نگاه توریستی‌اش را هم توجیه کند)، نه فقط یک جغرافیای صرف که یک محیط چندوجهی و زنده‌ی سینمایی است که هم استعاره‌های مناسب خودش را حمل می‌کند (مثل حرکت زن میان دو سوی رود) و هم لایه‌های مختلف اجتماعی و فرهنگی خود را، از جمله در ساختن فضای مردانه‌‌ی شهر، می‌سازد (کافه‌ای که پسرِ خردسال ناهید در آن تخته بازی می‌کند، گردش‌های پسر با پدرش، خودِ مغازه‌ای که ناهید در آن کار می‌کند، بنگاه مسعود و دوربین و تلویزیونی که خیلی چیزها را زیر نظر دارد و در فیلم از طریق ایده‌ی کنترل کارکردی ثانویه هم پیدا می‌کند و بعد در رابطه‌ی ناهید و مسعود ایده‌ی غیاب و انتظار را هم پیش می‌کشد و حتی شوهر ناهید هم از طریق فیلمِ ضبط‌شده از رابطه‌ی آن‌دو مطلع می‌شود!). یا به یاد بیاوریم که چطور پسر ناهید اولین‌بار روی پله‌ها و در حضور زن همسایه از حضور  مسعود مطلع می‌شود که همین به‌هم‌پیوستگی سطوح فردی و اجتماعی را در واکنش پسر به حضور ناپدری نشان می‌دهد و همزمان به واکنش و فرارِ او از خانه پس از دعوای مادرش (که «چرا دیر کردی؟») معنایی مضاعف می‌بخشد.




    اما پروژه‌ی ناهید به‌رغم زیبایی‌ها و دستاوردهایش در نیمه‌ی راه متوقف می‌ماند. قرائت فیلم از رابطه‌ی ناهید و مسعود فاقد آن تیزبینی‌ است که در سطوح دیگرش به نمایش گذاشته بود. فیلم تا جایی البته در وارسی افت‌وخیز رابطه‌ی این‌دو تلاش موثری می‌کند و نکته‌ی مهم اینکه نشان می‌دهد ضربه‌ی اصلی را بر این رابطه احساس غرور زن، و تلاشش برای بروزندادن اینکه تا چه حد به لحاظ مالی به مرد متکی است، می‌زند. دعوای آخر، قبل از ترک خانه توسط ناهید، وقتی شکل می‌گیرد که مسعود بحث خالی‌شدن حساب را پیش کشیده است. ولی انتقادی اگر به ناهیدوارد است از این روست که در نهایت این دعوا را بیشتر به‌عنوان چیزی از جنس غرور این زن تعریف می‌کند تا درکی (یا حتی فقدان آن درک) نسبت به ایده‌ی استقلال در برابر مردِ تازه. دو انتخاب در برابر ناهیدموجود بوده: یا اینکه با عمق‌بخشیدن بیشتر به مسئله‌ی کار، آن را به کشمکشی دیگر درون رابطه‌ی ناهید و مسعود بدل کند تا زن از طریق آن در نهایت به این دریافت برسد که این ساحل امن هم در نهایت شکل تازه و پنهان‌تری از کنترل را بر او تحمیل خواهد کرد، یا اینکه دور از آگاهی و نگاه زن، از منظری بیرونی، به بازخوانیِ نابیناییِ این زن شهرستانی در برابر این مسئله بپردازد؛ یعنی یک‌جور وارسی همه‌جانبه‌ی نیروها و فشارهای پیرامون زن. و شاید همین نکته در نهایت راز تفاوت جهان‌بینی وسیع فیلمی از ناروسه با بینش محدود ناهیدباشد. از این‌رو، تصویر پایانی فیلم ــ ناهید و مسعود در کنار هم در ساحل و خانواده‌ی سه‌نفره‌ی دیگری که از کنارشان می‌گذرند ــ مشکوک و بی‌پشتوانه به‌نظر می‌رسد. واقعیت این است که رفتن ناهید به سوی مسعود خود شکل دیگری از وابستگی زن را پیش خواهد کشید، آن‌هم مردی همچون مسعود با تمکن مالی، اطمینان به خود و جایگاه اجتماعی‌اش و قدرت تحکمی که نسبت به زن دارد («نمی‌خواهم زنم اینجا کار کند»). ناهید نمی‌تواند در بستر فیلمنامه‌ی خود پاسخی شایسته به این مسئله پیشنهاد کند و در نهایت «فمینیسمِ» خود را محافظه‌کارانه و شاید حتی ناآگاهانه نسبت به ریشه‌ها و تضادهای طبقاتی که همبسته با محدودیت‌های گوناگونِ پیرامونِ زن حضور دارند پایان می‌بخشد. فیلم برای رسیدن به آن تصویر پایانی اشتباه قابل توجه دیگری را نیز، در شکل گسترش رابطه‌ی ناهید با پسرش، مرتکب می‌شود. زمان کافی را به رابطه‌ی این دو اختصاص می‌دهد. حتی به پسر زاویه‌دید مستقل نیز می‌بخشد، با او در شهر پرسه می‌زند و با احساسی که نسبت به پدر و مادرش دارد شریک می‌شود. اما آنجا که پسر توسط خانواده‌ی پدر به گروگان گرفته می‌شود، فیلم نیز او را در حد یک ابزار/شی‌ء تقلیل می‌دهد. از وارسی زاویه‌دید او به مسئله خودداری می‌کند (هم یک نقصان روایی با توجه به اینکه ما لحظات زیادی را تا پیش از این با پسر سر کرده بودیم و هم نقصانی در بده‌بستان کاراکترها). مشکلاتی از این دست در نهایت ناهید را به‌رغم زیرساخت‌های سینمایی دلچسبش در نیم‌ساعت آخر متوقف کردند. آن اسلوموشن بد، پس از دعوای ناهید و شوهرش، شاید استعاره‌ای درونی بر سقوط فیلم نیز بود.



    دو سال بعدتر، اسرافیلبا جاه‌طلبی بیشتری بر آن می‌شود تا برخی کاستی‌های ناهیدرا بپوشاند و از آن فراتر رود. اگرچه در این میان شاید به خاطر ابعاد بزرگتر بلندپروازی‌اش مشکلات تازه‌تری را نیز بر سر راه می‌بیند. آنچه در فیلم تازه از دست‌ می‌رود کوچک‌مقیاسیِ دلپذیر، احساس اضطرار (در تنش فرد و اجتماع) و ستیزه‌جوییِ اگرچه متوقف‌شده در نیمه‌ی راهِ ناهیداست و آنچه جایگزینش می‌شود زیرساختی «اِپیک»مانند، نگاهی کلی‌بین‌تر و شاعرمسلک‌تر است. تنش‌های فرد (زن) و جامعه اینجا نیز حاضرند ـــ و مشخصاً در شکل گذشته‌ای که بر ماهی (هدیه تهرانی) و بهروز (پژمان بازغی) رفته، خون‌بارتر هم ـــ اما اسرافیل برخلاف ناهید با امتناع از وارسی ریزبینانه‌ی این تضادها (در شکل تنش‌های روزمره) بیشتر بر انتخاب فردی آدم‌ها بر سر عشق یا ماندن و رفتن درنگ می‌کند. اگر الگوی ایده‌آل ناهید یک ملودرام ستیزه‌جویانه‌ی ناروسه‌ای بود که بافت پیچیده‌ی اجتماعی و تنش‌های فرد با آن مسئله‌ی اصلی‌اش بود، الگوی ایده‌آل اسرافیل یک ملودرام خوددارتر اروپایی است که بافت اجتماعیْ بیشتر مود و پس‌زمینه‌ی آن را می‌سازد. اما به گونه‌ی عجیبی، و به‌رغم تمام تفاوت‌های دو فیلم، پاشنه‌ی آشیل اسرافیل رانیز مواجهه‌اش با کاراکتر مردی می‌سازد که نقشش را اینجا هم پژمان بازغی بازی می‌کند. به‌عبارت دیگر، اگر تفاوتِ اسرافیل با ناهیدرا بتوان از طریق چهره‌ی تکیده و ماتم‌زده‌ی هدیه تهرانی با چهره‌ی مصصم ساره بیات بیان کرد، شباهت هر دو فیلم اما در انفعالی است که در برابر کاراکتر پژمان بازغی دارند.اسرافیل در آوارکردن مصیبت بر کاراکتر ماهی کوتاهی نمی‌کند. مصیبت دوران جوانی، که برای همیشه او را شُهره‌ی شهر کرده، کافی نیست و حالا درست وقتی که داغدار پسر نوجوانش نیز شده محبوب قدیم سر می‌رسد. ماهی، مغروق در ماتم امروز و اندوه گذشته و البته پریشان در مواجهه با دگردیسی تنانه (یائسگی)، باید در برابر محبوب قدیمی‌‌ای قرار بگیرد که تازه برگشته تا عشقی تازه اختیار کند و به خانه برگردد. مرد، محبوب قدیم، در نگاهش به عشقِ امروز گویا به امکان «باروری» نظر دارد و حضور زن (و بعدتر فرزند یا فرزندانی) در خانه‌اش در آن‌سوی آب‌ها تا تنهایی‌اش را پر کنند. اسرافیل موقعیت اولیه (مواجهه‌ی متناقض امروزینِ دو محبوب پیشین با زخم‌های یادگارمانده از خاطره‌ی عشق قدیم) را درست می‌بیند و می‌سازد، اما آنجا که باید خطر کند و تناقض‌های روان مردانه (در هر دو سطح فردی و اجتماعی) را در برابر این موقعیت وارسی کند، توقف می‌کند. بازی با استعاره‌های ماندن و رفتن برایش مهمتر می‌شوند تا یک تیزبینی نقادانه در تحلیل مسئله. فیلم آنجا که باید به سوی این مسئله برود و در واقع بیشتر و بیشتر با بهروز و تناقض‌هایش درگیر شود، از خطر می‌گریزد و همراه معشوق تازه‌، سارا (هدی زین‌العابدین)، سوار قطار می‌شود، به تهران پناه می‌برد و درگیر مسئله‌ای کم‌خطرتر می‌شود. انتقال به بخش طولانی تهران اگرچه فاقد طراوت و اصالتِ بخش‌های شمالِ اسرافیل وناهید است، دست‌کم از این‌نظر که با تناقض‌های پیرامون سارا مواجه شود، انتخابی قابل فهم است. اما تردیدها و سوال‌های پیرامون سارا ــ و وارسی اینکه عشق او به بهروز راه فراری از وضع آشفته و بی‌چشم‌انداز خانواده است ــ در برابر موقعیت ماهی و بهروز متعارف‌تر است. بماند که حجم زیاد تغییر و تحولاتی که برای سارا رخ می‌دهد (فروش خانه، تلاش او برای توقف آن، اسباب‌کشی به خانه‌ی جدید و درگیری‌هایش با مادر و برادر)، آن‌هم در یک بازه‌ی کوتاه که، اگرچه طولش گفته نمی‌شود، در نهایت در فاصله‌ی یک جدایی و پیوستن دوباره‌ی سارا به بهروز در زمان اقامتش در ایران رخ می‌دهد، بیش از آنکه ذاتی داستان باشد، به‌نظر تمهیدی ثانویه برای «فرسایش» بیشتر او و مصمم‌شدنش در رفتن از ایران با بهروز است. از قضا لحظات خوب بخش تهران جدا از فعل‌وانفعالات اصلی داستان رخ می‌دهد. مثل حضور سارا و مادرش در کافه. در واقع‌، این تاجی (مادر سارا) است، با بازی خوب مریلا زارعی و صمیمیت و شکنندگی توأمانی که به نقش تزریق کرده، که سارا را کنار می‌زند و به امتیاز بخش تهران بدل می‌شود. رقیب/معادلِ داستانی اصلیِ ماهیِ هدیه تهرانی که هر دو قربانیان تقدیر شوم باقی می‌مانند. دو زنی که محکوم شده‌اند که در موقعیت کنونی‌شان، با زخم‌ها و ماتم‌هایشان، باقی بمانند و دیگران، یا به دلیل نیروی جوانی (تفاوت موقعیت دو فرزند تاجی با خود او) و یا به دلیل نقش متفاوتی که اجتماع به مرد و زن پس از یک عشق جنون‌آمیز در جوانی سپرده (تفاوت موقعیت ماهی و بهروز)، این امکان را دارند که آینده را در مکان‌ها و امکان‌هایی تازه جستجو کنند. این نکته‌ی جذاب و قابل تأملی است که فیلم تلاش کرده مفهوم‌هایی همچون جوانی و میان‌سالی را از تلسکوپ فاصله‌های جنسیتی (و نقش‌های اجتماعی متفاوت مرد و زن در دوسوی این معادله) بازخوانی کند. و درست به همین خاطر است که کاراکتر بهروز اینجا نقشی کلیدی می‌یابد و محافظه‌کاری اسرافیل در بررسی همه‌جانبه‌ی این کاراکترْ فیلم را متوقف می‌کند و نمی‌گذارد آن برّندگی و بی‌پرواییِ بایسته را داشته باشد.




    مسعودِ ناهیدو بهروزِ اسرافیل پاشنه‌ی آشیل اصلی هر دو فیلم شده‌اند و آن‌هم نه به خاطر پژمان بازغی که با تمام قوا آمده تا هر دو کاراکتر را به پیش براند بلکه به خاطر امتناع آیدا پناهنده و ارسلان امیری از تحلیل و وارسی همه‌جانبه‌ی این دو کاراکتر. شاید در پس ذهن پناهنده و امیری (به عنوان نویسندگان فیلمنامه) این بوده که به تعادل نگاهی میان کاراکترهای مرد و زن‌ خود دست بیابند و به آن جنس کلیشه‌‌ی ترسیم‌شده از مردان (مثلاً در فیلم‌های زنانه‌ی تهمینه‌میلانی‌وار) سقوط نکنند. ولی کلیشگیِ فیلم‌هایی از آن دست در تصویر صاف، سرراست و بدون خلل‌وفرجی است که از دوگانه‌ی مردان مسلط در برابر زنان تحت سلطه به دست می‌دهند، و نه در صرفِ طرح شکاف‌ها و نابرابری‌هایی که خوب می‌دانیم همه‌جا حاضر و هویدا هستند. ناهیدو اسرافیلنمی‌توانند میان نگاه همدلانه‌شان به مسعود و بهروز (که مردان بد «تیپیک» نیستند) و خوانش تندوتیز امتیازها و موقعیت‌هایی که به عنوان مرد در جامعه پیدا کرده‌اند تعادل لازم را پیدا کنند. اسرافیلهرچقدر که می‌خواهد در مواجهه با بهروز آرام، تودار و خوددار باشد، اما موقعیت ماهی و بهروز و هزینه‌ای که بر سر جنون جوانی داده‌اند برابر نیست. بهروز را خانواده‌اش فراری دادند (و حتماً که در سرزمین غریب سختی‌های زیادی را متحمل شده تا سرپا بایستد)، ولی حالا که تنهایی کلافه‌اش کرده برگشته تا زنی اختیار کند، برگردد و خانواده‌ی خود را با بچه‌ یا بچه‌هایی که بعدتر به دنیا خواهند آمد بسازد. آیا به‌خاطر ناتوانی در بچه‌دارشدن و باروری نیست که ماهی نمی‌تواند انتخاب امروز بهروز باشد؟ شاید نیتِ اسرافیل بر این بوده تا، سوای این مسئله، ناممکنیِ به‌هم‌پیوستنِ دو آدم از پس فاصله‌ای بیست‌ساله (و ته‌نشستن جنون و دیوانه‌سری جوانی) را نیز نشان دهد. هدف هر چه بوده، فیلم با فراغ بال به سوی بهروز نمی‌رود، از نزدیکیِ مستقیم به او خودداری می‌کند (به‌رغم آنکه فضای درونی و تردیدهای ماهی، سارا و حتی تاجی را خوب وارسی می‌کند) و همین امتناع از مواجهه‌‌ی تمام‌وکمال با بهروز شک‌وتردیدهای زیادی را با ما باقی می‌گذارد. احساس می‌کنیم که اسرافیل، با نگاه همدلانه‌اش،به تردیدهای او وزن و اعتباری می‌بخشد که موقعیت‌های فیلمنامه نمی‌توانند توجیهش کنند. اما هیچ‌کدام از انتخاب‌های فیلم پیرامون بهروز به اندازه‌ی یک نما مشکوک و عجیب به نظر نمی‌رسند. نمایی از مسعود، درازکشیده روی تخت، که یادآورِ تابلویدر سوگ مسيحِآندره‌آ مانتنياست. پس از مواجهه‌ی نخست با فیلم، این نما را گرته‌برداری‌شده از بازگشتزویاگینتسف خواندم، آن‌هم با این تفسیر که حیف است فیلمساز بااستعدادی همچون آیدا پناهنده به دام موج «فیلم‌بازیِ» سینماگران جوان ایرانی بیافتد. بعدتر از خود فیلمساز خواندم که نگاهش در این نما نه به فیلمِ زویاگینتسف که به تابلوی اصلی بوده است. اما امیدوارم این چندسطر بتوانند توضیح دهند که مشکل، فراتر از نفْس ارجاع، به خوانش فیلم از کاراکتر بهروز نیز برمی‌گردد. در سوگ مسيح، و انعکاس‌های آن در آثار دیگر از جمله فیلمزویاگینتسف،بر یک شمایل‌نگاری چندصدساله در فرهنگ مسیحی با ده‌ها معنا و نشانه‌ی پیرامونی مبتنی است. معناها و نشانه‌هایی که برای نمونه فیلم زویاگینتسف، تقریباً در هر لحظه و ثانیه‌‌اش، برای آن بسترسازی می‌کند.تماشای چنین نمایی در اسرافیلبدون توجه به این بده‌بستان تاریخی ناممکن است اما، مستقل از ارجاع، در بستر مناسبات درونی فیلم نیز این نما همراه با نمای بعدی که بهروز را زیر دوش نشان می‌دهد تناقضی دوچندان را هویدا می‌کند. یک معادل بصری در برابر بار تردیدها و دوراهی‌هایی که بر شانه‌ی بهروز سنگینی می‌کند و از درون می‌شکافدش؟ اما فیلم به‌جای آنکه با واقعیت این تردیدها مواجه شود، تنها به استعاره‌های بصری‌ای از این جنس پناه می‌برد. در واقعیت، بهروز ساده‌تر از این‌ها انتخابش را انجام می‌دهد (نگاه امروزش به ماهی، تا آنجا که از فیلم می‌بینیم، بیشتر از ترحم و احترام می‌آید)، فیلم اما محافظه‌کارانه در چنین نمایی به استقبالش می‌رود؛ همچون شهیدی که گویی سرگردان در این دو راهی (عشق قدیم در برابر انتخاب آینده) به بند کشیده شده است.
    به این ترتیب، کاستی اصلی ناهیدو اسرافیل، به‌رغم طرح‌ریزی درست و موشکافانه‌ی موقعیت‌های آغازین‌شان، در حضور ضعیف نگاه و جهان‌بینی انتقادی و جسورانه‌ای است که باید در فرآیند شکل‌دهی فیلمنامه‌ها تجسم سینمایی خودش را می‌یافت. اما چنین کاستی‌هایی نباید سبب شوند که از دیدن امتیازها و پیشنهادهای این دو فیلم (آن‌هم در بستر سینمای فقیر دهه‌ی نود ایران) غافل بمانیم. در میان فیلمسازانی که در طول ده‌سال گذشته‌ به سینمای ایران اضافه شده‌اند کمتر فیلمسازی را دیده‌ام که به‌اندازه‌ی آیدا پناهنده در مواجهه با مصالح داستانی‌اش «ذهنیت سینماتوگرافیک» داشته باشد. در بسیاری از نقدها به اشاره‌هایی از این دست برمی‌خوریم که این یا آن فیلم «کارگردانی» یا «میزانسن‌»های درخشانی دارند، بدون آنکه تلاشی برای تبیین و تدقیق این مفهوم‌ها صورت بگیرد. خیلی وقت‌ها می‌گویند کارگردانیِ خوب و منظورشان خیلی ساده طراحی صحنه یا فیلمبرداری است. مشکل اصلی همچنان دست‌کم‌گرفتن مفهوم «میزانسن» و مجموعه‌‌ای از بحث‌های پیرامونی آن است. پس برای پیش‌بردن بحث، اجازه بدهید به تعریفی اولیه از این اصطلاح بسنده کنیم: میزانسن مجموعه‌ای از شگردهای بیرونی است برای شکل‌دادن و به‌بیان‌درآوردن یک ایده یا مجموعه‌ای از ایده‌های ذهنی یا درونی. میزانسن در این معنا با «بیان‌گری» در ارتباطِ پیوسته است. پس اگر از آیدا پناهنده به عنوان یکی از بسیار معدود فیلمسازان جوان ایرانی با «ذهنیت سینماتوگرافیک» نام می‌برم، در واقع به دستاوردهای او از طریق شکل‌دادن به میزانسن سینمایی فکر می‌کنم. به برخی جزئیات ناهید از این نظر در بالا اشاره کردم که نظیرشان در اسرافیلهم به چشم می‌آیند. مثل شیوه‌ای که فیلم با ریل‌های قطار در گوشه‌کنار قاب یا سوت قطارها به عنوان صدای خارج از قاب کار می‌کند. جزئیاتی از این دست نشان می‌دهند که فیلمنامه‌های ناهیدیا اسرافیلچطور در همان مرحله‌ی نگارش به‌گونه‌ای سینمایی تخیل و آفریده شده‌اند. ولی چنین مثال‌هایی هنوز ممکن است تنها به توانایی فیلمساز در خلق مود و فضا تقلیل بیابند. اینجا و در بخش پایانی نوشته می‌کوشم سکانسی از اسرافیلرا تحلیل کنم که برای من، به‌خاطر ظرافت نگاه، جزئیات و فکری که پشت سرش بوده، جدا از باقی فیلم (که لحظات خوب و ظریف دیگر کم ندارد) می‌ایستد و جایی قابل توجه در سینمای ایرانِ دهه‌ی نود پیدا می‌کند. شاید به‌عنوان بزرگترین دستاورد سینمای ایران در سال‌های پس از خانه‌ی پدریِ کیانوش عیاری (در ۱۳۸۹) برای برپاکردنِ یک میزانسن خودبسنده و خودبیانگر سینمایی.


    بهروز با داییِ ماهی (علی عمرانی) دعوا کرده (سارا هم شاهدش بوده)، غروب را در قبرستان کنار ماهی گذرانده و حالا به خانه آمده. سارا عصبانی است و می‌خواهد به تهران برگردد. نما با خواهر بهروز شروع می‌شود که به روبرو (سارای خارج از قاب) خیره شده. بهروز بلند می‌شود، خواهر از قاب بیرون می‌رود و با حرکت بهروز به سوی سارا دوربین نیز می‌چرخد.


    بهروز کنار پنجره می‌ایستد و به گوی شیشه‌ای اشاره می‌کند.
    بهروز و سارا در برابر دوربین حرکت می‌کنند. به نوبت از کادر خارج می‌شوند و به آن برمی‌گردند. بهروز بشقابی با طرح فرشته را که با هم از سمساری خریده‌اند به سارا نشان می‌دهد. سارا نمی‌خواهد آن را با خودش ببرد.

     

    بهروز جلوی پنجره می‌نشیند و تازه می‌رود سراغ بحث اصلی. چرا داری می‌روی؟


    سارا نیز به جلوی کادر می‌آید و کنار پنجره می‌نشیند تا جوراب بپوشد. دوربین آرام به عقب می‌رود. آرامش بهروز در یک گوشه‌ی کادر و جوش‌وخروش درونی سارا که از طریق کیفی که به دست می‌گیرد، و وارسی آن، جلوه‌ای بیرونی می‌یابد. سارا از کودکی‌اش هم می‌گوید و احساسی که به مادرش داشت. 


