Quantcast
Channel: گرینگوی پير
Viewing all 134 articles
Browse latest View live

پترسن

$
0
0

 

پترسن (جیم جارموش، ۲۰۱۶) 

 

هر بحثی در باب پترسناگر نتواند آن را در نسبت با فیلم پیشین جارموش، تنها عشاق‌ زنده مانده‌اند (+)، و شاید حتی به همین میزان با فیلم پیش‌تر از آن، محدوده‌های کنترل، تعریف کند، تا حدود زیادی از تماشا و تحلیل درست فیلم ناتوان خواهد ماند. جذابیت پترسنپیش از هرچیز به این برمی‌گردد که نشان می‌دهد چطور جارموش، در مقام یک هنرمند مولف، جهان‌بینی فیلم پیشین (و یا حتی هر دو فیلم پیشین) خود را به چالش می‌گیرد، نقد می‌کند و حتی می‌کوشد از بن‌بست‌های حاضر در آن (یا آن‌ها) فراتر برود. اینکه چرا و چطور سینمای جارموش هرچه در این سال‌ها پیشتر آمده، بیشتر درگیر کنشِ «سوگواری» شده، بحثی فراتر از یک یادداشت کوتاه است. اما سوگواری برای موقعیت هنر، هنرمند، کتاب و شاید هر ارزش دیگری که مترادف این نام‌هاست، سر تا پای دو فیلم پیشین او را انباشته بود. تنها عشاق‌ زنده مانده‌اند، با لحنی سوگوار، خون‌آشام‌های خسته‌اش را در خیابان‌های خالی و متروک دیترویتِ رو به زوال به حرکت درآورده بود. خون‌آشامانی که، به‌گونه‌ای متناقض، گویا آخرین بازماندگان آن نسل‌هایی هم بودند که دل در گرو «فرهنگ» داشتند (حالا هرچقدر هم که این تعبیرِ داخل گیومه طنینی پرطمطراق داشته باشد). اما امروز که درست‌تر می‌نگریم، محدوده‌های کنترلهم کمابیش همین بود. همچنان فیلم بسیار بهتری از تنهاعشاقاست، اما آشکاریِ بیش از اندازه‌ی تقابل محوری‌اش ــ مدافعان هنر و فرهنگ که راه گنگسترِ بازی‌شده با ایزاک دو بانکوله را هموار می‌کنند تا به «نیروی ذهنْ» غول سرمایه‌دار را از پای درآورد ــ امروز، و در یک بازنگری، زودتر از آنچه که باید رنگ گذشت زمان را روی فیلم نشانده است. جارموش چه در لحن خشمگین و مهاجم محدوده‌های کنترل و چه در لحن مایوس و ناامید تنهاعشاق‌ درگیر گونه‌ای امکان «مقاومت» از طریق هنر بود. این البته از واکنش او به جهان بزرگتر پیرامون می‌آمد