    سارا به طرف چمدانش حرکت می‌کند. پشت به دوربین می‌ایستد و مشاجره‌شان را ادامه می‌دهند.
    سارا حرف اصلی را می‌زند: تو تکلیفت با خودت معلوم نیست! همزمان، بهروز بلند می‌شود، به طرف سارا می‌آید و دسته‌ی چمدان را می‌گیرد.


     

    دعوا ادامه دارد. بهروز چمدان را بالاخره می‌گیرد و بر زمین می‌گذارد. خواهر از اتاق بغلی اضافه می‌شود. دوربین همچنان آرام به عقب می‌رود.


     حرکت معکوس بهروز و سارا در دو سوی قاب. آن‌هم وقتی خواهر در مرکز کادر ایستاده. بهروز از خواهرش می‌خواهد اتاق را ترک کند. سارا پشت به دوربین با کیفش بازی می‌کند. بهروز بحثِ مادر سارا را پیش می‌کشد. می‌فهمیم که پیشتر به سارا گفته نمی‌توانند تاجی را با خود ببرند.


    بهروز ثابت ایستاده و سارا حرف می‌زند و توضیح می‌دهد. حرکت می‌کند. پالتویش را برمی‌دارد. روبروی بهروز می‌ایستد و هم‌زمان که حرف‌هایش را ادامه می‌دهد پالتویش را می‌پوشد.


    دوربین همچنان آرام به عقب حرکت می‌کند. تاریکی اتاق مجاور عملاً دو سوی قاب را پوشانده و در سمت راست پرده‌ها آرام تکان می‌خورند. سارا اعتراضش را آشکار بیان می‌کند: مرا برای چه می‌خواهی؟


    سارا همچنان عصبانی به طرف چمدان می‌رود. چمدان را برمی‌دارد و به طرف در (دوربین) می‌آید. بهروز: «روانی شدی؟»، سارا: «آره دیگه. دختر تاجی‌ام. تو که از زنای روانی خوشت می‌آد.»


    حالا هر دو در تاریکی ایستاده‌اند. سارا می‌گوید می‌داند که بهروز هنوز ماهی را دوست دارد. صورت بهروز در تاریکی است و عکس‌العملش را نمی‌بینیم. حرکت ظریف دستهایش اما برجسته می‌شوند.



    بهروز می‌گوید که سارا را دوست دارد. سارا به طعنه می‌گوید شاید چون ماهی بچه‌دار نمی‌شود. بهروز، به عقب، به سوی اتاق برمی‌گردد. به‌گونه‌ی ظریفی تکانه‌های حسی حرف‌های ردوبدل‌شده به حرکت‌های بازیگران ترجمه می‌شوند.



    بهروز در عرض کادر به عقب برمی‌گردد و روی سکوی مقابل پنجره می‌نشیند. سارا ساکت در تاریکی ایستاده است. بهروز همان گوی شیشه‌ای را (که در آغاز نما دیدیم) در دست می‌گیرد و می‌گوید آمده چون خودش را تنها احساس می‌کرده اما حالا می‌فهمد آن‌ها اینجا از او تنهاترند. پناهنده بالاخره کات می‌کند.


    نمایی از دست بهروز که با گوی درون بشقاب بازی می‌کند. بهروز پس از چند لحظه‌ی کوتاه می‌ایستد و می‌رود. حالا فقط بشقاب و گوی شیشه‌ای باقی مانده‌اند.


    و بالاخره نمای سوم و پایانی سکانس که بهروز روی پله‌های حیاط نشسته و سارا از پشتِ در ظاهر می‌شود.


    میزانسن چیست؟ شکلی فیزیکی/مادی بخشیدن به ایده‌ها، احساس‌ها و معناها، تجسم‌بخشیدن به آن‌ها و ساختن‌ فضاهایی تازه به مدد سکون، حرکت و ژست‌های تنانه‌ی بازیگران. آیدا پناهنده به گونه‌ی خلاقانه‌ای در این لحظاتْ تنش‌ها، واکنش‌ها و احساسات کاراکترهایش را به حرکات و ژست‌های بازیگرانش ترجمه می‌کند. اینکه بازیگر کِی توقف می‌کند، کی می‌ایستد، کی لباس می‌پوشد، همه، باری معنایی و احساسی، هم‌خوان با نیازهای فیلمنامه، پیدا می‌کنند؛ و به‌گونه‌ای کاملاً طبیعی و نه ساختگی هم. اینجا با گونه‌ای «بخش‌بندیِ» ظریف نمای بلند، از طریق حرکت‌ها و توقف‌های دو بازیگر، و نیز از طریق تضاد روشنی پس‌زمینه و تاریکی پیش‌زمینه، روبرو هستیم که کیفیتی دینامیک، هم‌پای جوش‌وخروش درونی دو کاراکتر، به صحنه می‌بخشد. اینگونه از طریق آرایش حرکت‌ها و ژست‌ها، از آن لمس نخست گوی توسط بهروز تا بازگشت نهایی‌اش به طرف پنجره و لمس دوباره‌ی گوی توسط او، از توقف‌های چندباره‌ی دو بازیگر در مسیر پیش‌آمدن‌شان به طرف درِ اتاق و مشاجره‌ی نهایی‌شان در تاریکی اتاق جلویی، ساحت‌های متفاوت احساسی و عاطفی دو کاراکتر نسبت به‌هم باز تعریف‌ می‌شود. در سالی کهخون به پا می‌شود (پل توماس اندرسون) در آمریکا اکران شد، دیوید بوردول مقاله‌ای در ستایش فیلم نوشت. آشکارا از میزانسن‌های بیانگر فیلم به شگفت آمده بود. او مدتی پیشتر از همان مقاله جدال قلمی سختی را با منتقدان دوستدار رفتگان اسکورسیزی برگزار کرده بود. جدالی که نقطه‌ی شروعش این انتقاد بوردول بود که فیلم‌های معاصر آمریکایی خوب تدوین نمی‌شوند، به میزانسن‌های بیانگر فرصت نمی‌دهند و مجالی برای کنش‌ها و ژست‌های بازیگران و حرکات آن‌ها در طول و عرض قاب باقی نمی‌گذارند. او حالا از اطمینان اندرسون به نماهای طولانی‌تر و انتقال احساس‌ها و ایده‌ها از دل حرکت‌دادن بازیگران درون قاب به وجد آمده بود. این بازگشتی بود به سنت میزانسن بیانگر کلاسیک که رد و نشان‌هایش امروز تنها در فیلم‌های اندکی باقی است. بحث ما در سینمای ایران، تاریخش، و انتظارهای ما از فیلم‌ها از اساس به گونه‌ی دیگری است. اما برای من شوروشوق مواجهه با این چهاردقیقه (در مقیاس کوچک سینمای ایران) چیزی از جنس همان اشتیاق بوردول در آن سال پس از مواجهه با میزانسن‌های خون به پا می‌شود (در یک مقیاس وسیعتر تاریخ سینمایی) است. آیدا پناهنده با این چهار دقیقه کاری کرده است که بسیاری از فیلمسازان ایران پس از ساختن انبوهی فیلم موفق به آن نشده‌اند. این یک کریوگرافی نایاب در سینمای ایران و یک بزرگداشت باشکوه از قدرت بیانگر سینما از طریق امکانات پایه‌ای آن است. و البته یک کلاس درس برای تماشاگر و منتقدی که یا به دلیل دوری‌اش از سنت کلاسیک و یا به دلیل وفور تئوری‌های پادرهوای «ترجمه‌شده» در بازار این روزها نسبت به امکانات و ظرایف میزانسن سینمایی نابینا شده است. به آیدا پناهنده و همکارانش برای خلق این کریوگرافی دلپذیر تبریک می‌گویم و امیدوارم فیلم بعدی او فصل‌های بیشتری داشته باشد که در چنین سطح، قدرت و ظرافتی کار کند. در واقع، همین سکانس کوتاه (شکل‌گرفته از دو نمای کوتاه و یک نمای بلند چهاردقیقه‌ای) میزانی به‌دست می‌دهد که چرا برخی فصول دیگر فیلم، از جمله ابهاماتی که پیرامون بهروز در بالا به بحث گذاشتیم، آنگونه که باید کار نکرده‌اند. در نگاهی همه‌جانبه‌تر، امیدوارم فیلم بعدی او حاصل بررسی دقیق و توأم دستاوردها و کاستی‌های این دو فیلم باشد. سکون و خودداری ظریفِ اسرافیل، حس اضطرار و مواجهه‌ی رودرروی ناهید با تنش‌های فرد و جامعه، و در نهایت نگاه ستیزه‌جوتری که فقدانش اجازه نداد این دو فیلم در آسمان بلندتری پرواز کنند. ناهید و اسرافیل حتی در لحظه‌ی ساخت‌شان هم، به رغم تمام تلاش‌شان، آن نگاه پیشروی بایسته را به تضادها و شکاف‌های پیرامون موقعیت‌های زنان‌شان به نمایش نگذاشتند و مردد میان دو سو باقی ماندند. امروز که با سرعت تحولات چندماه گذشته، شکاف‌ها و گسست‌های اجتماعی معناهای تازه‌تری به خود می‌گیرند، کار فیلم‌های بعدی سخت‌تر هم می‌شود.                          

    مکری و برزگر در «شیوه»ی تازه

    $
    0
    0

    تا حالا دو بار مفصل در مورد فیلم‌های شهرام مکری نوشته‌ام. اما شماره‌ی تازه‌ی مجله‌ی شیوهباعث شد این‌دفعه رودررو با او گفتگو کنم. نیازی به تکرار حرف‌های پیشتر گفته‌شده نمی‌دیدم. کوشیدم این گفتگو بهانه‌ای باشد برای فهمیدن بهتر ریشه‌ها و سرچشمه‌های کار او، آنگونه که او فیلم‌هایش را در ذهن شکل می‌دهد؛ و طبعاً از دل پرسش‌وپاسخی انتقادی. آرامش همیشگی مکری، و صبر و حوصله‌اش در برابر پرسش‌ها، باعث شد بحثی زنده و پرشور صورت بگیرد. نتیجه گفتگویی شد در مورد خیلی چیزها نظیر تغییر نگاه تدریجی مکری به سینما، نقد و فیلمسازی، مسئله‌ی «معنا»، خون‌آشام‌ها و زامبی‌ها، نولان و تارانتینو؛ و همه در پس‌زمینه‌ی سه فیلم بلند خود مکری. متن گفتگو حالا در شماره‌ی ششم شیوهچاپ شده است. متنی که تمام حرف‌های ردوبدل‌شده در جلسه‌ی بین ما نیست، بخشی به دلیل کمبود جا و بخشی به‌دلیل محدودیت مجله در ورود به برخی حیطه‌ها ــ از جمله بحثی انتقادی در مورد نگاه محافظه‌کارانه‌ی هجومبه مسئله‌ی همجنس‌خواهی (برخلاف حواشی جشواره‌ی برلین، آنچنانکه پیشتر نیز به اشاره نوشتم، زاویه‌دید فیلم را در طرح این مسئله بیشتر هم‌نوا با ایدئولوژی رسمی و غالب می‌دانم). امیدوارم این گفتگو برای خواننده‌ها نیز حرف‌هایی تازه داشته باشد. در نهایت و به‌رغم هر اختلاف نظری هم که در این میان باشد، گفتگوهایی از این‌دست به سینمای فردایی نگاه می‌کند که همه‌ی ما امیدواریم وضعیتی بهتر از امروز داشته باشد. اما این تنها حضور من در این شماره‌‌ی شیوهنیست. در مقاله‌ی مفصلی نیز که در مورد سینمای مجید برزگر نوشته‌‌ام، کوشیدم فصل باران‌های موسمی، پرویزو یک شهروند کاملاً معمولیرا از زاویه‌های مختلفی محک بزنم. پرویز را دوست ندارم ولیفصل باران‌های موسمی را فیلمی امیدوارکننده می‌دانم. این مقاله از امکان‌هایی می‌گوید که فیلم‌های برزگر به سینمای معاصر ایران اضافه می‌کنند و همزمان از کاستی‌هایی که تا حالا اجازه نداده‌ این امکان‌ها فعلیتی تمام‌وکمال بیابند.   

    خانه‌ی پدری

    $
    0
    0


    درهای پنهان، استخوان‌های مدفون
    در ستایش انضمامیتِ میزانسن خانه‌ی پدری




    در همچون چراغ راهنما
    عنوان‌بندی بسیار خلاقانه‌ی خانه‌ی پدریاز همان لحظه‌ی آغازین موتیف محوری فیلم را به حرکت درمی‌آورد: در، درها و درگاه‌ها. این فیلمِ باز و بسته‌شدن درهاست. درها مدام باز و بسته می‌شوند، به صدا در می‌آیند، آدم‌ها از میان درها می‌گذرند، در آستانه‌ی درها و مقابل درگاه‌ها توقف می‌کنند و حرف می‌زنند. فیلم عامدانه و گاه حتی لجبازانه کنش‌های محوریِ درام خود را با درها و درگاه‌ها گره می‌زند. از طریق همین درهاست که پیکره‌ی جهان فیلم مفصل‌بندی می‌شود، «روایت» شکل می‌گیرد، هویت و مادیت می‌یابد، پیچیده می‌شود و در نهایت به خود، به لحظه‌ی آغاز، بازمی‌گردد. از طریق همین درهاست که فیلم حتی در هر دو بُعد استعاری و داستانی/مادی واقعیت بزرگتر بیرونی و تاریخی را احضار می‌کند و هم به «ژانر»، گونه و تاریخ‌هایی سینمایی برمی‌گردد. حرف آخر را همین اول بزنیم: درها ریز و درشتِ جهان خانه‌ی پدریرا سامان داده‌اند. شکاکان پاسخ خواهند داد کهبله البته که فیلم‌ها همه پر از در هستند و آدم‌هایشان به ضرورت‌های داستانی مدام از طریق درها رفت‌وآمد می‌کنند، و گاه در کنارشان توقف، تا لحظه‌هایی از درام شکل بگیرد. حتی در تأیید حرف همین شکاکان می‌توان این شوخی فروید را یادآوری کرد که واقعاً بعضی جاها در فقط یک در است. و البته این حرف بی‌راهی نیست چون همین خانه‌ی پدریکه قصه‌اش در یکی از آن خانه‌های بزرگ حیاط‌دار قدیمی می‌گذرد که چهار طرفش مملو از درهای باز و بسته است، درهای زیادی دیده می‌شود که (در این شوخی فرویدی) چیزی بیش از یک در نیستند. به یک معنا شکاکان حق دارند که بگویند اصلاً دوربین کیانوش عیاری انتخابی جز به درون قاب کشاندن درها نداشته است. هر کجا که می‌چرخید و از هر زاویه که می‌نگریست دری باید آشکار می‌شد.
    اما کار ما در این نوشته نه با همه‌ی این درهای همه‌جا حاضرِ خانه‌ی پدری که با آن درهایی است که کارکردهایی ویژه و ساختاری در نظم‌دادن به استتیک فیلم پیدا کرده‌اند. یعنی آن درهایی که فراتر از یک در شده‌اند؛ آن‌هم نه در یک معنای تفسیری. قصدمان این نیست که دنبال صحنه‌های فیلم راه بیافتیم و برایشان معناتراشی کنیم: «این در یعنی ...»! بلکه، از طریق این درها به‌دنبال فهمیدن نظم خودآیین و خودبسنده‌ی خانه‌ی پدری هستیم. نظمی فرمال که البته محتوا را هم به‌عنوان جزئی درونی پیکربندی کرده است. پس بگذارید در همین ابتدا پیشنهاد کنیم که خانه‌ی پدریبا محدودکردن خود به چند شگرد معدود میزانسنی در اصل در ردیف آن فیلم‌هایی از تاریخ سینما قرار می‌گیرد که نقش محوری روایت (به ساده‌ترین بیان یعنی شیوه‌ی تعریف داستان) را محدود می‌کند. یعنی بخش مهمی از بار و قدرت آن را به عناصری می‌سپارد که در نگاه اول نقشی ناروایی (یعنی باز به بیانی ساده‌کننده، نقشی غیرداستانی در نگاه اول) دارند. برخی منتقدان از فیلم‌هایی از اُزو یا برسون همچون سرمشق‌های این نوع فیلمسازی یاد کرده‌اند. با آوردن نام اُزو یا برسون نه می‌خواهیم اعتباری از بیرون به خانه‌ی پدریاضافه کنیم و نه حتی می‌خواهیم مشابهتی میان این فیلم‌ها بسازیم. نه، این‌ها فیلم‌هایی کاملاً متفاوت هستند و در اقلیم‌هایی جدا سر می‌آورند. غرض اما یادآوری رابطه‌های پیچیده‌ی روایت و ناروایت در تاریخ سینماست. به فیلم‌هایی از این دست منتقدان مختلف‌ نام‌های مختلفی داده‌اند. برخی همچون بوردول/تامپسون ایده‌ی فرم‌های نارواییِ پارامتریک را پیشنهاد کرده‌اند. دوباره و برای تأکید، در این نوشته قصد نداریم با گفتن جملاتی از این دست که خانه‌ی پدریمی‌تواند پارامتریک خوانده باشد، اعتباری بیرونی برای فیلم اضافه کنیم. برای نشان‌دادن بزرگی خانه‌ی پدریبه این صفت‌ها و مقایسه‌ها نیاز نداریم، اما به فهم استراتژی‌های درونی‌اش چرا. پس از این رو به مقایسه‌های تاریخی و مفهوم‌پردازی‌های تئوریک متوسل می‌شویم. می‌خواهیم بگوییم که درهای خانه‌ی پدریهمچون پارامتر فرمالی درون فیلم کار می‌کنند. فیلم با نقش این پارامتر(های)ش بازی می‌کند، بسطش می‌دهد و هر لحظه به آن کارکردی تازه و پیچیده می‌دهد. نگاه عیاری به یک‌جور میزانسن کلاسیک «پنهان» اما بیانگر هم بخش مهمی از این کارکردها را می‌سازد. یعنی بی‌آنکه چیزی به صراحت گفته شود، ژست‌ها و حرکت‌های کاراکترها یا اجزای صحنه به گونه‌ای غیرمستقیم دلالت بر معنا یا احساسی پنهان کنند. ما از ترکیب دو شیوه‌ی متفاوت تحلیل ــ گسترش پارامتریک اجزا و نقش بیانگرانه‌ی آن‌ها درون میزانسن ــ می‌خواهیم کارکردهای درها را دنبال کنیم تا همچون چراغ‌های راهنما هدایتگر مسیر جستجوی ما در زیرزمین‌های خانه‌ی پدریباشند.
    خانه‌ی پدریمخالفان و شکاکانی هم دارد. می‌گویند این یک فیلم رو و آشکار است؛ یک حرف/پیام کلی می‌خواهد بگوید و همان اول هم آن را (و دستش را) رو می‌کند. یک جور خبر، اشاره یا یک ایده‌ی تاریخی/فرهنگی که وقتی آشکارا بیان می‌شود، چیزی سینمایی پشتش نمی‌ماند. تکلیف تماشاگر با آن روشن است. برای شکاکان، فیلم (در سطح فرمالش) نیازی به چراغ ندارد. اصلاً زیرزمینش چیزی برای پنهان‌کردن ندارد. ما وارد‌نشده همه‌چیز را تا آخر خوانده‌ایم. اما ما می‌خواهیم ادعا کنیم که از قضا خانه‌ی پدرینه فیلمِ ایده است، نه پیام و نه یک خبر یا جهت‌گیری صرف سیاسی یا فرهنگی یا اجتماعی. البته نظیر هر فیلم بزرگ دیگری حساسیتش به معناها و محتوا جهت و سمت‌وسوی مشخصی دارد. آشکارا موضع‌گیری می‌کند، اما اعتبارش را از روی کاغذ و از ایده‌هایش نمی‌گیرد. اعتبارش دقیقاً نتیجه‌ی بناکردن یک جهان سینماتوگرافیک است. جهانی مادی، حاصل بناکردن آجر روی آجر، و نه جهان ایده و پیام. می‌خواهیم ادعا کنیم و ادعایمان را ثابت کنیم که خانه‌ی پدریبرخلاف آنچه گفته‌اند توانسته فرمال‌ترین ساختمان سینمای این سال‌های ایران را بنا کند. اما فرمالیسمش نه حاصل گرته‌برداری از مدهای روز بازار که حاصل خودآگاهی و درک بغایت پیچیده‌ای است که از مکانیسم‌های درونی‌ خود دارد و در نتیجه کارکردها و معناهای گوناگونی که از دل این مکانیسم‌ها بیرون می‌کشد. چراغ‌هایمان را روشن می‌کنیم و پا به زیرزمینش می‌گذاریم.


    اولین در: هنر یا واقعیت
    اما این «زیرزمین» از همان اولین نما به چشم می‌آید. نمای اول از دیواری که به یک تابلوی نقاشی می‌ماند (تصویر ۱). به‌تدریج نقش‌هایی روی دیوار برجسته می‌شوند. گویی نقاش طرحی می‌کشد. روی دیوار دری جان می‌گیرد. و بعد دیوارهایی در دو سمت آن. و بعد کاه‌گل‌هایی روی دیوار (تصویر ۲). و بعد به یکباره صدای زنگ در. این در واقعی بود! دوبعدی به سه‌بعدی بدل می‌شود و طرح و نقش به فیزیک و ماده. ما از نقطه‌نظری اندرونی به پسرکی می‌نگریم (تصویر ۳) که در را باز می‌کند تا دختری پا به درون بگذارد. نقاشی/هنر یا واقعیت؟ خانه‌ی پدریاز همان آغاز نگاه خود را به رابطه‌ی هنر و واقعیت در بحرانی‌ترین وضعیت تعریف می‌کند. از زیر آن تابلوی نقاشی بود که دری مدفون بیرون کشیده شد یا برعکس؟ این دوربین عیاری است که از درون واقعیت هنر یا اثر هنری را بیرون می‌کشد یا برعکس هنر است که انضمامیت می‌یابد تا واقعیت را تجسمی تازه بدهد؟ عیاری با این عنوان‌بندی پیچیده‌ترین تعریف ممکن را از رابطه‌ی دوگانه‌ی هنر و واقعیت اعلام می‌کند. آندره بازن اگر زنده بود با دیدن فقط همین پایان‌بندی لبخندی بر لبانش می‌نشست!


    درهای تهدید، خطر، التماس، کشتن و پس از کشتن
    اما این درها! از همان آغاز با حضور و غیاب، مدفون‌بودن و آشکارشدن (یا کردن؟) گره خورده‌اند. دختر از در اصلی خانه وارد می‌شود. از همان دری که درون را از بیرون جدا می‌کند. پدر با اجبار به زیرزمین می‌فرستدش. میزانسن عیاری در زیرزمین بازی تهدید و خطر را از طریق درها «فرمول‌بندی» می‌کند. بازی بیانگرانه‌ی درها در دل میزانسن شروع می‌شود. دختر می‌نشیند تا فرشی را رفو کند. اما آن‌سوی زیرزمین پشت یک در گویی چاله‌ای کنده می‌شود (تصویر ۴). این را از زاویه‌ی نگاه دختر می‌بینیم. اما زاویه‌ی عکس آن نما نه (مثلاً) از کنده‌شدن آن چاله (موضوع نگاه دختر) بلکه درست از میان همان در به سوی دختر است (تصویر ۵). برای دوربین عیاری این یک انتخاب تصادفی نیست. حضورِ در به تدریج با تهدید گره می‌خورد. زندگی دختر در خطر است، پدر و پسر از حیاط خانه قصد ورود به زیرزمین را دارند. دختر باید هر دو در را ببندد. ضربه‌های پدر به روی درها و فرارهای مستأصل دختر در زیرزمین. نگاه کنید که چطور فیلم از دل درهای تو در تو به احساس جاری صحنه هویتی مادی می‌بخشد (تصویر ۶). لحظاتی قبل‌تر حتی می‌توان به یاد آورد که چطور لحظه‌ی التماس دختر با تکیه‌دادنش به یک در ساخته شده بود (تصویر ۷). درهای زیرزمین شکسته می‌شوند. دختر باید بگریزد. تنها راه نجات کجاست؟ آن در بزرگ اصلی در حیاط خانه. همانجا متوقفش می‌کنند. به زیرزمین برش می‌گردانند. دختر باید کشته شود. و دوباره از نقطه‌نظر میزانسنی، نکته‌ی قابل تأمل برای ما در این نوشته، شیوه‌ای است که عیاری احساس پس از کشتن را از طریق درها یا دقیق‌تر تکه‌های از جا درآمده‌ی درِ شکسته‌شده بیان می‌کند (تصویرهای ۸ و ۹). درهای التماس، خطر و تهدید از این پس با نقشی ابدی ممهور شده‌اند. درهای خانه‌ی پدریاز این پس حاوی خاطره‌ی یک قتل‌اند. درها حالا «حافظه» دارند.


    درهای تردید و نگرانی
    عصر و زمانه‌ای دیگر اما همان خانه و خانواده. نظیر هر اپیزود دیگر فیلم، دوباره از در اصلی پا به درون خانه می‌گذاریم. آن بیرون حضوری همه‌جانبه‌ در فیلم دارد، اما سرسختی فرمال فیلم نه حضور فیزیکی بیرون که احساس درونی حضور آن را از طریق صداها، رفتارها و ژست‌ها به نمایش می‌گذارد. دوباره صدای در زدن. زنی می‌خواهد وارد شود و کودکی می‌خواهد در را باز کند. و به سختی هم! طنز سیاه عیاری به صورتی پنهان هویداست. این دخترک به سختی می‌خواهد در را باز کند و فیلم معطل می‌کند تا دخترک بتواند! همان درِ نجاتی که دخترِ اپیزود پیشین نتوانست از آن بگریزد. دخترکِ اپیزودِ اکنون بالاخره در را می‌گشاید، همچون خود فیلم که به سختی می‌خواهد این درهای خاطره را باز کند و معناهایی تازه بر آن‌ها سوار کند. بعدتر، ژستی از عموزاده که حالا داماد خانواده است شاید ایده‌ای از این معناهای تازه برای ما بسازد. آمده تا با خشونت زنش را از این «قبرستان» بیرون ببرد. عموزاده در وسط دادوبیدادش به آنی دستش را روی چارچوب در می‌گذارد. میزانسن شلوغ عیاری در جلو و پشتِ تصویر زنانی را در قاب دارد، اما ژستی که به یاد می‌ماند از آن مرد است که دستش را روی چهارچوب در می‌گذارد و سرش را به آن تکیه می‌دهد. این همان دری است که پشتش گور دختر پنهان مانده است. این مرد اولین ژست‌های پنهانِ اشاره کننده به ندامت را در فیلم به نمایش می‌گذارد. این ژست کنشی سینمایی است، تنها درون میزانسن عیاری هویت می‌یابد، نه درون قصه‌اش و نه روی کاغذ. تقلیل ایده‌ی صحنه به تکرار خشونت علیه زنان ــ اما در وضعیتی ملایم‌تر نسبت به اپیزود پیشین ــ تماشای فیلم است از طریق ایده‌ی روی کاغذ. دنبال‌کردن میزانسن فیلم اما دیدن تلاش فیلم است که می‌خواهد جهانی سینماتوگرافیک را با معناهایی تازه و زنده بر پا کند. درها حالا در دل این میزانسن به احساس‌هایی تازه دلالت می‌کنند. پشت این درها چه خبرست؟ تکیه‌ی محتشم برادری که عامل قتل بود (در کنار پدر) به در، تردید مادر در آستانه‌ی درِ ورودیِ زیرزمین وقتی می‌خواهد به حیاط برود، بازگشت او و توقفش جلوی دری دیگر (تصویر ۱۰). از نمای نقطه‌نظر او درِ باز دیگری دیده می‌شود و محتشم که آن پشت گویی فاتحه‌ای می‌خواند (تصویر ۱۱). یا حرکت پدر از عمق تصویر که میان دو درِ باز زیرزمین پیش می‌آید. درهای حافظه حالا بر اولین نشانه‌های ندامت و عذاب وجدان دلالت می‌کنند. میزانسن عیاری معنا یا پیامی از پیش موجود را فیلم نمی‌کند، بلکه معنا و احساس را به مدد قدرت بیانگر سینما از موقعیت بیرون می‌کشد. این تفاوت خانه‌ی پدریاست با فیلم‌های اجتماعی دیگران.


    درهای آزار، درهای تحمل‌ناشدنی، درهای انکار
    لحظه‌ای کلیدی در تاریخ سینمای معاصر ما جایی در همین حوالی است که رخ می‌دهد. در شلوغی برخورد آدم‌ها در زیرزمین. محتشم که حالا پدری است که می‌خواهد به زور دخترش را شوهر دهد با زن‌های خانه در حال مشاجره است. این اتاق همان «گورستان» دو اپیزود پیشین است. پدربزرگ (همان پدر دو اپیزود پیشین) که برای آرام‌کردن جمع آمده، موقع ترک اتاق و بستن در از صدای جیرجیر آن به خشم می‌آید (تصویر ۱۲). «این درِ خانه است یا درِ اصطبل؟» دلپذیر است تماشای فیلمی که ایده‌های کلانی چون بار تاریخ را اینچنین از طریق پنهان‌ترین عناصر سینمایی عرضه می‌کند. ایده‌هایی که فیلم‌های دیگر (فیلم‌های کوچک) برای انتقالشان به هزار پشتک‌واروی دوربین نیاز دارند. دوباره در این اپیزود هم، فیلم دو داستان آشکار و پنهان را هم‌زمان پیش می‌برد. داستان آشکار مراسم خواستگاری دختر خانواده است و امتناع دختر از حضور در آن. قلب اپیزود اما داستان پنهان‌تر و درونی‌تر است. گویی داستانِ آشکار خود صحنه‌سازی‌ای برای چفت‌وبست داستان درونی است. حرکت درونی اپیزود سوم میان دو حرکت مرتبط با درِ زیرزمین معنا می‌یابد. از اعتراض پدربزرگ به صدای جیرجیرِ در تا قفل‌کردن همان در توسط او در انتهای اپیزود. بگذریم از دیگر بازی‌های میزانسی فیلم که دوباره درها را در کانون خود می‌نشانند. مثل اهمیتِ درِ اتاق طبقه‌ی بالایی در صحنه‌های متعدد: دختر کوچک به اصرار می‌خواهد در باز بماند تا صدای صحبت‌های حاضران را بشوند، مادر که از لای در می‌بیند پسرک جعبه‌ی تریاک را به جای اصلی خود باز می‌گرداند، و بالاخره گفتگوهای خواهر با برادر (محتشم) و پدرش پس از اطلاع از محل دفن خواهرش که پیرامون همان درِ مورد بحث در زیرزمین قاب‌بندی شده‌اند. درهای خاطره حالا دیگر تحمل‌ناپذیر شده‌اند (تصویرهای ۱۳ و ۱۴). نه می‌توان آنچه را که در پشت خود نهان دارند انکار کرد (به یاد بیاوریم که آن اتاق پشتی در اپیزود دوم محل آویختن انگورها بود) و نه می‌توان در کنارشان زندگی کرد (آن اتاق محل زندگی خواهر شده بود). حالا فقط می‌توان درها را بست تا شاید فراموش کنیم که چه در پشت خود نهان کرده‌اند. میزانسن عیاری به ماشین حفاری حافظه می‌ماند. با آنالیزکردن درها دینامیک حافظه را در طول سالیان به حرکت در می‌آورد. حافظه‌ای که بر گرد یک قتل می‌چرخد. درها اما حالا فقط باید بسته بمانند (تصویر ۱۵).

    درهای راز و رمز
    عصر و زمانه‌ای دیگر، اما باز همان خانه و همان خانواده. دوباره با بازشدن درِ بیرون پا به درون خانه می‌گذاریم. برای یک عزاداری رسمی. مرگ پدربزرگ. این قصه‌ی آشکار است. قصه‌ی پنهان اما دوباره بر گردِ درِ اتاق زیرزمین می‌چرخد. پشت آن در چه خبر است؟ این را دخترهای جوان می‌پرسند. دری که هیجده‌سال است بسته مانده. فیلم دوباره از طریق همین در مجموعه‌ای متنوع‌ از ایده‌ها و احساس‌ها را فرمول‌بندی می‌کند. در همچون محل نزاع نسل‌ها. یک‌طرف می‌خواهد باز کند و سردربیاورد. یک طرف می‌خواهد انکار کند و مانع شود. اشتیاق و شگفتی، ندامت و انکار. میزانسن عیاری نقش‌های تازه‌ای به درهای خانه‌ی پدریمی‌دهد. لحظه‌ای که دخترها کنجکاوانه در را باز می‌کنند و به تار عنکبوت بزرگی پشت آن برمی‌خورند، به چرخشی ژنریک یا تاریخ سینمایی هم اشاره دارد (تصویرهای ۱۶ و ۱۷). دخترها مات زیبایی تار عنکبوت شده‌اند. درِ تاریخ را که بگشایی چیزی شگفت و اگزوتیگ آن پشت خوابیده است. اما ضربه‌ی واقعیتِ فیلمِ عیاری بلافاصله بعد دخترها را به انضمامیت تاریخ می‌کشاند. اینجا چیزی اگزوتیگ وجود ندارد (تصویر ۱۸). حالا دعوای پدر و دخترهاست. پدر حکم نهایی را می‌دهد (تصویرهای ۱۹ و ۲۰). نهایت انکار را. این در باید پنهان کنیم. فردا دیواری روی آن در کشیده خواهد شد. از نهایت شگفتی تا نهایت انکار، در دو قطب متضاد نسبت به درهای راز و رمز می‌چرخیم.


    درهای آشکاری، درهای مسئولیت
    خانه‌ی قدیمی حالا خانه‌ای کلنگی است. یکی از ده‌ها خانه‌ی مشابه در تهران. این را پسر خانواده می‌گوید. شاید هر خانه‌ی دیگری هم رازی مشابه را مدفون کرده باشد. درِ قدیمی موضوع بحث اما حالا فقط دری مدفون پشت تیغه‌‌ی دیوار است (تصویر ۲۱). برای مرد غریبه تنها یک واقعیت فیزیکی، یک مانع و در نهایت یک کنجکاوی که همه فردا زیر آوار بولدوزرهای «بازسازی» خواهد رفت. برای اعضای خانواده، به‌ویژه پدر، اما حافظه‌ای که به بسیار چیزها اشاره دارد. چه تأکید بامعنایی دارد دوربین عیاری بر کنش مکانیکی شکستن این دیوار (تصویرهای ۲۲، ۲۳ و ۲۴). کنشی که در خود مجموعه‌ای دیگر از وقایع را احضار می‌کند ــ از قفل‌کردن در توسط پدربزرگ، تا شکستن فقل توسط دخترها تا دیوارکشیدن به دستور پدر. اما قبلاً در هیچکدامشان نفس مکانیک کنش اینچنین برجسته نبود. جبر زمان است البته. جالب اینکه پسر خبر شکستن دیوار را به پدر در ورودی زیرزمین می‌دهد. نشسته روی پله‌های درگاه (تصویر ۲۵). همان درگاهی که مادرِ اپیزود دوم (مادربزرگ خانواده) لحظه‌ای قبل از مرگ آنجا تأمل کرده بود. بعید است میزانسن عیاری به این تقارن‌ها بی‌توجه بوده باشد. میزانسنی که به دینامیک حافظه‌ی مکان‌ها در طول زمان سخت آگاهی دارد. اما پرسش اصلی حالا دیگر نه خود آن درِ موضوع بحث، نه حتی صرفِ احساس گناه پدر ناتوان، که از جای دیگری سر بلند می‌کند. در گفتگوی پسر و نامزدش (تصویر ۲۶). ببینید میزانسن چگونه خودآگاهانه صحنه را قاب گرفته است. دو کاراکترش در جلوی صحنه و درِ ورودی خانه، نیم‌باز، در عقب صحنه. این بارِ آگاهی است که به مدد زمانه از درِ بیرون داخل شده است. با این استخوان‌ها چه می‌توانیم بکنیم؟ (تصویرهای ۲۷ و ۲۸). انضمامیت پرسش از دل خاک و آجر و سنگ و در و دیوار می‌گذرد ــ همان گونه که فیلم در طول مسیری طولانی، آرام و باطمأنیه، از میان آن‌ها گذر می‌کند ــ و به استخوان‌هایی مدفون زیر زمین می‌رسد. خانه‌‌ی پدریرا از این‌رو می‌توان یکی از عجیب‌ترین فیلم‌های «تاریخی» نیز به حساب آورد. اما نه فیلمِ تاریخیِ معنا، پیام یا ایده. انضمامیت میزانسنِ عیاری بخشیدن حافظه است به خاک و سنگ و آجر و دیوار. و بعد واکاوی این حافظه ــ همچون یک دینامیک زنده ــ در طول تاریخ؛ گویی زیر یک ماشین «سی‌تی اسکن» قرارش داده‌اند. چنین حافظه‌ای تنها به مدد یک کنش هنرمندانه و در دل یک جهان سینمایی می‌توانست جان بگیرد. و همین ما را به عنوان‌بندی آغازین فیلم باز می‌گرداند. هنری که صحنه‌ای تازه خلق می‌کند تا واقعیت مدفون را از زیر آوار خود بیرون بکشد. این تعریفی هنرمندانه، و در همان حال مسئولانه‌، از «رئالیسم» نیز هست. رئالیسم عیاری حالا همچون ماشین واکاوی و حفاری حافظه عمل می‌کند. یک حافظه‌ی عمیقاً مادی و انضمامی.‌   

           

    آینه‌ها: ژست نگاه در سینمای کیارستمی

    $
    0
    0


    مقدمه:در دو سال گذشته مجموعه‌ی چند یادداشت و مقاله را در مورد سینمای کیارستمی پی‌ریزی کردم. چند تایی از این نوشته‌ها اینجا و آنجا چاپ شده‌اند و باقی نیز در راه‌ هستند. این مقاله‌، که نسخه‌ی انگلیسی‌اش نخستین بار در شماره‌ی ویژه‌ی Fireflies (بهار ۲۰۱۵) که به کیارستمی اختصاص داشت چاپ شد، می‌کوشد کلیت سینمای کیارستمی را در پرتوِ مسئله‌ی «نگاه» از نو احضار کند. باقی نوشته‌های من در مورد کیارستمی به گونه‌ای شرح و تکمیل ایده‌های طرح‌شده در این مقاله هستند.
         
        
    آینه‌ها: ژست نگاه در سینمای کیارستمی


    مسافر ــ دومین فیلم بلند کیارستمی پس از تجربهــ چند روز از زندگی قاسم پسربچه‌ی فقیر ملایری را به تصویر می‌کشد. قاسم دیوانه‌ی فوتبال است و می‌خواهد به هر ترتیبی شده خودش را به تهران برساند تا بازی تیم محبوبش را در استادیوم تماشا کند. او اما مستأصل، برای تأمین هزینه‌ی سفر و پول بلیت مجبور است که راه‌های مختلفی را امتحان ‌کند. در شاید مشهورترین سکانس فیلم، یک دوربین قدیمی عکاسی را در دست می‌گیرد تا از بچه‌های مدرسه اخاذی کند. دوربین خالی است اما او از پسربچه‌ها می‌خواهد که برای گرفتن عکس در برابرش بایستند ــ عکس‌هایی که هیچگاه ظاهر نخواهند شد. امروز که این فصل را ــ با نظر به کلیت سینمای کیارستمی ــ مرور می‌کنیم، آن را همچون جرقه‌ی مضمونی کلیدی می‌یابیم که برای نخستین‌بار اینجا ظاهر شده است. مضمونی که بعدتر در سینمای کیارستمی به شکل‌های گوناگون طرح و بسط خواهد یافت و همچون یک ایده‌ی مرکزی ــ دست‌کم در بخش مهمی از این سینما ــ تداوم خواهد داشت: رابطه‌های قدرتی که در آپاراتوس (یا دستگاهِ) «نگاه‌کردن» به صورت نهان یا آشکار حاضرند. دینامیکِ رابطه میان آن‌ کسی که ــ از طریق دوربین ــ می‌نگرد و آن کسی که نگریسته می‌شود بر شکل‌ها و امکان‌های مختلف و متنوعی از آسیب‌پذیری، سوء‌استفاده و اغوا بنا می‌شود. کیارستمی در بخش مهمی از فیلم‌های بعدی‌اش مدام و مدام به چنین ایده‌هایی بازمی‌گردد، با آن‌ها درگیر می‌شود، پیچیده‌ترشان می‌کند و در صورت‌بندی‌های مختلف عرضه‌شان می‌کند. شاید حتی بتوان گفت که این همه تغییر نقش‌ و تعویض‌های مکرر میان جایگاه‌های فیلمساز، کاراکتر و تماشاگر اصلی‌ترین محمل برای عرضه‌ی چنین تماتیکی را در سینمای کبارستمی فراهم کرده است.
    پیگیری این تماتیک و تحول آن در سینمای کیارستمی نیازمند پژوهشی پردامنه است و من اخیراً در نوشته‌ی دیگری [نگاه کنید به مقالهی «نظاره‌ی جهان از دوربینِ دیگر» چاپ‌شده در ماهنامه‌ فیلم، شماره‌ی ۱۳] با تمرکز بر سه فیلم زندگی و دیگر هیچ، طعم گیلاسو باد ما را خواهد برد سطوحی از این بحث را باز کرده‌ام. اما آنچه می‌کوشم در این نوشته پیشنهاد کنم، گونه‌ای مسیر راه و نقشه‌ی راهنما برای پیگیری این ایده در کلیت سینمای اوست. چطور می‌توان تحولِ مسئله‌ی «نگاه» در سینمای کیارستمی را در طول چند دهه فرمول‌بندی کرد؟ دستاویز من در این مقاله بازخوانی یک شگرد ساده‌ی فرمال اما عمیقاً گویاست. ما در سه فیلم کیارستمی ــ متعلق به سه دوران متفاوتِ کاریِ او ــ چهار بار نقش آینه را بازی کرده‌ایم. یعنی در سه فیلم گزارش، باد ما را خواهد بردو کپی برابر اصل (دو بار در این آخری) در لحظه‌ی معینی کاراکتری رو به دوربین ایستاده و همچون آینه به آن خیره شده است. این کاراکترها همچنانکه موهایشان را شانه می‌زنند، صورتشان را اصلاح می‌کنند، رژ لب می‌زنند و سر و وضع خود را مرتب می‌کنند، مستقیماً به ما زل می‌زنند، ما را همچون تصویر آینه‌گون خود قرار می‌دهند و آن دیوار به‌اصطلاح چهارم را می‌شکنند. این کاراکترها چه تنها باشند و چه در حال صحبت با دیگران، در چنین لحظاتی درون یک فضای معین سینمایی به سر می‌برند و رابطه‌ی نزدیک‌تر و مستقیم‌تری را با ما و دوربین شکل می‌دهند. رابطه‌ای که توجه ما را به مسئله‌ی «نگاه» جلب می‌کند. اما به رغم ساده و یکسان بودن این شگرد، به‌نظر می‌رسد که جایگاه و کارکرد آن در کلیت روایی این سه فیلم یکسان نیست؛ همان‌طور که رابطه‌ی ما با کاراکترِ رو به دوربین در این سه فیلم نیز متفاوت است. یعنی اگرچه ما در این سه فیلم چهار بار مستقیماً به چهار کاراکتر مختلف خیره می‌شویم، اما جنس این خیره‌شدن یکسان نیست. شگرد همان است، اما کارکرد نه. چراکه کلیتِ تجربه‌ی استتیک در این سه فیلم ــ با حرکت فیلمساز در طول زمان ــ تفاوت‌های بنیادین پیدا کرده است. و شگردِ آینه در هر یک از این فیلم‌ها خود تابعی از کلیت نظام فرمالی است که از طریقش به کاراکترها دور یا نزدیک شده‌ایم. پس از این ایده‌ی ساده‌ی آینه بهانه‌ای برای طرح این پرسش می‌سازیم که چطور هرچه در سینمای کیارستمی جلوتر می‌آییم، رابطه‌ی ما (دوربین) و کاراکتر پیچیده‌تر و مبهم‌تر می‌شود و در همان‌حال «ژست نگاه» نیز ــ به لحاظ تئوریک ــ بارها مسئله‌آفرین‌تر و دردسرسازتر.



    اول.محمد پس از گذراندن شبی در کاباره (برای کار) روز بعد دیر از خواب بیدار می‌شود. با لباس خوابِ سبز رنگی که بر تن دارد در مقابل دوربین ــ آینه‌ای که در اتاق آپارتمانی‌شان قرار دارد ــ می‌ایستد. کمی دورتر در قاب زنش اعظم را می‌بینیم که به بچه می‌رسد و ناهار را آماده می‌کند. شهره با ناخرسندی هر از چندی نگاهی به شوهرش می‌اندازد. محمد چندان توجهی به او نشان نمی‌دهد. صورتش را می‌شوید، خشک می‌کند، موهایش را مرتب می‌کند و عینکش را به صورتش می‌زند و سرانجام به میز غذایی می‌پیوندد که همسرش آماده کرده.

    هیچ تماشگر یا منتقدی در سال 1356 انتظار روبروشدن با تجربه‌ای از جنس گزارشرا نداشت؛ با آن تصویر عریان، صریح و گزنده‌ای که از گسترش بحران در یک زندگی زناشوییِ شهری و طبقه‌ی متوسطی ارائه می‌کرد. یا حتی کلی‌تر، کسی در آن سال انتظار دیدن یک ملودرام از فیلمسازی نداشت که در طی چند سال گذشته ــ با فیلم‌های کوتاه آموزشی و بلند داستانی‌اش برای «کانون» ــ سرگرم سینمای «کودک» شده بود، چه برسد به ملودرامی چنین صریح، سنت‌شکن و بی‌پروا.
    سینمای ایران، البته، در طول دهه‌ی قبلترش از طریق تجربه‌های داریوش مهرجویی، ناصر تقوایی، علی حاتمی، بهرام بیضایی و چهره‌های دیگر، ملودرام‌های متفاوتی را به خود دیده بود که به گونه‌های مختلف میان دو قطب «رئالیسم اجتماعی» و «صناعت نمایشگرانه» نوسان می‌کردند. اما این فیلم کیارستمی بود که با برگرفتن ساختار ملودرام و با کمک‌گرفتن از تمامی آموخته‌های پیشین خود از فرم مستند ــ یکی توان نگاه‌کردن بی‌واسطه و مستقیم ــ توانست ملودرام ایرانی را در پس‌زمینه‌ی سینمای دهه‌ی پنجاه به جایگاهی بدیع، یگانه و عمیقاً ویرانگر ارتقا دهد.
    گزارش چند روز از زندگی محمد (کوروش افشارپناه)، کارمند مالیاتِ اداره‌ی دارایی، را به تصویر می‌کشد که، در طی آن، تا آستانه‌ی ویران‌کردن زندگی خود و خانواده‌اش پیش می‌رود. کیارستمی او را، نه به عنوان یک قهرمان تیپیک ملودرام، بلکه همچون مردی عادی به تصویر می‌کشد که گویی در همان فصل اول از میان مجموعه‌ای از آدم‌ها به عنوان نمونه توسط دوربین گزینش شده است. هرچه فیلم پیش‌تر می‌رود، رابطه‌ی محمد با همسرش اعظم (شهره آغداشلو) شکاف بیشتری پیدا می‌کند. اما محمد خودخواه، لجباز و از نظر اجتماعی‌ تک‌افتاده باقی می‌ماند؛ مردی که در نهایت ناتوان از درک موقعیت واقعی خویش است. در اداره در مقابل رئیسش می‌لرزد، چشمانش را به پایین می‌دوزد و برای دفاع از خود در برابر اتهام رشوه ناتوان می‌ماند ــ اتهامی که موقعیت کاری او را به خطر انداخته است. و در همان حال در خانه نیز هر توجهی را نسبت به همسرش دریغ می‌کند. صحنه‌ی آینه که در بالا توصیف کردیم، پس از آن رخ می‌دهد که محمد در رختخواب با بی‌تفاوتی نامه‌ی صاحبخانه برای تخلیه‌ی خانه را خوانده است. او حتی در این وضعیت نیز نگاه‌های زنش را بی‌پاسخ می‌گذارد.
    تجربه‌های پیشینِ کیارستمی با فرم مستند، مسیر گزارشرا در خلق گونه‌ای نقد گزنده و صریح اجتماعیِ عمیقاً چندلایه هموار کرده بود. دوربین کیارستمی اینجا عامدانه و آگاهانه «منفصل» از کاراکتر است و به ندرت حرکت می‌کند. فاصله‌ای که دوربینِ مشاهده‌گر تا انتها حفظ می‌کند، در عمل این امکان را به فیلم می‌بخشد که از هر گونه‌ روانشناختی‌کردن یا اخلاقی‌کردن موقعیت بپرهیزد. استتیکِ گزارشاز این نظر حتی با سررسیدنِ ملودرام‌های بعد از انقلاب هم شاخص و یگانه باقی می‌ماند؛ نگاه کنید به ملودرام‌های شاخص بعد از انقلاب نظیر چند فیلم مهرجویی ــ که با نظام بازنمایی روانشناختی‌شان به یاد می‌آیند ــ یا فیلم‌های فرهادی ــ که با اغراق‌های اخلاقی در موقعیت‌های روانشناختی‌شان پیش می‌روند.
    کیارستمی با محمد به اوج بلوغ دوران رئالیستیِ خود در مواجهه‌ با کاراکتر می‌رسد؛ اینکه چطور هم‌هنگام با دو چشم متضاد به او خیره شود: چشمی که همدل است و در تلاش برای فهمیدن، در مقابل چشمی که می‌خواهد نظاره‌گر، بیرونی و عینی باقی بماند. صحنه‌ی آینه با ظرافت این استراتژی دیالکتیکی فیلم را خلاصه می‌کند؛ جایی که او مستقیم چنان رو به دوربین می‌ایستد که گویی تحت مطالعه‌ی ماست ولی از آن‌سو همزمان زیر نگاه‌های مطالعه‌گر همسر خمشگینش نیز قرار می‌گیرد. ما نسبت به محمد هم همدل شده‌ایم و هم دافعه پیدا کرده‌ایم؛ با او هم درگیر شده‌ایم و هم از او فاصله گرفته‌ایم. اگرچه شگردهای بازنمایی گزارش در مقایسه با تجربه‌های بعدیِ پیچیده و خودبازتابانه‌ی کیارستمی ممکن است ساده و بی‌پیرایه به نظر برسند، اما این سادگی اینجا فریبنده است. غنا و یکتاییِ فیلم از هوشمندیِ نگاه تند و تیز اجتماعی‌ و تلفیق آن با کنترل مود، لحن و نگاه گزنده‌ای برمی‌آید که در ضمنِ آنکه ما را از همذات‌پنداری با کاراکتر اصلی‌ باز دارد، ما را به او نزدیک نیز می‌کند. اما در مسیر تکاملیِ زبان سینمای کیارستمی برای رسیدن به راه‌حل‌هایی عمیق‌تر در مواجهه با کاراکتر انسانی، گزارش تنها گام‌های نخستین را می‌ساخت.


    دوم. بهزاد تازه از خواب بیدار شده و در بالکن روبروی آینه صورتش را اصلاح می‌کند تا برای یک روز معطلیِ دیگر در روستا آماده شود. در پس‌زمینه و در بالکنِ روبرو، زنی روستایی سرگرم امور روزانه‌ی خویش است. بهزاد با فضولی از زندگی خصوصی زن، تعداد بچه‌هایش و حاملگی تازه‌ی او می‌پرسد و حتی ابایی ندارد با گفتن یک جوک در مورد روابط زناشوییِ‌ زن با او لاس بزند. نخوت و تکبر در صدای او آشکار و ناخوشایند است: مرد شهری و نگاه تحقیرآمیزش به زن روستایی.

    سال‌ها بعدتر، محمدِ گزارشدوباره در سینمای کیارستمی ظاهر می‌شود. این‌بار در یک جهانِ سینماتوگرافیکِ بارها پیچیده‌تر و خودآگاه‌تر، در هیأت بهزاد، کاراکتر اصلیِ باد ما را خواهد برد. بهزاد، فیلمساز تلویزیونی، به همراه سه همکارش به روستایی دوردست در کردستان آمده تا به بهانه‌ی مرگ قریب‌الوقوعِ پیرزن صدساله‌ی ناخوش‌احوالی از آیین‌های سوگواریِ سنتیِ محلی فیلمبرداری کند. او به گونه‌های مختلف محمد را به یاد می‌آورد، یا شاید بهتر است بگوییم یک کاراکتر تیپیک کیارستمی‌وار است: ناسازگار با خود و جهان پیرامون خود. کیارستمی اینجا با مجموعه‌ای از شگردها و تمهیدات فرمال تک‌افتادگی کاراکترش را تشدید می‌کند. یعنی او را تقریباً از همه‌چیز و همه‌کس جدا می‌کند ــ ما حتی چهره‌ی همکارانش را هم نمی‌بینیم. نتیجه خلق یک فضای سینماییِ «ذهنی/روانی» است که هم می‌خواهد ما را به درون خود بکشد و هم از خود دور کند. فیلم به ندرت از مدیوم‌شات نزدیکتر می‌آید و به گونه‌ای سیستماتیک نزدیکی به کاراکتر را از ما دریغ می‌کند. کم‌وبیش نظیر آقای بدیعی در طعم گیلاســ که ماجرا و انگیزه‌های خودکشی‌اش برای ما روشن نمی‌شود و عامدانه ارتباط عاطفی ما با او قطع می‌شود ــ بهزاد نیز موجودی مبهم باقی می‌ماند (اگرچه نه به اندازه‌ی بدیعی). کیارستمی با ایزوله‌کردن او درون قاب بر غیرقابل درک بودن کاراکترش تأکید می‌کند. از آن‌سو روستا نیز در اطراف بهزاد در پشت سکوت‌ها، حذف‌های روایی و مجموعه‌ای از کاراکترهایی که دیده نمی‌شوند (با احتساب همکاران بهزاد، در مجموع یازده کاراکتر در فیلم نادیده باقی می‌مانند) همچون موجودی اسرارآمیز و دست‌نایافتنی باقی می‌ماند. اما هرچه زمان به انتظار مرگ پیرزن می‌گذرد و روزهای بی‌حاصل رد می‌شوند، به‌تدریج تغییر در موضع نگاه رخ می‌دهد. و دستاورد فیلم از این نظر عمیق و مثال‌زدنی است: بهزاد نیز، نظیر بدیعی، مجبور می‌شود تا با مغاکی میان خود و دیگران مواجه شود؛ با مغاکی میان نظربازی و همدلی؛ و در نهایت با مغاکی میان نیستی و هستی. اینجا تجربه‌ی فیلم آرام‌آرام به بحرانی درونی می‌رسد و سرانجام در ویرانیِ شیوه‌ی نگریستنِ کاراکتر به جهان به اوج می‌رسد.
    ما اینجا و در مقایسه‌ی رویکردهای متفاوتِ گزارشو باد ما را خواهد بردنسبت به نزدیکی یا دوری به کاراکتر ــ و در کل، مسئله‌ی بازنمایی کاراکتر ــ می‌توانیم تقسیم‌بندی کلی‌تری در سینمای کیارستمی را هم احضار کنیم. برخی منتقدان ایرانی از تقسیم‌بندی‌هایی نظیرِ فیلم‌های دوره‌ی کانون در برابر فیلم‌های غیرکانون یا حتی فیلم‌های کیارستمی قبل و بعد از ورود او به جشنواره‌های جهانی سخن گفته‌اند. به دلایل متعدد استتیک و فنی این تقسیم‌بندی‌ها در ترسیم تحول و تطور زبان سینمایی کیارستمی نادقیق و ناتوان‌اند. به جای آن‌ها، می‌توان از دو رویکرد متفاوت «رئالیستی» و «مدرنیستی» در این سینما سخن گفت، آن‌هم نه به عنوان دو دوره‌ی زمانی متفاوت. برای نمونه اگر فیلم‌هایی چون تجربه، مسافرو خانه دوست کجاست؟رویکرد اول و فیلم‌هایی چون به ترتیب یا بدون ترتیب، قضیه شکل اول، شکل دوم، زیر درختان زیتونو طعم گیلاسرویکرد دوم را شکل بدهند، می‌توان از فیلم‌هایی همچون کلوزآپو زندگی و دیگر هیچنیز به‌عنوان نقاط امتزاج این دو رویکرد نام برد.
    باد ما را خواهد بردیکی از نقاط اوج و پایانی رویکرد مدرنیستی کیارستمی را شکل می‌دهد، آن‌هم درست پیش از آنکه رویکرد سوم در سینمای او ــ «رویکرد تجربی» ــ از راه برسد. این فیلم از نظر مسئله‌ی مواجهه با کاراکتر و رسیدن به شگردهای پیچیده‌تر و خودآگاه‌تر در فاصله‌گذاری میان دوربین و کاراکتر نیز ایده‌های مدرنیستی چند فیلم پیشین را خلاصه و جمع‌بندی می‌کند. در میان تجربه‌های مدرنیستی کیارستمی، به ترتیب یا بدون ترتیببرای اولین بار مسئله‌ی دخالت فیلمساز در روند فیلمسازی‌اش را به درون جهان فیلمی خود کشاند، اما با مشق شببود که کاراکترِ فیلمساز یا بدَلِ داستانی او عضو ثابت جهان این فیلم‌ها شد. این کاراکتر/فیلمسازها که گاه به عنوان «سلف‌پرتره» نیز شناخته شده‌اند، در اصل به کیارستمی امکانی برای به‌پرسش گرفتن اخلاقی خود مدیوم سینما را نیز فراهم می‌کردند. با این کاراکترها که همچون «خود دیگر» [alter ego]عمل می‌کردند، فیلمساز می‌توانست حضور انگیزه‌هایی متعارض و حتی مشکوک را کنار هم در پشت دوربین فیلمبرداری واکاوی کند ــ از انگیزه‌ها‌ی انسان‌دوستانه‌ای که در طلب همدلی بودند گرفته تا گرایش‌های «توریستی» و «سوء‌استفاده‌گر» که با نگاهی اُبژکتیو و مستند از بالا به سوژه‌های انسانیِ خویش‌ خیره می‌شدند. می‌توان گفت که فیلم‌های این دوره از سینمای کیارستمی با خلق تنش‌های بی‌پایان میان شیوه‌های مختلف نگریستن، به کمال استتیک و تماتیک خود می‌رسند.
    حال اگر با چنین پس‌زمینه‌ای به صحنه‌ی آینه‌ی باد ما را خواهد بردبرگردیم، می‌بینیم که اگرچه این فصل یادآور صحنه‌ی مشابهش در گزارشاست، اما شیوه‌ی نگاه و رابطه‌ی ما با بهزاد تغییری ماهوی نسبت به رابطه‌ی ما با محمد پیدا کرده است. در گزارشنگاهِ ما مستقیم و بافاصله بود، در باد ما را خواهد برد، این نگاه چندبعدی‌تر، مبهم‌تر، و هرچند نزدیک‌تر و صمیمی‌تر اما عمیقاً برآشوبنده شده است. در منظومه‌ی درون فیلم، کلوزآپِ بهزاد که صورتش را اصلاح می‌کند، عملاً «فشرده»‌ترین نمایی است که فیلم به ما عرضه می‌کند. در دل میزانسنی که تا پیش از آن دور و بافاصله بود، چنین کلوزآپی مشوش‌کننده است و همچون یک شوک پدیدار می‌شود. گویی فیلم از لانگ‌شات‌های اکستریمِ تصویری‌اش به یکباره به نزدیکترین فاصله از بهزاد پَرش می‌کند که با صورتی که کلِ کادر را پوشانده به ما خیره شده است. حس می‌کنیم که در دل آسایش امن حاصل از چشم‌دوختن به منظره‌ها، حالا نگاه نزدیک و خیره‌ی بهزاد می‌خواهد آسایش ما را به هم بزند. فضای خلوت و خصوصی ما به هم می‌ریزد. نظیر بهزاد، ما نیز همزمان نگرنده و نگریسته می‌شویم. فیلم که جلوتر می‌رود، بهزاد از موقعیت «والاترِ» نگرنده به موقعیت «فروترِ» نگریسته تنزل می‌یابد. مسیر فیلم، با توجه به این نکته، عزیمت از یک گونه‌ی نگریستن به گونه‌ی دیگر است. تغییر در موضع نگاه است که خودشناسیِ انتقادیِ بهزاد را سبب می‌شود و در نهایت او را وامی‌دارد تا در صحنه‌ی پایانیِ فیلم به‌گونه‌ای تازه به خود بنگرد.




    سوم. «او» در رستوران مقابل جیمز نشسته. مقابل مردی که یا شوهرش است و یا نقش شوهرش را بازی می‌کند. بلند می‌شود و به دستشویی می‌رود تا در مقابل آینه رژ لب بزند و گوشواره‌هایش را بیاویزد. در پشت سرش اگرچه پنجره‌ی کرکره‌ای بسته است، اما صدای مراسم عروسی در بیرون به گوش می‌رسد. کسی آن بیرون شروع به نواختن آکاردئونی می‌کند. آیا این زن نمایشی را «کارگردانی» می‌کند که جیمز بازیگر آن است؟ یا این زن است که برای جیمز بازی می‌کند؟ یا نه داستان ساده‌تر است و او تنها زنی است که نظر محبت‌آمیز شوهرش را طلب می‌کند؟ او در آینه به سیمای حالا آرایش‌شده‌ی خود می‌نگرد. به نظر راضی است. بیرون می‌رود. 



    چهارم. «او» و جیمز در همان اتاق هتلی هستند که پانزده سال پیش شب عروسی‌شان را در آن سپری کرده بودند. جیمز از کنارِ زن که روی تخت دراز کشیده بلند می‌شود و به طرف دستشویی می‌رود. او سردرگم در آینه به خودش نگاه می‌کند. در پشت سرش پنجره‌ی کرکره‌ی باز است. در پس‌زمینه، صدای زنگ کلیسا به گوش می‌رسد. آیا باید زن را ترک کند و قطار ساعت 9 شب را بگیرد یا پیش او بماند؟ آیا باید به این بازی ادامه دهد یا از آن خارج شود؟ پس از آنکه حدود یک دقیقه در آینه به خود می‌نگرد، به اتاق برمی‌گردد. حالا هم همانقدر سردرگم است که در لحظه‌ی ورود.

    کپی برابر اصلبه عنوانِ اولین فیلم داستانیِ کیارستمی در خارج از ایران، در همان حال بازگشت اوست به سینمای داستانی، پس از حدود یک دهه تجربه با فرم‌ها و شکل‌های دیگر هنری ــ عکاسی، اینستالیشن، فیلمبرداری دیجیتال و ویدئو آرت. در این دوره، کیارستمی با فاصله‌گیری از رویکردهای رئالیستی و مدرنیستیِ پیشین، به فیلم‌های تجربی نظیر «ده»، «شیرین» و «پنج» می‌رسد که در این آخری تا حذف کامل روایت و کاراکتر پیش می‌رود. اما این  تجربه‌های متأخر کیارستمی به گونه‌ی شگفت‌انگیزی سینمای او را به حساسیت‌های تازه‌ای مسلح می‌کنند که نتیجه‌اش بلا‌فاصله در کمال خیره‌کننده‌ی کپی برابر اصلخود را نشان می‌دهد. فیلم مواجهه‌ی اسرارآمیزی میان یک مرد (نویسنده) و یک زن (فروشنده‌ی عتیقه‌جات) را نشان می‌دهد که در ابتدا به نظر می‌رسد غریبه‌اند. اما در میانه‌ی فیلم، این‌دو تبدیل به زوجی می‌شوند که پانزده سال از ازدواجشان گذشته. ما اگرچه در ابتدا این تبدیل را همچون بازی نقش عوض‌کردن تفسیر می‌کنیم، اما فیلم که تمام می‌شود ــ همان صحنه‌ی آینه دوم که در بالا توضیح داده شد ــ دیگر چندان اطمینانی نداریم. کپی برابر اصلما را هم نظیر کاراکترهایش سردرگم رها می‌کند.
    با کپی برابر اصلبرای اولین بار در سینمای کیارستمی اتقافی تازه رخ می‌دهد. این‌بار نه یک کاراکتر مرکزی بلکه دو کاراکتر با وزنی برابر در برابر دوربین او قرار می‌گیرند. تازگی این مواجهه حریم امن پیشین دوربین کیارستمی را به‌هم می‌ریزد. این دوربین، تا پیش از این، به‌خوبی رموز نگریستن به یک کاراکتر ــ در حالیکه کاراکترهای دیگر در حاشیه یا پس‌زمینه بودند یا به‌گونه‌ای فرمال بیرون از قاب می‌ماندند ــ را فراگرفته بود. این دوربین در مسیر رسیدن به این مرحله، به ظرافت‌ها و پارادوکس‌های کنش نگریستن آگاهی یافته بود. اما با کپی برابر اصلدینامیک تازه‌ای معرفی می‌شود: دو کاراکتر در برابر دوربین شروع به بازی می‌کنند، نقش عوض می‌کنند و حتی همدیگر را «کارگردانی» می‌کنند. دو صحنه‌ی آینه در اینجا همچون اشاره‌ای مَجازگونه به کلیت فرمالِ «نقش‌بازی»، نمایش و اجرا در فیلم عمل می‌کنند. ما نیز در این «اجرا» سهیم می‌شویم. هر فصل که می‌گذرد و هر لحظه که در این فیلم پیشتر می‌رویم، برای‌مان مبهم‌تر‌ می‌شود که چه‌کسی اینجا نگرنده است و چه‌کسی نگریسته. چه‌کسی کارگردان است و چه‌کسی بازیگر. کجا واقعیت است و کجا شبیه‌سازیِ واقعیت.
    از این نظر کپی برابر اصلرا می‌توان همچون برآیند تمام دغدغه‌ها و دستاوردهای فرمال پیشین کیارستمی به حساب آورد. او اینجا اهمیتی به این نکته نمی‌دهد که آیا این زن و مرد دو غریبه‌ای هستند که دارند نقش زن و شوهر را بازی می‌کنند یا برعکس. در عوض، او اینجا با گونه‌ای ایده‌ی «پیش‌بینی‌ناپذیری» بازی می‌کند. پیش‌بینی‌ناپذیری‌ای که نتیجه‌ی اذعان به این واقعیت است که هیچ کاراکتر انسانی را نمی‌توان کاملاً دریافت یا درون «قاب» قرار داد؛ یا حتی پیش‌بینی‌ناپذیریِ شیوه‌ی کاراکتر بودن یا شدن؛ و در نهایت پیش‌بینی‌ناپذیری خود کنش نگریستن. آنچنانکه منتقدانی نظیر ادریان مارتین یا مایکل سیسینسکی با نکته‌سنجی‌های هوشمندانه‌شان در مورد این فیلم نشان داده‌اند، این «عشاق خیالی» بازی‌ را شروع می‌کنند، اما به تدریج حتی خود و ماهیت وجودی‌شان را هم در آن از دست می‌دهند. فیلم در مسیر حرکت خود و با «تکانه»‌های رادیکالش هر لحظه چرخی تازه می‌خورد و از مرزهای درون داستان خود هم فراتر می‌رود. در نیمه‌ی دوم فیلم، هر آن با این احساس مواجه می‌شویم که این‌دو باز هم زن‌وشوهر دیگری می‌شوند. فیلم همزمان چندین فیلم در یک فیلم می‌شود و این زوج همزمان چندین زوج‌ در یکی.
    سینمای کیارستمی با تجربه‌های دوره‌ی مدرنیستی (از به ترتیب یا بدون ترتیبتا باد ما را خواهد برد)، به ما آموخته بود که رابطه‌ی ما به عنوان تماشاگر با کاراکتر، مشروط، ناکامل و نتیجه‌ی چشم‌انداز محدود زاویه‌ی نگاهی است که در دل فرآیند فیلمسازی شکل گرفته است. اما کپی برابر اصلبه درس‌های پیشین نکته‌ی تازه‌ای هم اضافه می‌کند. زاویه‌ی دوربین هر چقدر هم که دقیق و سنجیده انتخاب شده باشد، کاراکتر آدمی یکسره در تغییر و دگرگونی است. جهانِ روزمره خود عرصه‌ی نمایش است و ابزارِ نگاه ناتوان از ‌به قاب‌گرفتن این فرآیندهای مداومِ دگرگونی. درست است که شگردِ «دوربین به مثابه آینه» همان است که در فیلم‌های پیشین بود، اما اینجا فیگورهای انسانی که در برابر این آینه‌ها می‌ایستند، پیش‌بینی‌ناپذیرتر شده‌اند و در برابر ما مدام دگرگون می‌شوند. چشم‌انداز استوار همیشگی ما به عنوان تماشاگر نیز فرومی‌پاشد و ما به گونه‌ای شگفت‌انگیز وارد قلمرو احساسی ناپایدارتری می‌شویم. چرا که مطمئن نیستیم به چه‌کسی چگونه باید نگاه کنیم.

    ***
    با حرکت از چهره‌ی محمدِ گزارش که بی‌خیال و بی‌اعتنا به همسرش خود را مقابل آینه مرتب می‌کند تا چهره‌ی جیمز که مردد و سرگشته در آینه به ما زل می‌زند، می‌توانیم بلوغ سینمای کیارستمی را ردیابی کنیم. با گذشت زمان، آینه‌های این سینما کارکردی پیچیده‌تر یافتند، کاراکترها ناشناخته‌تر شدند و مواجهه‌ی کیارستمی با آن‌ها چندبُعدی‌تر، مبهم‌تر و ــ بگذارید بگوییم ــ بارها انسانی‌تر شد. با نظر به همین نکته شاید بتوانیم جوهره‌ی مسیر کاری کیارستمی را این‌گونه خلاصه کنیم: از همان آغاز با فیلمسازی مواجهیم که دغدغه‌اش در رابطه با کنش و اخلاق نگریستن، در شیوه‌ی مواجهه‌ی او با کاراکترهایش انعکاس می‌یابد. این مواجهه مدام جسورانه‌تر و غنی‌تر می‌شود و او هر چه پیشتر می‌رود، راه‌حل‌های عمیق‌تری برای پاسخ به این به پرسش پیشنهاد می‌کند که چطور می‌توان به گونه‌ی بهتری به وجود انسانی نگاه کرد.    

    نظاره‌ی جهان از دوربین دیگر: «زاویه‌ی دید» در سینمای کیارستمی

    $
    0
    0

    نظاره‌ی جهان از دوربین دیگر
    ایده‌هایی در باب «زاویه‌ی دید» در سینمای کیارستمی

    «نگاهی توریستی، از بالا و گاه حتی تحقیرآمیز به دیگران و سوژه‌های انسانی روبروی دوربین». این اتهامی بود که به‌گونه‌های مختلف و در شکل‌ها و زبان‌های گوناگون علیه (مشخصاً) فیلم‌های دوره‌ی میانی سینمای کیارستمی تکرار می‌شد. به موازاتِ آن، خوانش دیگری نیز در میان بود که این فیلم‌ها را حاصل نگاه یک اُمانیستِ ساده‌انگار و ستایشگر بی‌خیال زندگی ــ بی‌توجه به واقعیت پیچیده‌ی آن ــ تلقی می‌کرد. این دو تفسیر و تعبیر متفاوت گاه حتی یکی می‌شدند تا به زندگی و دیگر هیچبرسند و «فیلمسازِ توریست» را به‌دلیل «چشم‌بستن بر فاجعه» با تندترین واژه‌ها محکوم کنند. امروز، دو دهه بعدتر، که به تماشای این فیلم‌ها می‌نشینیم، حیرت‌مان از پیچیدگی لحن این فیلم‌هاست، از خودآگاهی‌شان نسبت به موقعیت‌های پارادوکسیکالی که دارند و از شیوه‌های بدیعی که از طریق‌شان می‌کوشند حتی خود و شکل‌گیری‌شان را نیز به پرسش بگیرند. مسئله اینجاست که این فیلم‌ها آنچه مخالفان، کاشفانه و فاتحانه، علیه‌شان بر زبان می‌آوردند را همچون یک «پروبلماتیکِ» درونی در خود مستتر کرده بودند. فیلم‌های دوره‌ی میانی کیارستمی با مسئله‌ی «نگاه» و شیوه‌های «نمایش»/«تماشا» ــ چه نسبت به دیگرانی همچون روستاییان و چه موضوعات پیش روی خود نظیر زلزله یا خودکشی ــ از همان ابتدا درگیر می‌شوند و از طریق آن جایگاه خودِ سینما و فیلمساز را در مواجهه با «دیگری» به پرسشی بحرانی بدل می‌کنند. این کندوکاو در مسئله‌ی «نگاه» و شیوه‌های نمایش و بازنمایی به‌تدریج در سه فیلم زندگی و دیگر هیچ،طعم گیلاس وباد ما را خواهد بردبه نهایت ظرافت و پیچیدگی خود می‌رسد. سه فیلمی که مایلم، با نظر به این ایده‌ی مرکزی، سه‌گانه‌ی «دیدن از صافی خاک» تعبیرشان کنم. در این مقاله می‌کوشم تحولی را که مسئله‌ی «نگاه» در این سه‌گانه طی می‌کند بررسی کنم. هرچند بررسی این نکته ــ‌ برای پوشش‌دادن تمام ابعاد آن ــ نیاز به پیگیری مسیر مشابه دیگری نیز دارد که با سه‌گانه‌ی کلوزآپ، زیر درختان زیتونو کپی برابر اصل («دوباره‌دیدن از صافی دوباره بازی‌کردن»؟) طی می‌شود. اما این مسیر دوم خود نوشته‌ی جداگانه‌ای می‌طلبد.
      
    اول: با کدام دوربین داریم می‌بینیم؟
    فصلی در اواسط زندگی و دیگر هیچــ این شاید بدفهمیده‌شده‌ترین فیلم کیارستمی در میان مخالفان و شاید حتی برخی از موافقانش ــ بُن‌مایه‌ی جسورانه و رادیکال فیلم را خلاصه می‌کند. کارگردان بی‌نام درون فیلم (فرهاد خردمند) به دیواریخیره شده که اگرچه تَرَک ‌خورده اما همچنان پابرجاست. دوربین کیارستمی به سوی طبیعتِ زیبا، سرسبز و دست‌نخورده‌ای زوم می‌کند که از پشتِ درگاهِ حالا خالیِ دیوار نمایان است. زومِ دوربین و همراهیِ موسیقی ویوالدی کیفیت «بیانگرانه»‌ی «ویسکونتی‌وار»ی به این لحظه می‌بخشد که چندان در سینمای کیارستمی مرسوم نیست. کیارستمی این نما را به نگاه خیره‌ی فرهاد خردمند قطع می‌کند (از چشم او می‌دیدیم). و اگر از یک نمای واسطه در این میان بگذریم که خرمند را نشان می‌دهد که بلند می‌شود، به سمت چپ کادر می‌رود و در نهایت پیرزنی سرگرم کار خویش را در برابر دوربین تنها می‌گذارد، نمای بعدی هم دوباره از همان زاویه همان دیوار را نشان خواهد داد. با این تفاوت که این‌بار خردمند نیز داخل کادر می‌شود، جلوی درگاه می‌ایستد و به منظره‌ی طبیعت خیره می‌شود. دوربین کیارستمی نخست از زاویه‌‌ی دید خردمند تماشا می‌کرد ولی حالا با جداکردن خود از او، او را نیز درون منظره به‌عنوان موضوع نظاره‌ی خود نشانده است. این دوربین دارد جا عوض می‌کند. گاه همراه با ــ و یا به جای ــ کارگردان درونِ فیلمْ جهانِ روبرو را می‌بیند و گاهی هم او را کنار آن جهان می‌نشاند و هر دو را می‌بیند. پس شاید بتوانیم بگوییم دو دوربین مختلف زندگی و دیگر هیچرا پیش می‌برند.
    اما برای لحظه‌ای از «مکانیکِ» روایت و جدایی این دو نظرگاه فاصله بگیریم تا در «محتوا»ی آنچه در این فصل تماشا می‌شود هم تأمل کنیم. «ویرانی» موضوع نگاهِ اصلیِ نه فقط این صحنه که تمامی لحظاتی است که تا به‌حال با فیلم پیش آمده‌ایم. اما آنچه در این صحنه رخ می‌دهد بر معنای تجربه‌ای که طی خواهیم کرد نوری می‌تاباند. دوربین زوم می‌کند: از ویرانی به طبیعت. در زوم معنای «تداوم» نهفته است («... ادامه دارد»)، بر خلاف کات که می‌تواند بر قیاس یا انقطاع دلالت ‌کند. این تداومِ نگاه و معنای راستینِ «... ادامه دارد» نکته‌ای کلیدی در فهم این فصل و شاید تمامی فیلم است. زوم از ویرانی به سوی طبیعت یعنی نشاندنِ ویرانی کنار طبیعت. ویرانی واقعه‌ای جدا از طبیعت نیست، در بطن آن است یا ــ برای آنکه جسورانه‌تر بیانش کنیم، آنچنان که فیلم هم در ادامه صریحتر بر آن صحّه خواهد گذاشت ــ چیزی نیست جز نتیجه‌ی خروش همین طبیعت آرام. با این نگاه، آنچه در انتهای این زوم به دست می‌آوریم بیشتر احساس گونه‌ای وحشت است تا هر گونه‌ای از امید واهی. بله «زندگی ادامه دارد»، اما اگر این ادامه‌داشتن را تنها به یک پیام ساده‌ی اخلاقی و انسان‌دوستانه تقلیل دهیم، دامی که غالباً در مواجهه با این فیلم دچارش شده‌اند، محتوای گزنده‌ی فیلم را از دست داده‌ایم. ویرانی‌ رخ نداده تا زندگی پس از آن ادامه داشته باشد، بلکه مسئله اینجاست که زندگی از همان آغازْ ویرانی و زیبایی را همچون دو نیروی متضاد درون خود نهفته دارد. و در این معناست که زندگی و «دیگر هیچ».
    استتیک و تماتیک در زندگی و دیگر هیچ، نظیر هر فیلم بزرگ دیگر کیارستمی، در یک پیوند ناگسستنی همچون علت و معلولِ همدیگر گسترش می‌یابند. با نظر به این نکته می‌توانیم دو ایده‌ای را که در سطرهای پیشین به بحث گذاشتیم در پیوند با هم پیش ببریم. ما ــ و کارگردانِ درون فیلم نیز ــ آدم‌هایی را می‌بینیم که به رغم مصیبتی که از سر گذرانده‌اند، می‌خواهند و تقلا می‌کنند به زندگی ادامه دهند. در چنین لحظاتی (بیشتر) همراه و از چشم همین کارگردان نظاره می‌کنیم. بالاخره، این سفرْ سفرِ اوست. اما جاهایی که فیلم از زاویه‌ی دید او جدا می‌شود، او و سفرش را نیز همچون یک جزءِ کوچک درون یک لانگ‌شاتِ گسترده می‌نشاند. احتمالاً گویاترین نمای فیلم از این نظر به لحظه‌ای در دقیقه‌ی سی‌وچندم فیلم برمی‌گردد که رنوی زرد فیلم‌ساز را از دور نشان می‌دهد که در جاده پیش می‌رود. کیارستمی کادر را آنقدر باز می‌کند که درون قاب تنها این ماشین کوچک را ببینیم که روی تپه‌ پیش می‌رود؛ دوربین هم آرام آن را تعقیب می‌کند. به‌تدریج کل قاب را سطح عمودی تپه می‌پوشاند که شیار‌های حاصل از زلزله آن را شکافته‌اند. بالاخره به قاب بسیار عجیبی می‌رسیم که دیدنش روی پرده‌ی بزرگ قطعاً تأثیرش را چندین برابر هم می‌کند ــ احتمالاً باید سرتان را بالا بیاورید تا ماشین فیلمساز را در آن خط بالای کادر دنبال کنید که آن شکاف‌ها در نهایت متوقفش می‌کنند. نمی‌تواند پیش برود؛ این‌ را محلی‌ها که از آن‌سوی جاده می‌آیند و باز در قاب‌بندی کیارستمی آن بالا به سختی قابل تشخیص‌اند تأیید می‌کنند. اگر این نما مضمونی را در خود مستتر کرده باشد، همان عظمت، زیبایی و البته تهدید زمین است که فیلم دوباره چند سکانس بعدتر ــ یعنی همان فصلی که در بالا تحلیلش کردیم ــ به‌گونه‌ای دقیق فرمول‌بندی‌اش خواهد کرد. هرچند اینجا خُردبودن آدمی ــ و یکی قطعاً همین فیلمساز درون قابِ ما ــ در برابر این طبیعت نیز موضوع نظر است.
    با نظر به تمام این‌ها، آن مضمون کلی که در طولِ زندگی و دیگر هیچبسط می‌یابد، چیزی جز «سرسختی» نیست ــ هم سرسختی طبیعت و هم سرسختی آدمی. و این ایده به زیبایی و ظرافتِ تمام در آن فصل باشکوه پایانی جمع‌بندی می‌شود. مکانیک روایت فیلم که توأمان میان نقطه‌نظرهای مختلف در نوسان است ــ یعنی نگاه فیلمسازِ بیرون فیلم (کیارستمی) و نگاه فیلمسازِ درون فیلم (و البته نگاه پسربچه‌ی او که تحلیلش مجال دیگری می‌طلبد) ــ سرانجام امکان یکی‌بودن این دو نگاه را کاملاً از هم می‌گسلد. فرهاد خردمندِ «فیلمساز» که با نگاه سرد و بی‌حوصله به دیگران نگاه می‌کرد، حالا خود نیز «بازیگری» درون همان طبیعت شده است. زور می‌زند تا بتواند ماشینش را از میان تپه‌ها بالا ببرد. دوربین کیارستمی آنقدر فاصله می‌گیرد تا با نگاهی از یک زاویه‌ی امن هم خود طبیعت را و هم تقلای بازیگرش را ثبت کند. طبیعتِ زیبا و سحرانگیزْ سرسخت است ــ و البته گاه مرگبار ــ ولی وجود آدمی هم به‌رغم تمام شکنندگی‌‌اش در برابر آن سرسخت‌‌تر. اگر قرار است که زندگی و دیگر هیچستایش چیزی باشد، ستایشِ همین سرسختی است.


    دوم: چگونه می‌بینیم؟
    بدیعیِطعم گیلاس در انگیزه‌ها و جهان‌بینی‌اش به‌نظر فرسنگ‌ها از کارگردانِزندگی و دیگر هیچ فاصله دارد. اما شیوه‌ای که این دو فیلم به کاراکتر مرکزی‌شان نزدیک می‌شوند بی‌شباهت از هم نیست. مهمترین‌شان اینکه اساساً تردید داریم که تا چه اندازه می‌توان این‌دو را «کاراکتر» در معنای کلاسیکش نامید. به یک معنا تصمیم به خودکشیِ یکی همانقدر برایمان مبهم و یا حتی مشکوک می‌ماند که انگیزه‌ی شخصی یا انسان‌دوستانه‌ی دیگری برای یافتن دو پسربچه پس از زلزله. در هر دو مورد ارائه‌نکردنِ انگیزه‌ها و خودداری از حداقل نزدیکی به درونشان، آن‌ها را به یک بدن/ماشینِ «بیننده/گزارشگر» بدل می‌کند. گویی فیلم‌ها از طریق ــ و به‌بهانه‌ی آن‌ها ــ می‌خواهند پرسش‌ها و تصویرهای دیگری را به حرکت دربیاورند. در طعم گیلاس ابهام پیرامون «کاراکتر» به چنان حدی از افراط می‌رسد که فیلم را برای برخی به یک چشم‌چرانی بدل می‌کند. نگاه متفرعن، سرد و تحکم‌آمیز بدیعی به دیگران و سوال‌های بی‌ربط متعددش از آن‌ها ــ آن‌هم از سوی آدمی که فقط دنبال کسی می‌گردد تا پس از مرگش چند بیل خاک روی جسدش بریزد ــ از او بیشتر گزارشگری می‌سازد که آدم‌ها را موضوع پروژه‌ی تحقیقاتی خود کرده است. البته این را پیشاپیش می‌دانیم که نشستن در مقام گزارشگرِ بیننده در سینمای کیارستمی یعنی داشتن یک ابزار مهم قدرت نسبت به دیگران، یعنی برخورداربودن از قدرت و اتوریته‌ی «نگاه». و توجه به اینکه چنین ایده‌ای غالباً از طریق کاراکترهای فیلمسازِ درون فیلم‌ها پیگیری می‌شود، خود به تنهایی نشان‌دهنده‌ی آن است که چطور فیلم‌ها و اساساً سینما برای کیارستمی گونه‌ای ابزار جستجوی شخصی و حتی نقادی مدام خود هم هست.
    اما موقعیت بدیعی در میان تمام این کاراکترهای صاحبِ قدرت کیارستمی خاص و یگانه است. بقیه غالباً فیلمساز هستند، یعنی اگر صاحب اتوریته‌ی نگاهند، دوربینی را به عنوان واسطه ــ آشکار (مشق شب، کلوزآپ، زیردرختان زیتونو ...)، پنهان (غیاب دوربین فیلمبرداری در باد ما را خواهد برد) و یا حتی به عنوان امکان (زندگی و دیگر هیچ) ــ با خود دارند. پس موقعیت بغرنج بدیعی در قیاسِ هم‌کیشانش در این است که فیلمساز بودن (در گرامر سینمای کیاستمی یعنی صاحب قدرت بودن) و در نتیجه ابزار رسمی ثبت نگاه را در اختیار داشتن از او سلب شده است. او فیلمساز نیست، اما درست‌تر است که بگوییم او هیچ‌چیز نیست جز خودِ نگاه. منتقدانی که طعم گیلاسرا فیلم «حفره‌ها» خواندند، ارزیابی هوشمندانه‌ای کردند، اما به این شرط که خود بدیعی را به عنوان حفره‌ی اصلی در نظر گرفته باشند. می‌دانیم که فیلم‌های کیارستمی شکلِ سفر دارند. اما سفر اصلی نه در بُعد داستانی و در درون فیلم‌ها که در شکل فرمال، تجربه‌گرایانه و در بیرون آن‌ها شکل می‌گیرد. آنچنان که در بالا نشان دادیم زندگی و دیگر هیچاز طریق بازی با زاویه‌ی دیدها در نهایت از فیلمسازِ «فاصله‌دار» یک «بازیگر» درون صحنه‌ی بزرگ طبیعت می‌ساخت. ولی طعم گیلاسسفری بارها جسورانه‌تر را پیشنهاد می‌کند: چگونه از یک حفره، از یک قدرتِ صرفِ نگاه یک «کاراکتر» بسازیم؟ بدیعی حفره‌ای است (و یا ناکاراکتری) که به تدریج در طول فیلم بدل به یک کاراکتر می‌شود. فصل کلیدی فیلم ــ که طعم گیلاسرا دوپاره می‌کند ــ آنجاست که بدیعی از ماشینش پیاده می‌شود تا به تجربه‌ی مستقیم «سمفونی» خاک بنشیند. خاک‌هایی که بولدوزر بلندشان می‌کند، جابه‌جایشان می‌کند؛ گرد و خاکی که بلند می‌شود؛ و زل‌زدن به سایه‌ی مرگ. در این لحظات است که دوربینِ گزارشگرِ فاصله‌دار از موضوع به یک دوربین حسّانیِ نزدیک و تجربه‌کننده بدل می‌شود. دوربین و نگاهی که چنین از نزدیک لمس و تجربه کند، شاید حتی این آمادگی را هم بیابد که بخشی از اتوریته و قدرت نگاه خود را واگذار کند. شاید حتی عجیب هم نیست که چرا مردی که بعد از آن فصلْ روبروی دوربین/بدیعی می‌نشیند، از جنس آقای باقری است. و این نکته‌ی استتیک و تماتیک مهمی است که فیلم او را برخلاف بقیه همچون یک «شکار» به داخل ماشین نمی‌کشاند. او آنجا داخل ماشین نشسته است و ما به‌یکباره به درون ماشین پرتاب می‌شویم. بدیعی و باقری در غیاب ما حرف‌ها را زده‌اند و قرار را گذاشته‌اند؛ یک قرارِ به‌نظر پایاپای. اما این سفر کامل نمی‌شود و این فرآیند/آزمایش به ثمر نمی‌نشیند، اگر بدیعی تجربه‌ی وحشتِ شب را هم از سر نگذراند. دومین تجربه‌ی مستقیم و بی‌واسطه‌ی دوربین و بدیعی در طبیعت، چشم‌دوختن به سیاهی است، درون گور، و گوش سپردن به صدای غرش رعد و برق. و شاید فقط گذر از تجربه‌ای از این دست است که در نهایت می‌تواند اتوریته و تحکمِ نگاه را در هم بشکند. حالا زایشی تازه ثمره‌ی برخاستن از گور است. دنبالِ بدیعی در مقام یک «کاراکتر» می‌گشتید؟ همین‌جاست. در آن تصاویر خام ویدیویی و با ژستی که از یک کاراکتر می‌توانید انتظار داشته باشید. سیگاری روشن می‌کند، قدم می‌زند و به طرف فیلمسازِ پشت دوربین می‌آید و سیگار را به دست او می‌دهد. سینما، به‌عنوان ماشین تناسخ، از دل آنچه که ابتدا قدرتِ صرفِ نگاه بود یک کاراکتر بیرون می‌کشد.  



    سوم: چه‌چیزهایی را می‌بینیم‌؟
    فرهادِباد ما را خواهد برد شباهت‌های بسیاری به کارگردانِ زندگی و دیگر هیچو بدیعی طعم گیلاسدارد. یکی همان نخوت و نگاهِ از بالا به دیگران ــ و مشخصاً به آن‌ها که بالقوه ممکن است سوژه‌های نگاهش باشند. هرچند سفرش اینجا بارها «چشم‌چرانانه»تر از دو همکار پیشینش است. بالاخره «کاراکتر»های اصلی زندگی و دیگر هیچو طعم گیلاسهرچقدر هم که مبهم یا حتی مشکوک باقی می‌ماندند، انگیزه‌ای خیرخواهانه (در اولی) و استیصالی شخصی (در دومی) را به عنوان توجیهی اولیه برای سفر فیلمی‌شان دست و پا کرده بودند. اما هیچ نیازی جز «اگزوتیسم» در مواجهه با «دیگری» بارِ سفر را برای فرهاد نبسته است. امتیاز این کشف را البته باید به ارزیابی هوشمندانه‌ی جاناتان رزنبام بدهیم که کلیت سفر فرهاد و پروژه‌ی باد ما را خواهد بردرا همچون یک هجویه یا نقد یا بازخوانی درونی از سینمای کیارستمی خوانده است. هرچند در چارچوب تئوریکی که در این نوشته طرح کردیم، می‌توانیم از ایده‌ی رزنبام نیز فراتر برویم، چرا که کیارستمی با هر کدام از این فیلم‌ها در واقع خود را نقد، بازخوانی و حتی هجو کرده است. آنچنان که گفتیم، خردمند در زندگی و دیگر هیچو بدیعی در طعم گیلاسمیان ناکاراکتر (یک ابزار جستجو در خدمت فیلم) و کاراکتر در نوسان بودند و فیلم دوم حتا تا حد پروبلماتیک‌کردن تمایز میان کاراکتر بودن یا نبودن پیش می‌رفت. اما فرهاد از همان اولین لحظه که پا به جهانِ باد ما را خواهد بردمی‌گذارد، در مقام یک کاراکتر کامل خود را عرضه می‌کند ــ آن‌هم با شوخیِ «جوش آوردن» ماشین که به پسربچه می‌گوید و تازه بگذریم از سردرگمی‌ او و همکارانش در پیداکردن مقصد در مسیر روستا که فقط شنونده‌ی صدایشان هستیم.
    اما باد ما را خواهد بردبا عرضه‌ی بهزاد در مقام یک کاراکتر کامل، زاویه‌ی دید مستقل یا هم‌ارز با زاویه‌‌ی دید غالب در فیلم را از او سلب می‌کند ــ ببینید که چطور کیارستمی دارد مدام با احتمالات مختلف آزمایش می‌کند. اگر مقام فیلمسازی از بدیعی سلب اما اتوریته‌ی نگاه برایش حفظ می‌شد، اینجا مقام فیلمسازی (گیرم نوع دستِ چندمش، یک فیلمساز خرده‌پای تلویزیونی) به بهزاد برمی‌گردد، اما فیلم اتوریته‌ی نگاه را از او دریغ می‌کند. حالا این بهزاد است که موضوع نگاه فیلم می‌شود. یعنی اینجا دیگر همراه ــ و از چشم ــ او روستا را کشف نمی‌کنیم، بلکه کشف او را در روستا (حالا هر چه باشد) دنبال می‌کنیم. و فیلم اتوریته‌ی نگاه خود را به گونه‌های مختلف بر کاراکترش تحمیل می‌کند. ایزوله‌اش می‌کند، هم‌صحبت‌ها، همکاران و یا حتی بعضاً سوژه‌های نگاهش را از هرگونه نمایش فیزیکی محروم می‌گرداند. بهزاد در هر معنایی که در نظر بگیرید ــ و مشخصاً از طریق مقایسه با کاراکترهای معادلش در سینمای کیارستمی ــ یک فیلمسازِ خلع سلاح شده است. و همین تنش وجودی این کاراکتر را راه می‌اندازد. این فیلمْ او را ــ به همان شیوه که زندگی و دیگر هیچفرهاد خردمند را ــ برای «دید زدن» آورده بود، اما بلافاصله امکانات دیدن را از او سلب کرده است. تازه بهزادِ مفلوکِ ما اگر می‌دانست که فیلمسازِ درون زیر درختان زیتونگونه‌ای مقام خدایی نیز کسب می‌کرد تا در واقعیت و منظره‌ی روبروی خود دخل و تصرف کند، پریشان‌احوالتر نیز می‌شد.
    شاید با نظر به تمام این‌هاست که می‌توانیم بفهمیم چرا مسیر روایت در باد ما را خواهد برد برخلاف زندگی و دیگر هیچ وطعم گیلاس فاقد آن فصل‌های تک‌افتاده‌ای است که در مسیر حرکت خردمند و بدیعی به‌تدریج امکان جابه‌جایی نظرگاه ــ و در نتیجه جابه‌جایی جایگاهِ ــ آن‌دو را فراهم می‌کردند. نه به این معنا که باد ما را خواهد برد فاقد فصلی کلیدی و متحول‌کننده از جنسِ مواجهه‌ی خردمند با ترکیب توأمان زیبایی طبیعت و ویرانیِ ناشی از آن (در فیلم اول) یا فصل‌های خاکبرداری یا گور (در دومی) است، بلکه برعکس فیلم مملو از فصل‌هایی با همان قدرت تأثیرگذاری یا رازآمیزی است. حضور بهزاد ــ به دنبال یک سطل شیر ــ در آن زیرزمین تاریک با دختری که صورتش نشان داده نمی‌شود، مواجهه‌ی او با گیرافتادن گورکَن زیر آوار خاک، موتورسواری‌اش با حکیمِ ده در دل طبیعت و اساساً کل پرسه‌های بی‌حاصل یا آن دویدن‌های پرشتابش به بالای تپه برای گرفتن «ارتباطِ» تلفنی با شهر از این جمله‌اند. اما مسئله‌ در باد ما را خواهد برد این است که کاراکتر هر میزان هم که «در معرض» قرار بگیرد، نمی‌تواند «ببیند». او که حرفه‌اش نظاره و دیدن است، او که به دلیل داشتن تجهیزات سیستماتیک تماشا (دوربین) از جایگاهی بالاتر به دیگران می‌نگرد، در تله‌ی همین نگاه گیر می‌افتد. و حتی در نهایت نمی‌تواند مأموریتش (فیلمبرداری از مراسم) را هم کامل کند. منظره ناظر را به دام می‌اندازد، آن‌هم اینجا با تشدید رازآمیزی خود و با اغراق در دست‌نیافتنی‌بودن خود. این را حتی می‌توان مسیر معکوس سفر زندگی و دیگر هیچهم خواند که به گونه‌ای راززدایی از منظره/طبیعت می‌مانست.


    ***
    اما طرفه آنکه در سینمای کیارستمی مدام به گونه‌ای سیستماتیک به این ایده برمی‌گردیم که چه راززدایی از طبیعت و چه رازآلودکردن بیشترش هر دو محصول سینما و حاصل دستکاری و قدرت نگاه‌اند. این فیلم‌ها می‌گویند که سینما برای کیارستمی یک ضرورت است، مکانیسمی برای مکاشفه در جهان و شناختن دیگری. و این نکته وقتی طعنه‌آمیزتر می‌شود که آن را کنار این واقعیت بگذاریم که او در نهایت یک فیلمساز «غیرسینه‌فیل» بود و مدام از حذف میزانسن و الحاقاتِ اضافی آن سخن می‌گفت. سینما می‌تواند چشم به جهان بدوزد و رهایی‌بخش شود (آنچنانکه پایان‌بندی طعم گیلاسپیشنهاد داد) و همزمان می‌تواند حاویِ نگاهی تحقیرآمیز، توریستی و کالایی به دیگران باشد (آنچنانکه کاراکتر فیلمسازِ باد ما را خواهد بردنگاه می‌کند). این سه فیلم مدام میان این دو قطب نوسان می‌کنند و فاصله‌ی این دو قطب را پروبلماتیک می‌کنند. نتیجه‌ی نهایی ستایشی بزرگ از نیروی رهایی‌بخش سینماست و همزمان هشداری گزنده نسبت به فرآیندِ اِعمال قدرتِ نگاهِ نهفته در آن. اگر به کیارستمی مدیونیم، یکی به این خاطر است که کمتر سینماگری، با این میزان ظرافت، همزیستی این دو امکان متضاد سینما را به ما نشان داده است.

    فِراری

    $
    0
    0


    فِراری (علیرضا داوودنژاد)

    با فِراری(علیرضا داوودنژاد) بیواسطه یاد مالاریاو دربند (پرویز شهبازی) میافتیم و سقوط آندو فیلم (مالاریااگرچه فیلم آشکارا بهتری از آنیکی بود) با ایدهی قربانیشدن «معصومیت» دختر/پسر شهرستانی در شکم غول تهران/شهر بزرگ. فراریاگر خیلیزود مسیر خود را از فیلمهای شهبازی و بسیار فیلمهای مشابه اجتماعیمان جدا میکند، یکی در همین تفسیرش از ایدهی «معصومیت» (و حتی «قربانی») است. البته دختر کمسنوسالی که به عشق یک فِراریبه شهرِ بزرگ گریخته در برابر مناسبات بیرحم شهر بزرگ از پیش یک «قربانی» است، اما فِراریآن را ارزان به من و شمای تماشاگر نمیفروشد. فیلم در حرص و ولع دختر نوجوان کمسنوسالش به ماشین و عطر و «برند» یکجور کنشمندیو عامیلت را تشخیص میدهد و آنرا نیز همچون چرخدندهای کوچک از ماشین بزرگتری نشان میدهد که مناسبات پیچیدهی «جامعه» و «قدرت» شکلش میدهد، همزمان از آن تغذیه میکند و در نهایت دورش میاندازد. همین جنس حضور اجتماع بهمثابه یک کلیت در فِراریاست که فیلم را از بسیاری از فیلمهای محافظهکار و ترسوی «اجتماعی» ما جدا میکند و آنرا به جادهای میکشاند که در سینمای دودههی گذشتهی ایران سرآمدانی چون زیر پوست شهرو طلای سرخدارد. هرچند این افسوس هم بر جای میماند که کاش داوودنژاد و پرتوی (بهعنوان نویسندهی فیلمنامه) قدر حضور در این جاده را به تمامی میدانستند و «فِراری» را به فیلمی بارها بهتر از این (که ظرفیتش را داشت) بدل میکردند ــ یک مثال دمدست حضور دوربینها و مصاحبههاست که فیلم میتوانست با آن به لایهای پیچیدهتر رسوخ کند. اما از دیگرسو، در «فِراری» هم، نظیر آنچه عادت فیلمهای خوب یا حتی قابلقبول داوودنژاد است، یک کیفیت بیتاکید، «سریعسروشکلدادهشده»، ارزان، کموبیش «ابزورد» و حتی گاه «بیمووی»وار وجود دارد که باعث میشود (با توجه به سلیقهی حاکم بر فضای نقد فارسیزبان) همین فیلمِ اگرچه متوسط اما قابل احترام هم در دل سینمای بزدل و وادادهی اینروزهای ایران توجهی را جلب نکند. شاید پیشکشیدن همین جنس ویژگیهای سینمای داوودنژاد است که به یادمان میآورد که چطور فیلمی به جسارت، نوجویی و گستاخی بچههای بدهم که دوسال پیش از نفس عمیق (باز هم مقایسهی دیگری با پرویز شهبازی!) ساخته شد و بارها رادیکالتر از آن بود، درصد ناچیزی از آندست ستایشها را به خود دید. در حالیکه برای شهبازی (آنگونه که آشکارتر از همه در بهترین فیلمش نفس عمیقمحسوس است) مواجهه با شکست، مغاک و نیستی ایدهای است که بیش از همه گریبان خود فیلمساز را میگیرد که گویی خود اوست که با جدیت و عبوسیاش پیشاپیش فیلم و کاراکترهایش را به سوی نابودی میکشاند (توضیحش مقالهای مفصل میطلبد)، اما برای بچههای بدو داوودنژاد سقوط تجربهای درونیتر، عمیقتر و تکثریافته در هر جزء یک کلیت بزرگتر است. این بچههای بد بود (و نه نفس عمیق) که برای اولینبار نشانههای یاس، شکست و حتی احساس مواجهه با خلا و نیستیِ «جوانانه» را در دل «آزادی»های ایران پس از اصطلاحات شناسایی و پرانتزی را باز کرد که یک دههونیم بعدتر مادر قلب اتمی (علی احمدزاده) هوشمندانه و با مثلث کاراکترهایی که گویی نسخهی زنانهی فیلم داوودنژاد بود به آن پاسخ گفت. فِراریدر مقایسه با بسیار فیلمهای مشابه احتراممان را جلب میکند، اما در برابر مسیری که از بچههای بدتا مادر قلب اتمیطی کردهایم ــ در درگیرشدن تماموکمالتر با ایدهی «اجتماع»، برای برگردان کابوسهایی که اینروزها در خیابانها تجربهشان میکنیم ــ در نهایت آنچنان که باید راضیمان نمیکند.       

    در تنگنای حرکت از عمق به سطح: مجید برزگر

    $
    0
    0


    در تنگنای حرکت از عمق به سطح
    نگاهی به کارنامهی سینمایی مجید برزگر


    مجید برزگر چهره‌ی دشواری برای طبقهبندی در میان فیلمسازان نسل نوی سینمای ایران است. و آنهم در چندین تراز متفاوت. اولین فیلم بلندش، فصل بارانهای موسمی، را در سال ۱۳۸۸ ساخت. یعنی، برای نمونه، دو سال پس از اولین فیلم بلند شهرام مکری، سه سال پس از اولین فیلم بلند عبدالرضا کاهانی و یا چهار سال پس از اولین فیلم بلند بهرام توکلی. اما پیش از ورود به عرصهی فیلم بلند، تمام دههی هفتاد را به ساختن مجموعهای از فیلمهای کوتاه و تجربی گذرانده بود و در واقع حتی اولین ساختهی کوتاهش در هجدهسالگی به ۱۳۶۹ برمیگردد. کارنامهی تجربه‌های کوتاهی که یک فیلم آن به تنهایی، تصنیف قدیمی و غمناک عصر بارانی آسمار (۱۳۷۸)، حکایت از پختگی و تسلط سازنده‌‌اش بر ابزار بیان سینمایی خود دارد. یعنی با فیلمسازی مواجهیم که دهسال پیش از اولین فیلم بلندش، با برگردانِ سینماییِ داستان کوتاه بهرام صادقی، آوازی غمناک برای یک شب بی مهتاب، که شاید به جرأت یکی از جاهطلبانهترین فیلمهای کوتاه و بلند سینمای ایران در دو دههی گذشته است، خود را کموبیش بهعنوان فیلمسازی جاافتاده پیشنهاد کرده بود. و شگفتآنکه فصل بارانهاو دو فیلم بلند بعدی،پرویز (۱۳۹۱) و یک شهروند کاملاً معمولی (۱۳۹۳)، تا آنجا که نگارنده‌‌ی این سطور کارهای کوتاه برزگر را دیده، چنان از دنیای تصنیف قدیمی یا تجربههایی از جنس راه رفتن در مه (۱۳۸۱) فاصله میگیرند، دستاورد‌هایشان را فراموش میکنند و به نقطهی صفر بازمیگردند که گویی فیلمساز دیگری از نو کار خود را شروع میکند. فصل بارانها با این تعریف به واقع یک فیلم اول است.   
    در ترازی دیگر، با نظر به هر سه فیلم بلند برزگر، کار سختی نیست او را هم یک «رئالیست» دیگر سینمای ایران خطاب کنیم. آنهم با دقت نظرگیر فیلمهایش در به تصویر کشیدن آدمها در مکانها یا جغرافیاهای مشخص و ازپیشتعریفشده (شهرکهای تهران و مناسبات همسایگی، رفاقتهای گروه نوجوانها یا تکافتادگی سالخوردگان بازنشسته در آنها). اما بلافاصله تفاوت این فیلمها با آنچه از رئالیسم در سینمای ایران، و قطبهای مختلفش، میشناسیم برجسته میشوند. رئالیسم این سه فیلم ــ اگر چه با تفاوتهایی میان فصل بارانهاو دوتای آخر ــ حاصل یک سبْکپردازیِ سختگیرانه و مقتصدانهاند. این فیلمها با سکونها، فضاهای خالی، امتناعشان از درامهای غلیظ و تکرار پرسههای روزمرهی کاراکترهایشان آشکارا از رئالیسم انباشتهشدهو پر از تأکید ایرانی فاصله میگیرند. برزگر به اتکای این سه فیلم همانقدر میتواند رئالیست خوانده شود که یک فرمالیست هم. ولی در همان حال، با زیرمتنهای تحلیلگیر روانشناختی یا جامعهشناختی که به صورت درامِ پرتنشِ درونی یا پنهان در دل سکونو امتناع قصهپردازانهی پرویزیا یک شهروند عمل میکنند، راه برزگر از رئالیستفرمالیستهای پیشین سینمای ایران نظیر شهیدثالث یا کیارستمی نیز جدا میشود. در اصل برای طبقهبندی و درک «رئالیسمِ» پرویزیا یک شهروند کمی باید از مرزهای بستهی سینمای ایران فراتر برویم و نگاهی بیاندازیم به روندهایی که سینمای هنری بینالمللی معاصر را شکل دادهاند. به بیان دیگر، اگر برای بحث بر سر فیلمی از جنس ابد و یک روز (سعید روستایی) نیاز داریم که به عقب برگردیم تا (برای نمونه) نگاهی به زیر پوست شهرِرخشان بنی اعتماد بیاندازیم و تداوم رئالیسم ایرانیِ بعد از آن را در دل درامهای نفسگیر فرهادی از یکسو و لَختی و بیحالی آدمهای کاهانی از دیگرسو ردیابی کنیم، برای فهم ریشههای سینمای برزگر نیاز داریم به آنچه با هانکه، بخشهایی از سینمای رومانی یا حتی آمریکای لاتین در این سال‌ها در عرصهی سینمای بینالملل رخ داده بنگریم. البته با پیشکشیدن این نامها قصدم نه اشارهای طعنهآمیز، بلکه برعکس همدلانه، به تأثیرپذیری برزگر است. سبْکها، جریانها و نگرشها در تاریخ سینما مدام در حرکت و رفتوآمد از جغرافیایی به جغرافیایی دیگر هستند و این نه فقط مختص امروز ــ و حضور آسان فیلمسازان از اقصانقاطِ دنیا در جشنوارههای متعدد و نتیجه‌اش در «معرض» قرار گرفتن بیشتر آنها ــ که از همان ابتدای پیدایش سینما نیز پدیدهای معمول بوده است. فقط کافی است فیلمهای اولیهی اُزو و تأثیرهای بسیار و آشکارشان از بیانگریِ اکسپرسیونیستی ژانرهای آنروز آمریکایی را به یاد بیاوریم.      
    آنچنانکه در بالا هم اشاره شد، اگر امروز با تجربهی سه فیلم بلند برزگر، بیمقدمه، به تماشای تصنیف قدیمی یا راه رفتن در مهبنشینیم، شگفتزدهمیشویم. در برابر جهانهای «رئال» و روایتهای مینیمال فیلمهایی مثل پرویزکه با حذفهای روایی زیاد، خسّت در دادن اطلاعات و پرهیز از هر جلوهنمایی سینمایی کار میکنند، در فیلمهای کوتاه برزگر فیلمسازی را میبینیم آشکارا شیفتهی «صناعت» و برپاکردن دنیاهایی «فیلمیک». فیلمهایی با فضاهای ذهنی و سوررئال و حرکتهای طولانی و پشتسرهمِ دوربین که در حال ساختن میزانسنهایی ترکیبیاند. پاسخ به اینکه چگونه در یک فاصلهی سیزدهساله برزگر از صناعت شاعرانهی تصنیف قدیمی بهبدبینی لُخت و عریانپرویز میرسد نیازمند بحثی طولانی و طاقتفرستا در مورد مجموعهای از پارامترهاست. پارامترهایی همچون انتخابهای شخصی فیلمساز تا شرایط تولید و پخش (آیا اساساً امروز امکان انتقال تجربهگریای از جنس تصنیف قدیمی به عرصهی فیلم بلندِ ما ممکن است؟) تا روندهای سینمای بیالملل در دو دههی گذشته (که به اجمال در بالا اشاره شد) و در نهایت بستر فرهنگیسیاسی ایران معاصر. و فقط برای اشارهای کوتاه به ترکیب تمامی پارامترهای گفتهشده در بالا، با تماشای نزدیک به پنجاه فیلم کوتاه سینمای ایران در دو سال گذشته، میتوان ادعا کرد که دیگر شانس مواجهه با فیلمهای کوتاهی از جنس تصنیف قدیمی در حالوهوای این روزهای سینمای ایران بسیار بعید به نظر میرسد. در واقع، فیلمهای کوتاه جوانترهای این یکیدوسال هم، در یک لانگشات، بیشتر با پرویزهمخانوادهبه نظر میرسند تا تصنیف قدیمی باپرویز.


    اما از افسوس و آرزو بر عدم انتقال مسیر و نگاه تجربههایی همچون تصنیف قدیمی بهسینمای بلند داستانیمان بگذریم و بر امکاناتی درنگ کنیم که سه فیلم بلند برزگر با خود به این سینما پیشنهاد میکنند. فصل بارانهااز همان آغاز با حرکات پیوستهی دوربین روی دست، به حداقل رساندن شاخوبرگهای داستانی، حذفها و حفرههای روایی و  همگامکردن مدام دوربین با کاراکتر نوجوانش به نام سینا، هم از فیلمهای نوجوانانِ کانون، یا دورهی پساکیارستمی، با فضاهای خلوت‌شان فاصله میگیرد و هم از فیلمهای اجتماعیِ «نوجوانان در بحرانِ» دهههای هفتاد و هشتاد با قصههای پرشاخوبرگِ ملتهبشان. این بیشتر یک فیلم «پساداردنی» است. اگرچه میل بقا و غریزهی ناگزیر جنگجویانهی کاراکترهای داردنها را با طبیعت آرام (اگرچه در درون پرتشویشِ) پسری جایگزین کرده که در امنیت و رفاهی نسبی بار آمده است. از جیغودادها و درگیریهای آشنای خانوادگی اینجا خبری نیست و از قضا والدین سینا آنقدر متمدن هستند که دو هفته پیش از جداییشان دوروبر سینا را از حضور خود خلوت کنند تا تصمیم نهایی را مبنی بر انتخاب زندگی با هر کدامشان بگیرد.
    فصل بارانهابا خلوتیِقصه‌اش کاراکتر خود را پرسهزن شهر میکند. الگویی که پرویزو یک شهروند نیز ادامه میدهند، اگرچه در دل روایتی جاهطلبانهتر و شاید به همین دلیل مشکلدارتر. این شیوهی روایی و سبْکی در عمل به مسیری جدا از آن تقسیمبندی آشنای عینی و ذهنی میرسد. روایت با محدودکردن دادهها و اطلاعاتْ عملاً خدایگونگی خود را سلب می‌کند (از برخی داده‌های قابل توجه داستانی بی‌خبر میمانیم) اما در عمل بهرغم همراهی کاملمان با کاراکترْ ما را از چنگزدن کامل به درونیات کاراکتر نیز محروم می‌کند (مطمئن نیستیم که او به چه و چگونه میاندیشد). در عمل فیلم، با ترکیب همزمان این همراهی و محرومیتِ روایی، ما را به دل یک جهانِ حسی و روانی (mental) هدایت میکند. با نظر به الگوهای این فیلمها در سینمای معاصر، شاید بتوان گفت که ما همزمان در دو ساحت یا زمانِ متفاوت روایی و روانی با کاراکتر طی طریق می‌کنیم. یعنی در غیاب شگردهای متداول (فلاش‌بک، حذف کاراکتر از یک صحنه به قصد توضیح برخی داده‌ها، خرده‌روایت‌های موازی و ...) انتخاب‌های استتیکِ کمی در دسترس می‌مانند که کار تعادل میان دو زمان یا ساحتِ متفاوت را به سامان برسانند. پس سوال اینجاست که چطور از طریق همراهی و هم‌گامی کامل «بیرونی» با سینای فصل باران‌ها، پرویزِ فیلم دوم و آقای صفریِ یک شهروند،دعوت می‌شویم که نقبی به «درون» این سه کاراکتر بزنیم؟ یک پاسخ چندان سرراست (و از پیش آمادهی) استتیک به این پرسش وجود ندارد و به دلیل همین خطرکردن، جا دارد که سه فیلم برزگر، سوای پیروزی یا شکست نهایی‌شان، موضوع بررسی نقادانه قرار بگیرند.
    فصل بارانها در سینمایی مملو از تنهایی کودکان و نوجوانان خیلی کم به فیلمهای دیگر شباهت دارد. همان فصل افتتاحیهی مؤثرش، یک نمای بلند مفصل نُهدقیقهای، پروژهی فیلم را بهخوبی تعریف میکند. جایی که سینا همچون مرکز این جهان پشت میز آشپزخانه مینشیند و دوربین الاکلنگوار میان او و نخست حرکات مادر و سپس پدر نوسان میکند. تقارن موقعیت والدین، حرکت ممتد آنها و سکون پسر، پلاستیکهای پر از خوراکیها، لیوان شیری که پر و خالی میشود و مکثهای دوربین روی صورت سینا (برای نمونه، پس از آنکه مادر از او میپرسد «خب بالاخره می خواهی چه کنی؟») نوید فیلمی را میدهند که قدر لحظه و جزئیاتِ بیانگر را میداند. سینا دور از حضور همیشگی پدر و مادر فرصتی برای تنهایی در خانه و شهر مییابد و پرسههایش در دل شهر با حرکات دوربین سنجیدهی امین جعفری تعقیب میشود. جایی که فیلم فرصت کاوشِ تکافتادگی، آشوب درونی، بیپناهی و حتی ترسهای او را (از جمله، در شکل صدای تهدیدآمیز موتور) مییابد: فصلی که با دوستانش در بام تهران قدم میزند، آنجاها که تنها با موبایلی در دست به دیواری خاکستری تکیده میدهد (تصویری بیانگر که همچون چکیدهی فیلم در یاد میماند) و یا حتی فصلی که به عنوانِ برادرِ دخترِ بزرگتری که به خانهاش پناه آورده در محل کاری حاضر میشود، از دختر دفاع میکند و صمیمیت بعدیای که در گفتگوی کوتاهشان در خیابان رخ مینماید. ششسال بعدتر، مالاریای پرویز شهبازی آشکارا نشان داد که چرا فصل بارانها درترجمان بیپناهی و دلمردگیِ عاطفی نوجوانی به حسوحال بیرونی شهر، در محدودهی فقیر سینمای ایران، کاری قابل تأمل انجام داده است.
    اما افسوس که فیلم برزگر در نهایت آن اعتمادِ راسخِ بایسته را به طرح نحیف اما جسورانهی فیلمنامهاش ندارد و با درگیرکردن سینا در یک ایدهی بزرگتر ژنریک (موتورسواری که، به بهانهی بستهی موادی که از بین رفته، مدام از سینا و دوستش اخاذی میکند) طرح مودمحور خود را به انحراف میکشاند. میتوان نیاز فیلم به چنین خردهداستانی را برای بیرونریزی سینمایی بخشی از بیپناهی سینا درک کرد. اگرچه ایده (و داستانی که برای موجهسازی آن بیان میشود) در نهایت برای فضای «رئال» پیرامونِ نوجوان معاصر و شهرک اکباتانیِ ما بیش از اندازه «فیلمیک» جلوه میکند. اما به رغم آن، اگر این خردهداستان به گونهی مناسبی در پیکرهی فیلم حل و فصل میشد، حتی شاید میتوانست بهگونهای هوشیارانه و شیطنتآمیز همین فیلمیکبودن ایده را هم به بخشی از خودآگاهی فیلم تبدیل کند. ولی ضربهی مرگبار آنجا بر پیکرهی فیلم وارد میآید که برزگر و همکار فیلمنامهنویسش (حامد رجبی) بدترین انتخاب ممکن را میکنند. ماجرای دختر را در شکل فداکاری و مظلومیت دختر با این خردهداستان ژنریک گره میزنند. این دیگر نه داستان سینا و کشفوشهودهایش در شهر مدرن غولپیکرِ اواخر دههی هشتاد، که بیشتر وامگرفته از فیلمهای دهه‌‌ی چهل و پنجاه فارسی است: دختر که درماندگی سینا را میبیند، میپذیرد فداکاری کند و به سوی مسعود برود تا برای مدتی شر اخاذیهایش کم شود. نه از این دختر چنین رفتاری را میپذیریم و نه از این فیلم که برای حل گره داستانش به چنین ایدهای متوسل شود. چرا یک فیلم جسور و متفاوت ایرانی وقتی امروز در برابر ایدهی تکافتادگی قهرمانش در برابر ضدقهرمان قویتر قرار میگیرد و میخواهد از حضور معشوق یا دختر همراه قهرمان کمک بگیرد، راه دیگری را امتحان نمیکند؟ چرا دختر، که باتجربهتر است، نباید پیشنهادی بهتر (در نسبت با زیست فرهنگی/اجتماعیشان) داشته باشد که بیا باهم بنشینیم و برای دستبهسرکردنِ این آدم شر کلک بهتری سوار کنیم؟ این راه بدیل، که شکل مناسبات جامعه، قربانی و حتی زن را در ذهنمان پیچیدهتر کند، همان است که باید از فیلمی همچون فصل بارانها انتظار داشته باشیم.


    به این ترتیب، شکست نهایی فصل بارانها، بهرغم دستاوردی که در ساختن مود و فضای روانی پیرامون کاراکتر خود دارد، به انتخابهای نامناسب خط رواییاش برمیگردد. در حالی که میشد امیدوار بود برزگر در پرویز، با کاملکردن تجربهی پیشین و برطرفکردن کاستیهای آن، گام بعدی را راسختر بردارد، در عمل پیچش دیگری به مسیر خود میدهد. پرویز به رغم شباهتهایش در شیوهی روایت به فیلم پیشین تفاوتهای قابل توجهی را با آن نشان میدهد. تفاوت به یک معنا تفاوت الگوهاست. همانگونه که شباهتهای رزتایا کودکداردنها با (برای نمونه) معلم پیانوی هانکه خیلی زود در برابر تفاوتهای آشکار آنها رنگ میبازد. حرکت از توضیحناپذیری روح ناآرام نوجوانی همچون سینا به سوی پیشپینیناپذیریرفتارهای خشونتآمیز و شوکآورِ پرویز پنجاهساله فقط وسیعکردن مقیاس روایت نیست. مودمحوری و تغزلگری ماتمگرفتهای که پرسههای سینا را در شهر احاطه کرده بود، حالا جای خود را به نگاه سرد، فاصلهگذار و «تحلیلی» فیلمسازی میسپارد که آشکارا میخواهد نسخهی خودش را از «سینمای آزار» پیشنهاد کند.
    حرکات دوربین فیلم اول در پرویز، هم به تبع کاراکتر فربه و کُند آن و هم به خاطر نگاه فاصلهدار فیلمساز، ساکنتر و آرامتر میشوند و حذفهای روایت و توضیحناپذیریها افزونتر. مسیر روایت تبدیلِ یک آدم معمولی به یک هیولاست. اما اگر فیلمی دراماتیک، خشملانگ به عنوان یکی از چندین نمونهی مثالزدنی کلاسیکشده، با بناکردن سازهای روایی پلهپله به تحلیل مناسباتی میپرداخت که کاراکتر را به انتقام میکشاند، مسیر پرویزمبتنی بر گونهای غوطهورساختن و مشارکتدادن «مستقیم» تماشاگر در تجربهی کاراکتر است. با او همراه میشویم، پرسه میزنیم و در روزمرگیهایش سهیم میشویم. اما سوال اینجاست که تا چه میزان در احساس درونی او و نیز در تحلیل بیرونی عواملی که او را پلهپله به ماشین انتقام بدل میکنند وارد میشویم؟ این مسیر دشوار و پرخطری است و شاید همینجاست که مشکلات پرویزو اساساً انتخابهای روایی برزگر و همکار فیلمنامهنویسش، حامد رجبی، یکی پس از دیگری خود را به رخ میکشند.
    در انطباق دو ساحت روایی و روانی فیلمی همچون فصل بارانها، و اساساً مدل داردنها، پیچیدگیهای درونی و روانی کاراکتر در محدودهی کوچکی از نیازها و خواستها رقم میخورد و شاید همین نکته امتناع و بینیازی فیلم از ساختن یک پسزمینهی گسترده (مثلاً گذشتهی کاراکتر) را توجیه میکند. در زمانِ حالِ سینا با او همراه میشویم و شمهای از آنچه که دیروزِ او را ساخته بود به گونهای محدود به ما منتقل میشود. در ترکیب پیچیدهای به نام پرویز، با مجموعهای از عقدههای روانی و اجتماعی و نیازهای اقتصادی، اما ماجرا اساساً چیز دیگری است. مردی میانسال را میبینیم آشکارا انگلصفت، بدون هر چشمانداز، بدون هر جاهطلبی، بدون هر احساس و تعلق خاطر آشکار. پدر پیرش بالاخره او را از خانه، که تمام عمر در آن زیسته، میراند و همین بهآنی تقریباً تمامی پیوندهای اجتماعی را هم از او سلب میکند. او با اولین انتقام شروع میکند که کشتن سگهای همسایههاست که حضورشان در محوطه همیشه مورد نفرت پدر بوده و بهتدریج پلهپله در مغاک خشونت فرو میرود. در مواجهه با پرویزسوال اصلی اینجاست که چگونه این سقوط، عوضشدن حال، حتی اولین تصمیمها و تردیدها در حرکت بهسوی لحظهی کشتن میتواند به زبان سینما ترجمه شود؟ بهویژه وقتی چنین فیلمی، مصمم در مسیر مینیمال و مستقیم خود، عملاً از توسل به مجموعهای از شگردهای تثبیتشدهی درامپردازانه امتناع میکند که میتوانستند مرحلهبهمرحله گسترش یک احساس را از طریق رفت و آمد میان کاراکترها، موقعیتها، تردیدها و دودلیها به تصویر بکشند. تشریفاتِشابرول اینجا به یاد میآید که چطور با درک دقیق نشانگان ژنریک خود، پلهپله، مسیر حرکت خدمتکارِ خانه را به سوی خشونت و انتقام علیه صاحبخانههایش ترسیم میکند. اینجا پای مجموعهای از عقدهها و شکستهای فردی و اجتماعی در میان است و فیلم شابرول برای تبدیل یک دختر عادی به هیولا دو ساعت تمام روی جزئیات بسیار وقت و انرژی صرف میکند. اما با محدودیتهای استتیکی که پرویزبر خود تحمیل میکند، به همان میزان کار را هم بر خود سختتر میکند. این به یک معنا مشکلی است که فیلمهای معاصر مشابه پرویزهم با آن دستوپنجه نرم میکنند (تونی مانرای پابلو لارِین، فیلمساز شیلیایی، و نبرد در ملکوتِکارلوس ریگاداس، فیلمساز مکزیکی، در این بحث بیش از همه به یاد میآیند). به همین خاطر حضور تجربههایی چون پرویز را در سینمای فقیر ایران باید به فال نیک گرفت، حتی اگر دستاورد نهاییشان متاسفانه به شکست انجامیده باشد.
    مشکلپرویز ناتوانیاش در ساختن ساحت روانی کاراکتر است. این ساحت باید یا از دل انتخابهای استتیک فیلم و یا از طریق رابطههای مجاور کاراکتر تجسم مییافت. برای آنکه خشم پرویز از پدر معنایی بیابد، نخست باید احساس پرویز به پدر ساخته شود، که معنایش این است که باید رابطهی میان پرویز و پدر ساخته شود، که معنای آن هم این است که باید پدری ساخته شود. اما پدرِ پرویزنه یک پدر گوشتوخوندار که تنها ایدهی پدر است. چرا باید باور کنیم که این پسر و پدر سالهاست که کنار هم به سر بردهاند؟ پدری که پرویز (به تعبیر خودش) پانزدهسال است که برایش آشپزی کرده است. اگر پدر همیشه همین مرد ترشروی بدعنقِ عصاقورتداده بوده که حتی پرویز تنپرور و بیخیال هم سالها پیش باید از دستش در رفته باشد. به یاد بیاوریم که معلم پیانو، در مدل رواییای که بیشباهت به پرویزنیست، اگرچه همزیستی کاراکتر ایزابل اوپر و والد سلطهگر و کنترلکنندهاش را تا حد سقوط به یک ایدهی نحیف نگه میدارد، اما در نهایت، به لطف مادیت حضور دو بازیگر و رفتآمد موقعیتهای عاطفی میان دو کاراکتر، میتواند از آن یک تجسم جاندار سینمایی بیرون بکشد. در پرویز، فراتر از حضور بازیگر، مشکل اصلی شیوهای است که کاراکتر پدر از ابتدا روی کاغذ تعریف شده است.
    در سطحی کلیتر این انتقاد به برزگر و رجبی وارد است که حتی خود کاراکتر پرویز را هم بیشتر بهعنوان یک استعارهی فربهشدهی جامعهشناسانه و کمتر به عنوان یک کاراکتر درون فیلم حرکت میدهند. این مشکل گریبان تونی مانراو نبرد در ملکوترا نیز میگیرد و در نهایت هر سهفیلم را بیشتر مناسب بحث در عرصهی مطالعات فرهنگی/جامعهشناختی میکند تا سینمایی. مشکل ما با پرویز توجه به این مسئله است که او با شروع اولین نمای فیلم پا به جهان نگذاشته، بلکه او در پنجاهسال گذشته هیکل چاق و کُند خود را در دل ساختمانهای این شهرک کشانده است. چگونه این گذشته میتواند بهگونهای سینمایی بخشی از هویت این کاراکتر شود؟ او در تمام این مدت چگونه به خود، پدرش و آدمهای دور و بر نگریسته که حالا با اولین حذفشدنِ خود از جامعه باید دست به انتفام ببرد؟ یا حتی مسئلهی جنس مقابل برای این مرد پنجاهساله چگونه تعریف شده است؟ سوالی که، برای نمونه، اگرچه فیلم اهمیتش را مییابد اما نمیتواند فرمولبندی مناسبی برای آن بیابد و عملاً با شکلِ کشاندنش به خانهی زن همسایه، به دلیل محدودیتهای سانسور، آن را الکن و بینتیجه باقی میگذارد. نبرد در ملکوت، برای نمونه، گستاخانه وقت و انرژی بسیاری را روی تختخواب و کامیابیها و سرخوردگیهای کاراکتر خود در آن صرف میکند تا در نهایت با بخشیدن بُعدی جنسی به تمام تحقیرشدنهای اجتماعیاش او را به انفجار نهایی هدایت کند. در شرایطی که امکان ورود به چنین حیطههایی برای پرویزوجود نداشته، شاید باید راههای آلترناتیوی برای تجسمبخشیدن به ریشههای متفاوت سرخوردگیهای کاراکتر امتحان میشد. اما در سطح کلیتر، مشکل پرویز، آنچنانکه مشکل فیلمهای پابلو لارِین یا کارلوس ریگاداس نیز، محدودیت یک گرامر است. گرامری که با شگردهای محدودش عملاً رسیدن به یک حرکت متعادل میان سرخوردگیهای درونی و خشمهای فروخوردهی کاراکتر و پسزمینهی وسیعتر اجتماعی/فرهنگی آن را دشوار میکند. اما همین گرامر وقتی در اختیار فیلمسازی با تسلط هانکه قرار میگیرد، به بیشترِ نتایج مورد نظرش میرسد، از مرحلهی ایده فراتر میرود و بدل به یک جهان کامل سینمایی میشود و نه یک «مطالعه»ی صرف فرهنگی یا جامعهشناختی. معلم پیانورا به یاد بیاوریم که، بهرغم مینیمالیسم رواییاش، چگونه تمایلات سادومازوخیستی کاراکترش را از دل انبوهی از شگردهای پیچیدهی میزانسنی و تدوینی بیرون میکشد.
    اما معنی آنچه گفته شد این نیست که تنها فیلمسازی همچون هانکه میتواند از مواجهه با چنین ایدهها و محدودیتهایی سرفراز بیرون بیاید. همچنانکه تمام انتخابهای روبروی پرویزنیز انتخابهای پساهانکهای نبودند. ایکاش برزگر و رجبی موقع شکلدادن به ساختمان پرویز بیشتر از اینها بهطلای سرخجعفر پناهی اندیشیده بودند. فیلمی که اگرچه حکایت تبدیل یک شهروند عادی به هیولا نیست، اما در نشاندادن اینکه چگونه، زیر فشار سرخوردگیها و ناملایمات، شهروندی معمولی در نهایت میتواند متوسل به خشونت شود بسیار کامیاب است. فیلم درخشان پناهی با فیلمنامهی بسیار دقیق کیارستمی اهمیت نگاه، ژست و لحظه را درمییابد و در همراهی با کاراکتر خود، و پرسههای پیرامونش، عملاً شهری را به تصویر میکشد که با تحقیرهایش کاراکتر را به نابودی خود و دیگری میرساند. به یاد بیاوریم که چطور نگاهِ تحقیرآمیزِ جواهرفروش کاراکتری را که همین حالایش هم به حد کافی تحقیرشده و آسیبدیده بود از درون به آتش میکشد. در طلای سرخ،هم گذشته ساخته میشود، هم حس نفرتِ لحظهی اکنون، هم درون پرآشوب و هم فضای بیرونی که با سازوکارهایش مدام در حال ساختن قربانی است. پرویزدر نیمساعت پایانیاش، که شاید ضعیفترین بخش کارنامهی برزگر باشد، حتی در این دام سقوط میکند که مغاک اخلاقی را با زیادنشاندادن اشتباه بگیرد و در عمل به همان دامی بلغزد که بهگونهای مصمم از ابتدا قصدش فاصلهگرفتن از آن بود: اشباعشدگی رئالیستهای ایرانی. جایی که هر نمای تازه معنایش میشود یک خشونت و بیرحمی تازهتر از طرف پرویز. در واقع راز ظرافت فیلمهای بهیادماندنیای که در این مدل کار کردهاند (تجربههای پناهی، شابرول، هانکه یا پولبرسون به عنوان نمونهای دیگر) اینجا فراموش میشود: برای نشاندادن هیولا شاید فقط یک کنش، یک ژست یا یک اشارهی کوچک کافی باشد. پرویز، در نهایت، نمایش صرف سُبعیت هیولای متولدشده را جایگزین آنصبر و حوصلهای میکند که باید صرف تولد هیولا میشد. اینجا نکتهی مهمتری هم هست که از دست میرود: در مسیر هیولاشدن پرویز، آنچیزی که اساساً حضور ندارد جامعه و مناسبات بیرونی قدرت است. مگر اینکه جامعه را تنها به عنوان استعارهای بپذیریم که درون فیلم کار میکند. و این درست یکی دیگر از دلایلی است که طلای سرخرا به فیلمی برجسته بدل میکند. برخلاف پرسههای بیهدف پرویز (بیهدفی فیلم نه کاراکترش) هر پرسهی حسینِ طلای سرخساحتی متفاوت از مناسبات شهر/جامعه/قدرت را به درون تجربهی درونی او میکشاند. آدمِ ما که در لحظهی پایانی دست به اسلحه میبرد، گویی این حافظهی زندهی شهر در تمامیت آن است که خود را نابود میکند. در نگاهی کلان‌‌تر، بههمان شیوه که ابد و یک روزاسکلت زیر پوست شهررا حفظ میکند اما قدرت نقادانه و جهانبینی وسیع آن را از دست میدهد، پرویز هم بدل به نسخهی عریان و بیرحماما فاقد عمق و پیچیدگی طلای سرخ میشود. آیا سینمای معاصر ایران در گذر این سالها، در درون و نه به خاطر محدودیتهای بیرونی، محافظهکارتر نشده است؟


    شاید با نظر به تمام اینهاست که حس میکنیم یک شهروند کاملاً معمولیمیتواند از چندین جهت تصحیح یا تکملهای بر پرویزلقب بگیرد. اگرچه در فاصلهی این دو فیلم، برزگر (در مقام تهیهکننده) و رجبی (در مقام نویسنده و کارگردان) پریدن از ارتفاع کمرا هم عرضه کردند که متأسفانه تمام ضعفهای پرویزرا با مشکلاتی بیشتر به نمایش گذاشت. قراردادن این سه فیلم در کنار هم به خاطر تأکید بر نقش «تألیف» است که میتواند مستقل از نامهایی چون فیلمساز، تهیهکننده و فیلمنامهنویس تعریف شود. همان نقش تألیف که فیلمهایی چون پرویزو پریدن از ارتفاع کم را از یکجنس میسازد و نشان از عزم و انتخابی مصمم بر پیگیری یک مسیر استتیک دارد. بههمین خاطر این سوال که تا چه اندازه نرمخوشدنِ یک شهروند در قیاس با دو فیلم مجاورش میتواند ناشی از حضور جعفر پناهی به عنوان همکار فیلمنامهنویس باشد و تا چه میزان ناشی از نقد درونیِ خود برزگر، سوالی است که پاسخش نیازمند تماشای فیلمهای بعدی اوست. اگرچه شخصاً امیدوارم پاسخْ گزینهی دوم باشد تا یکی از بااستعدادترین فیلمسازان معاصر ما را از بنبست پرویزخارج کند.
    تفاوتیک شهروند با پرویزحضور همان انگارهای است که در بالا از آن به عنوان راز ظرافت بیانگرانهی فیلمهای درخشان این الگو یاد کردیم. قانعشدن به کمینهها و فرمولبندی مسئله از طریق آنها: کوچککردن مقیاس، توجهکردن بیشتر به ژستها و لحظههای کوچک و از طریق آنها ساختن یک بستر نیرومندتر. کنش شرآلودهی «هیولا»ی پنهان در دل جامعه به لحظهای ممکن است اتفاق بیافتد، همین و تمام. یک شهروند بیشتر از پرویز روی همین «ممکن است» سرمایهگذاری میکند. فیلم، که متاسفانه پس از گذشت چهار سال هنوز نمایش عمومی نیافته، بر روزمرگیهای پیرمرد تنها و بازنشستهای تمرکز میکند که حافظهاش نیز خوب کار نمیکند. برخلاف پرویزاینجا گذشتهای در همین مجاورت حضور دارد که خاطرهاش چون زخمی کهنه پیرمرد را رها نمیکند و او را هر صبح با سنگکی در دست به جلوی درِ خانهی عشق قدیمی میکشاند. برزگر اینجا با استفادهی خوب از سکوتها، قدمزدنها و فضاهای خالیْ موقعیت کوچک اولیه را به خوبی خلق میکند. موقعیتی که تعادلش را حضور دختری جوان و سرزنده برهم میزند، پیرمرد همین حالا آشفتهذهن را آشفتهتر میکند و یاد عشق از دست رفته را جنونآمیزتر به حرکت درمیآورد. اما متاسفانه فیلم در پیشبرد مسیر خودویرانگریکاراکتر خود، و مشخصاً با واردکردن ایدهی قتل، دوباره مشکل پرویزرا زنده میکند. فیلم نمیتواند به این سوال کلیدی جواب دهد که اساساً چرا و چطور ایدهی قتلِ زن همسایه باید به ذهن چنین پیرمرد فرتوتی برسد. برای برزگر، اینجا هم نظیر پرویز،اگرچه پیچیدهتر از آن، نفْس استعارهی «یک شهروند کاملاً معمولی» و تنشهای پنهان در جامعه که روزی با تلنگری به سطح میآیند، همچنان بر سینماییکردن تمام و کمال بستر و پسزمینهی خشونتِ پنهان میچربد. شوخی شابرول در ابتدای تشریفاتآنچیزی است که این دو فیلم برزگر در نهایت از قلم میاندازند. زن خدمتکارِ تشریفاتدر یکی از اولین فصلهای حضور خود در خانه روی میز آشپزخانه به یک چاقوی بزرگ برمیخورد. شوخی است، اما شابرول آن را، حتی در جهان امن لحظات ابتدایی فیلم نیز، همچون یک ابزار خطرناک (برای قتل!) دید میزند. شاید چون برای او رخداد خشونت نه محرک یا تمایلی در طبیعتِ آدمی که از همان بیرونِ فیلم به حضورش مطمئن هستیم، بلکه امر توضیحناپذیری است که هر فیلمِ تازه باید دوباره از نو، درون مرزهای خود، تعریف و تحلیلش کند. طلای سرخ پناهی چاقوی شابرولی ندارد، اما با تیر ویرانگر یک نگاهْ گویا تمام نگاههای ویرانگر یک شهر را دوباره راه میاندازد. سینمای برزگر اما هنوز بیشتر شیفتهی خود «شوک»های پساهانکهای است تا تعبیهی آن سازوکار سینمایی که بتواند تنشهای پنهان را از عمق جامعه به سطح فردی بکشاند و آسیبشناسیشان کند. یک شهروندنیز نظیر فصل بارانهانیمهی اول دلچسب و امیدوارکنندهای را به نمایش میگذارد اما هر سه فیلم (پرویزبیش از همه) در فصلهای پایانی آشکارا سقوط میکنند. بلاتکلیفی سکانس پایانی یک شهروند کاملاً معمولی با تأکید بیشتری به یادمان میآورد که این فیلمساز بااستعداد، فهیم و بسیار قابل احترام که تا به حال دو بار (یکی آشکار و دیگری خفیف) علیه خود قیام کرده، باید مصممتر گره پیچخوردهی این مسیر را باز کند. مسیری که اگر به نتیجه برسد، ظرفیتهای بیانگرانهی تازهای را به سینمای ایران اضافه خواهد کرد.  


               

    برای عشق‌هامان

    $
    0
    0


    برای عشقهامان (موریس پیالا، ۱۹۸۳)

    در صحنهی معروفِ مهمانی شام خانوادگیِ فیلم، پدر پس از مدتها دوری به خانه پا میگذارد.درستتر است که بگوییم خود پیالاست که از پشت دوربین به قلب صحنه میآید. بله، او بازیگر نقش پدر است و پیشتر گفتگوی آخر شبش با سوزان (ساندرین بونر)، درست پیش از ترک خانه،با حرکت از تنش و فاصلهی نخستین تا رسیدن به نزدیکی و صمیمیت پایانی، شاید بهترین فصل فیلم را رقم زده بود. او حالا برگشته و تمام حاضران را با چشمانی گشاده از حیرت به استقبال واداشته. اما اینجا در اصل نه پدر که خود پیالاست که فاصلهی فیزیکی پشت و جلوی دوربین را طی میکند. کاترین بریا (که در سالهای جوانی همکاریهایی با پیالا داشت) تعریف میکند که این فصل در فیلمنامه به این شیوه نوشته نشده بود اما آنچنان که شیوهی مألوف پیالا بود، از جایی به بعد «متن» دود میشد و به هوا میرفت. برای پیالا سینما در لحظهی ساختهشدن شکل میگرفت و فرم غایی خودش را مییافت. امروز برای ما سخت است تصور فیلم بدون این بازگشت پدر، حرفهایش با حاضران و از جملهآن اشارههایش به ایدهی «اندوه»: «ونگوگ اندوهگین بود». بهراستی که با همین حرکتِ او دایرهی فیلم بسته میشد و فیلم شکل خود را مییافت؛ و درس بزرگ پیالا همیشه صرف فعل «کنش» نه در گذشته که در حال بود. با نظر به این ایده، شاید دور از انتظار نیست که بگوییم همین فیلمی که پیالا در آن نقش پدرِ ساندرین بونر، آنهم در اولین حضور سینماییاش، را دارد پیالاییترین فیلم او نیز هست: سینما نه یک ماشینِ از پیش نظمدادهشده که یک ماشین جستجوست. و این جز در رابطهی یکبهیک سینما و زندگی و درون و بیرون فیلم قابل فهم نیست. قصهی بلوغِ سوزانِ ساندرین بونر یکی از آن صدها «فیلم بلوغ» نیست که سینما همیشه روایت کرده. یگانه قصهی بلوغ سینماست. چون بلوغ خود روایت تغییر، دگرگونی، شدن و تحول است ــ در بدن، احساس، شیوهی نگریستن. و ماشین «سینما-جستجو»ی پیالا، این رنواریترین فیلمساز پس از موج نوی فرانسه، نیز چیزی جز ماشینِ شدن، شکلگرفتن و جستجو نیست. نفرت پیالا از فرمهای کامل و بینقص و از داستانهای سفتوسختچیده شده روی کاغذ همخوانی بسیاری داشت با آغوش گشودهاش به نقصها، شکافها و درزهایی که بخشی ضروری از فرآیند آفرینش است. در برای عشقهامانو در این سفر بیپایان سوزان در جستجوی معنابخشیدن به خود، تن و غریزه، از آغوش پسری به آغوش دیگر، و در این بیثباتی و پیشبینیناشدگی و غیرمنتظرهبودنِ او سینمای رامنشدنی پیالا «داستان» ایدهآل خود را مییافت. همچون نگاه حیران سوزان در فصل نهایی که تعریفی از خوشبختی به دست نیاورده بود، این سینما نیز پاسخی قاطع به هیچ سوالی ندارد. زمان میگذرد و فقط میدانیم که اندوهگینتر شدهایم.


    شب من نزد مود

    $
    0
    0


    شب من نزد مود (اریک رومر، ۱۹۶۹)

    خطکشها دقتشان را از دست میدهند و مفهومهای از پیش آماده کارکردشان را. در برابر فیلمهای بزرگ منظورم است. میگویید یکی از شش «قصهی اخلاقی» است و سازندهاش را چیزی در حد یک کشیش یا یک کاتولیک مومن و یا یک مذهبی سفتوسخت تقلیل میدهید. ژان-لویی (ژان-لویی ترینتینان) شب را در خانهی مود (فرانسواز فابیان) میگذراند، در نهایت بر امتحان یا وسوسهی خوابیدن با او غلبه میکند تا فردا به سراغ شانش خود با فرانسواز (ماری-کریستین برو) برود؛ دختری که هنوز نمیشناسدش اما احساس میکند عاشقش شده. این را نسخهی بسیار سادهشدهی روایت میگوید. روایتی که بر مبنای مجموعهای از تقابلها و توازیها سامان داده شده: دو زن، دو شب، دو تصادف، دو گیرافتادن بر اثر برف و شب را تا صبح نزدیکِ زنی سر کردن، دو مواجهه، دو امکان انتخاب، ... اما اینجا کیفیتی سینمایی، بیرون خط سادهی روایت، بازیِ به نظر ساده را بر هم میزند، پیچیدهاش میکند، و مرموزتر و دستنیافتنیتر هم. مادیتِ حضور فرانسواز فابیان در صحنه، در نقش مود، و جایگاهی که فیلم و فیلمساز به آن میدهند. پنجسال میگذرد و ژان-لویی به همراه همسر و کودکشان کنار ساحل به مود برمیخورند. مود، اگرچه همچنان اغواگر، اما آشکارا پیرتر و خستهتر است و تنهاتر هم. و این در برابر سرخوشی جمع سهنفرهیِ «خانواده» بیشتر به چشم میخورد. رازی که در پایان بهآنی ژان-لویی در مواجههی دو زن به آن پی میبرد (اینکه این دو همدیگر را میشناختهاند) ما را به عقب، به یک کلوزآپ/مونولوگ کلیدی فیلم برمیگرداند. جایی در آن شب اول، ژان-لویی نزدِ مود، که میزانسنِ ساده اما عمیق رومر در میانهی تمام شات/ریورسشاتها و قطع میان گویندهها و شنوندهها ــ نشسته یا در حال حرکت ــ برای لحظاتی طولانی بر چهرهی مود متمرکز میشد و «عریان»ش میکرد. وقتی که از زندگی گذشتهو راز جدایی از شوهرش میگفت. مود یگانه کاراکتر «عریان» فیلم است. یا یگانه کاراکتری که در هر دو معنای فیزیکی و عاطفی در برابر دوربین عریان میشود. و شاید به خاطر همین عریانی در پایان یگانه کاراکتر تنها و تکافتادهی فیلم نیز میماند. دوستِ مارکسیستِ ژان-لویی در آنشبِ نخستین در مباحثهشان بر سر پاسکال از ضرورت انتخاب علیه شانس و احتمال بیشتر دفاع کرده بود: مسیری که امکان وقوعش هشتاد درصد باشد لزوماً انتخاب بهتری نیست، شاید چون در آن احتمال بیستدرصدی ضرورتی بیشتر برای معنا و مبارزه بر سر ادامهی زندگی نهفته باشد. آیا رفتن به سراغ فرانسواز تنها نشان از یک انتخاب کمخطر برای ژان-لویی نداشت؟ آیا جسورانهترین پاسخ نزد مود نهفته نبود؟ همو که میفهمیم در نهایت بیشترین هزینه را بر سر جسارت و صراحتش پرداخته است؟ و پرسش «خوشبختی» که حالا در این تقابل رومری پاسخی گزندهتر مییابد. کشیشِ رومر در فصلی که ژان-لویی و فرانسواز با هم به کلیسا رفتهاند، از ضرورت خطر و ماجراجویی میگوید (وقت تماشای این صحنه از دوستی مسیحی و متخصص در تاریخ مسیحیت شنیدم که این «آیرونی» رومر است: بعید است در هیچ کلیسای واقعی از یک کشیش چنین پیشنهادی بشنوید!). فیلم با تصویر شادان خانوادهی سهنفره که به طرف آب میروند تمام میشود. میزانسن رومری اما پیشاپیش از طریق قامت تنهای مود، و عریانی او، این تصویر «شادمان» را هراسان کرده و به پرسش گرفته است.  

                

    سواحل انیس

    $
    0
    0


    سواحل انیس (انیس واردا، ۲۰۰۸)

    فرزند مدرن سوررئالیسم است. بیباکی جوانی را دارد و بصیرت پیری را. سلانهسلانه در مرز تعریفها و گونهها میلغزد و از هر قرار و آرامی میگریزد: فیلم-مقاله؟ مستند؟ داستانی؟ حدیث نفس؟ فیلمِ شخصی؟ تاریخ سینما؟ «پرفورمنس»/«اینستالیشن»؟ میان همه میلغزد و دستآخر درست در برابر کلبهای توقف میکند که آدمهای بسیار کمی شانس رسیدن به آن را یافتهاند ــ چهکسی جز خویش، دوست و همفکرش کریس مارکر؟ و یا غریبهی دستکمگرفتهشدهای همچون ژوآکیم پینتو در «حالا چی؟ به یادم بیار».«دارم نقش پیرزنی گِرد و قلمبه و پرحرف را بازی میکنم که میخواهد قصهی زندگیاش را ببافد». ولی چهکسی این روزها حوصلهی چنین نقشی را دارد؟ پیرزن در ساحل راه میرود و آینهها را میچیند. ساحلها و آینهها: سفر، تأمل، بازتاب و تکثیر. پیرزن جوان میشود. جوانتر از هر فیلمساز جوانی که دیدهایم. بازی است یا واقعیت؟ کشف است یا ساختگی؟ مثل رفتن به سراغ خانهی کودکی و مواجهه با آن پیرمرد «قطارباز»؟ شاید هر دوست و شاید بخشی از هر کدام. مثل هر سینمای بزرگی. ولی نتیجهی نهایی، آن قدرت و تأثیر کمنظیر، از جای دیگری سربرمیآورد. در فیلمی که مسیر سفر شخصی اینچنین در دل یک تاریخ بزرگتر (از جمله سینما) گره میخورد، در این فورانِگاه حتی هذیانیِ نامها، قصهها، ارجاعها و اشارهها، بالاخره به آنی اسم رمز اصلی بر زبان میآید: «ژاک ...». همان مردهی زنده. همو که خاطرهاش، نامش، یادش موتور محرکی است برای این سیلان توقفناپذیر تصویرها. این فیلمِ «اشباح» به شیوهی این پیرزن نیست؟ یا فیلم ماتم؟ غم؟ اندوه؟ اما چرا چنین سرخوش و سرزنده؟ چگونه میتوان فیلمی ساخت چنین گشادهدست، وسیع و سرشار و در همانحال چنین فروتن و بیادعا؟ مقصد نهاییِ این سفر اما کلبهای بیش نیست. کلبهای که دیوارهایش نگاتیوهای یک فیلماند. دو بازیگر باشکوه (کاترین دنو و میشل پیکولی) بازیاش کردند، اما فیلم در نهایت شکست خورد. سینما چیست؟ «حلقهی نوری که از جایی میآید و روی تصاویری رنگی یا سیاهوسفید نقش میبندد». اما این پیرزنِ پرحرفِ گِرد و قلمبه راز این حلقهی نور را خوب شناخته است: فیلم با ایمان ساخته میشود! به این خاطر از هر ساحلی هم که گذر کرده باشد، هر آینهای را هم که با مهارت به کار گرفته باشد، و هر چرخی هم که زده باشد، نقطهی عزیمتش جدا از مقصدش نیست. همان کلبه و همان حلقههای نور. و این همان تجسم راستین سفر «سوررئال» اوست: میان حال و گذشته، سینما و زندگی، ماتم و سرخوشی، اندوه و خاطره. به رازِ حلقههای نور که دست یافته باشی این همه را چنان به هم میبافی تا فیلم، همان حلقهها، آتشفشانی شود که بیامان در برابر چشمان تماشاگرش منفجر میشود. «داخل این کلبه حس میکنم که همیشه درون سینما زندگی کردهام ...».   

    فصل پایانی اتوپیا

    $
    0
    0


    اتوپیا(سهراب شهیدثالث، ۱۹۸۳)


    یکی‌شان می‌گوید «حالا دیگر آزاد شدیم» و با همین گفته گزنده‌ترین، آیرونیک‌ترین و غریب‌ترین لحظات سینمای شهیدثالث را رقم می‌زند. مسئله اینجا هم مسئلهی همیشگی است: امکان یا حتی رویای آزادی! آن‌هم وقتی که پیشتر دیده بودیم آن‌یکی همکارش که سرسخت‌ترین و مبارزترین‌شان بود، پس از طغیان و خروج، دوباره به همین «خانه» برگشته بود. مسئله خود این خانه و رئیسش نبود که در نهایت به رغم تمام خشونتش مفلوکی دیگر درون یک سیستم بزرگتر بود. با همین گفته و در آن چندلحظه‌ی کوتاه پایانی، این فیلم کوچک در مقیاس اما به‌غایت وسیع در بینش و وارسی موضوع سخت‌ترین ضربه‌اش رو فرود می‌آورد. گویی با ایده‌ای سرژ دنه‌وار، جهان درون فیلم مرزهای مادی آن را از هم می‌درید و گزنده به جهان بیرون، به جهان واقعی چشم می‌دوخت. حالا این «اتوپیا»ی زنانه هم، «آزاد» از خشونت رئیس، در خدمت مناسبات بیرون «خانه» کار خود را ادامه خواهد داد. خیلی باید حال تماشاگری خوب و خوش باشد که چنین پایانی را «خوش» بداند. چرا که نظیر هر فیلم بزرگ دیگری، پایان این یکی هم ورای امید و‌ ناامیدی و خوشی و ناخوشی می‌رود. هم‌آوا و هم‌جنس شاهکاری که سه دهه بعد ساخته شد، آپولونیدِبرتران بونلو، اینجا به ناگزیری یک وضعیت چشم می‌دوزیم، به یک نقشه‌ی بسیار پیچیده و ریزبافت از مناسبات کار، اقتصاد، بدن و سکس، و در نهایت یک تلقی بسیار گزنده از ایده‌ی آزادی درون آن نقشه. و چه اتوپیای گزنده‌ای هم هست این جمع زنانه‌ی پایانی در حال مستی و رقص و گوش‌دادن به آواز: «خانوم‌ها آماده باشید ...».

    لاتاری و مهدویان

    $
    0
    0


    لاتاری (محمدحسین مهدویان)

    مرا ببخشید که قادر نیستم این استتیک «رگ گردنِ» «اطلاعاتی» و «یادتان باشد اگر به عصمت دختر ایرانی بیاحترامی کردید ...» را در آن سنت سینمایی بنشانم که تأملی بر، یا بازتاب و انعکاسی از، «ماچوئیسم» مردانه بودهاند. اما فکر میکنم اصرار بیامان «پلاستیستیه»ی فیلم بر هرچه بیشتر «واقعی»جلوه کردنْ دقیقاً همان پروژهی «رئالیستی-فاشیستی» را تکمیل میکند که دو فیلم اول را راه انداخته بود. برای تحلیل این «رئالیسم» احتمالاً نیاز داریم به عقب برگردیم و در جاهایی مثل آلمان اواخر دههی چهل آن استتیک «رئالیسم به مثابه فاشیسم» را ردیابی کنیم که ممکن بود کسی همچون برشت را به خندههای هیستریک وادارد. فیلم دقیقاً همان است که از سازندهی ماجرای نیمروز انتظار داشتیم و این یعنی اینکه گفتنیها پیشتر در همین صفحه گفته شده است: برای نمونه، نگاه کنید که چطور، بهتدریج و با اصرار، نظیر فیلم پیشین، «تماتیک» اصلی بالاخره سربرمیآورد: تقدیس خشونت ناگزیر «قهرمان» در برابر کندی بوروکراسی دولتی. افتخار این فیلم یکسره زشت و عوامانه شاید تنها این بماند که کریهترین کاراکتر مرد تمام تاریخ سینمای ایران را ساخته است. آقا ولی این حرفها چه ربطی به سینما دارد؟ چرا به ما از ریتم و قاب و روایت و ژانر فیلم نمیگویی؟ مرا ببخشید که حرفی برایتان ندارم. چرا که مسئلهی مهدویان مسئلهی سینما نیست. او سنخنمای یک «ژانر» است. اما نه یک ژانر سینمایی که یک ژانر فرهنگی و اجتماعی. ژانری شکلگرفته در مختصات مشخص ایرانِ دو دههی گذشته. میخواهید این ژانر را تحلیل بکنید؟ نگاهی به آن عکسِ همراه با لبخند و لباس مدرن وزیر جوان «ارتباطات»، مغز متفکر سیستم فیلترینگ، بیاندازید. میتوان هم کارگزار سیستم «اطلاعات» بود و هم «باحال» بود و لباس جین پوشید و با دختران خوشگل «بدحجاب» شهر عکس یادگاری گرفت؛ و هم حتی به مدد تکنیک و اینترنت مجهز به تاریخ سینما هم شد. مناسبترین پاسخ به مهدویان همان بود که از جعفر پناهی در جشن منتقدان پارسال دیدیم. فیلمخورههای پایتخت در این چندساله تا توانستهاند متلک نثار پناهی کردهاند (کاری به کیفیت فیلمهای اخیرش نداریم) اما حتی یکبار هم ندیدهایم که واکنشی دربارهی پدیدهی مهدویان (و آن ماشین عظیم اقتصادی-ایدئولوژیکی که او و فیلمهایش را ممکن کرده است) داشته باشند. چون «آقا این حرفها را ول کن، مهدویان حداقل بلد است قاب ببندد و ژانر را بشناسد». مرا ببخشید که با این فتیشیسم «قاب» و «ژانر»تان نه میتوانم سینما را دوست داشته باشم و نه چیزی بزرگتر از سینما را. بله، مسئلهی مهدویان مسئلهی سینما نیست اما چون آن سینمایی که دوست داریم دربارهی تمام جهان است، مهدویان مسئلهی اصلی سینمای امروز ایران است: آینهای تمامقد در برابر وادادگی و انحطاط اخلاقی آن.      

    لحظه‌ای از کسوف

    $
    0
    0


    در مورد لحظه‌ای از کسوف

    برای استنلی کاول، این فیلسوف بزرگ سینه‌فیل، کسوفِآنتونیونی بیش از هرچیز در مورد بازی دیدن و نادیدن، دیده‌شدن و نادیده‌ماندن است: «فیلم نشان می‌دهد که همیشه نیمی از دنیا زیر کسوف خود دنیا نادیده می‌مانَد.» جهان «کسوف»گرفته مدام شکاف برمی‌دارد: اینجا در برابر آنجا. و فیلم در تاروپودش، در هر بُعد خُرد و کلانش، این شکاف‌ها را گسترده می‌کند. اینجا منطق نیمه‌ها همانقدر اهمیت می‌یابد که عناصری که سبب شکاف می‌شوند: درها، دیوارها، پنجره‌ها، خیابان‌ها، مرزهای میان جهان طبیعی و جهان مدرن. طُرفه آنکه بهترین مفسران کسوفنیز هریک به زیبایی بخشی از این شکاف‌ها را در جهان استتیک فیلم باز کرده‌اند: یکی استاد تحلیل مرزهاست، دیگری خیابان‌ها و آن‌یکی ... اما هیچ‌کس به اندازه‌ی گیلبرتو پرز کوبایی‌الاصل به من یاد نمی‌دهد که چطور موقع تماشای آنتونیونی «پنجره»‌ها را دنبال کنم و از منطق آن‌ها فیلم‌ها را در ذهن دوباره بسازم. در این تماشای تازه‌ی کسوفاین‌بار در برابر این قاب گیر افتادم: قابی دوپاره و درست‌تر بگوییم سه‌پاره. ویتوریا (مونیکا ویتی) اول صبح پس از مشاجره‌ای تمام‌کننده با عاشقش به خانه برگشته است. به سوی پنجره قدم می‌زند و دوربین آنتونیونی از بیرون قابش می‌گیرد. ویتوریا به بیرون نگاه می‌کند، من هم از طریق دوربین هم به او و هم به بیرون. اما میان من و ویتوریا این‌بار پنجره‌ای حائل نیز وجود دارد. کسوفتا پیش از این (و همچنانکه بعدتر) مملو از پنجره‌هایی بود (و خواهد بود) که توسط ویتوریا باز می‌شدند یا نگریسته می‌شدند. در غالب آن‌ها ویتوریا حائل میان من و پنجره (موضوع نگاه او) بود. او روی همان محوری تماشا می‌کرد که منِ تماشاگر نیز و دوربین نیز. اما برجستگی این قاب در منطق استتیک فیلم این است که پنجره‌ی حائل قاطعانه میان نگاه من و ویتوریا فاصله می‌اندازد. قاب حالا حداقل دو زاویه‌دید جدا را همزمان در بر گرفته است. ویتوریا تماشا می‌کند، من او را تماشا می‌کنم، موضوع نگاهش را هم جدا از او و البته خود فعل تماشاکردنِ او را هم. میزانسن آنتونیونی سه‌پاره می‌شود. میان سه بُعد و سه ساحت متفاوت شکاف برمی‌دارد. ناظر در برابر منظره. و نظاره در برابر هر دو. و نظاره‌ی دوربین در برابر نظاره‌ای که درون قاب جریان دارد. اما این تازه آغاز داستان است. فیلم شکاف‌ها خواهد برداشت، پنجره‌های تازه‌تری را به آغوش خواهد کشید و مدام منطق تماشای جهان (و فعل آن) را در ساحت‌های مختلف واکاوی خواهد کرد تا سرانجام به‌جایی برسد که خود جهان در حال نظاره است یا به تعبیر کاول در حال کسوف‌انداختن یا نیانداختن بر بخشی از خودش. و بر آدم‌هایش.

    سوزاندن

    $
    0
    0


    سوزاندن (لی چانگ-دانگ) 

    پسر وقت عشقبازی به دیوار روبرو نگاه میکند. نوری از بیرون آنجا روی یک گوشهتابیده، دوربین چرخی میزند و قاب پنجره را طی میکند و به صورت پسر برمیگردد. یک کات و دوباره همان گوشهی دیوار و همان باریکهی نور. باید نگاه کنی که نور آنجاست و لحظهی بعد شاید نه! بازی آغاز میشود. مثل کندن پوست نارنگی. میپذیری که نارنگی اینجاست یا فراموش میکنی که اینجا نیست. مهم ولی همان نتیجه است: با دختر وقتی میپذیری ــ زیر نوری که آرام در پهنهی افق غروب محو میشود ــ به رقص در میآیی، به آسمان میروی و بعد شاید محو میشوی؟ در پرسههای صبحگاهی به جستجوی انبار مزرعهای که قرار است بسوزد یا در دالانهای خودساختهی وهم. کجا زمین واقعیت است و کجا دالانهای وهم خودساخته؟ و با همین پرسش است که فیلم لی چانگ-دانگ راه خودش را از قصهی کوتاه موراکامی جدا میکند. این را نمیشود «اقتباس» خواند. بیشتر به حرکت از یک ایده میماند و رسیدن به جهانی یکسره متفاوت. داستان مینیمال و فروتن موراکامی بر گرد یک استعاره و توازی دو ابهام مرکزی میگردد (سوزاندن انبار مزرعه در برابر ناپدیدشدن دختر)، فیلم وسیع و ماکسیمال چانگ-دانگ لی اما از این استعاره و توازی به توالی انبوه ابهامها و استعارهها میرسد. هیچ‌‌لحظه و هیچجا مطمئن نیستیم در کدام زمین واقعیت و وهم پرسه میزنیم. مقایسهی فیلم و داستان از این نظر تنها با ذهنیتی ادبیاتی و خواندن نقطههای الف و ب و جیمِ «روایت» بیحاصل است. باید به «جهان سینما» چشم دوخت و دید که چطور لی چانگ-دانگ با حرکات ممتد دوربینش، کاتها، فیدها و بازیهای نور و سایه ما را بهتدریج از واقعیت پیرامون پسر به تالابهای ذهن او هدایت میکند. مسیر بیپایان استعارهها و ابهامهایی که تا لحظهی پایانی نیز فرونمینشینند. پسر چهکسی را میسوزاند و از چهچیزی میگریزد؟ عجیب نیست که اینچنین از سرما میلرزد. از آغوش نوک کوه یخی دور میشود که انبوههی حجم عظیم ناپیدایش زیر دریا پنهان شده است.         

    محبوب‌های سینمای ۲۰۱۸

    $
    0
    0



    ۱.کتاب تصویر(ژان-لوک گدار)
    ۲. زاما (لوکرسیا مارتل)
    ۳. ترانزیت (کریستین پتزولد)
    ۴.  El Mar La Mar (جاشوا بونتا و جی.پی. اسنیادکی)
    ۵. کارخانه‌ی هیچ (پدرو پینیو)
    ۶. سوزاندن (لی چانگ-دانگ)
    ۷. رشته‌ی خیال(پل تامس اندرسون)
    ۸. سمت دیگر باد(اُرسن ولز)
     ۹کوانکوان و ناانسانها (برونو دومون)
    ۱۰مه سبز(گای مدین، اوان و گالن جانسون)
    ۱۱. سوگلی (یورگوس لانتیموس)
    ۱۲. کولو (ترزا ویلارده)
    ۱۳. آبی (آپیچاتپونگ ویراستاکول)
    ۱۴. علف(هونگ سانگ-سو)
    ۱۵. ملت مرده(رادو ژودو)

    فیلم بیشاز اندازه جدی گرفتهشدهی سال، با فاصلهای نجومی از هر فیلم دیگر: روما (آلفونسو کوارون).
    کاغذیترین فیلم سال که ناتوان از خلق کمینهای از دنیای سینمایی خویش است: همه میدانند (اصغر فرهادی).

    چند فیلم‌ مهمی که دیدارشان به سال بعد موکول شد: ساخته‌های تازه‌ی کلر دنی، وانگ بینگ، رادو ژودو، گان بی، لازلو نمش، گاسپار نوئه.

    درخشان‌ترین فیلم قدیمی که امسال برای اولین‌بار دیدم: اروس + کشتار (یوشیگیگه یوشیدا، ۱۹۶۹).   

      پسران وحشی

      $
      0
      0


      پسران وحشی (برتران ماندیکو)

      این «پسران وحشی» بیش از اندازه رام و مطیع بودند. شاید بخشی از مشکل در انتقال از فرمت کوتاه به بلند باشد (برای فیلمسازی تجربی که پس از انبوهی فیلم کوتاه بالاخره اولین فیلم بلندش را ساخته است). جایی که قدرت و بداعت آبسترهسازی در ناتوانی مسیر روایت به تکرار و تکرار و مصرف چندبارهی ایدههای شکلدهندهاش گرفتار میشود. بعد مشکلاتی تازهتر از راه میرسند. بعید است این مسیر تنبیه و تأدیب سوررئال، که در آن پسرها قدمبهقدم پسرانگیشان را از دست میدهند و به دختر بدل میشوند، بتواند (دستکم در شکل فعلیاش) در برابر یک تفسیر منسجم مقاومت کند و به ضد نیت خود بدل نشود (از آن دست چالههایی که سالها پیش پسران شرورِ موتورسوارِ پل ورهوفن نیز به دامش غلتیده بودند). در چنین لحظاتی است که بهیاد میآوریم فیلمسازی همچون آلن گیرودی در حرکت دوگانه از ابسترهسازی به روایت و برگشت به آن، و همزمان در ویرانکردن مفهومها و تعبیرهای جاافتادهی ما در مواجهه با «جنسیت»، چقدر یگانه و کمنظیر عمل میکند. پسران رام و کمخطر برتران ماندیکو وعدهی ستیز و ویرانگری میدهند اما در فرمی کمخطر و محافظهکار ما را به خانهی اول برمیگردانند.

      Viewing all 134 articles
      Browse latest View live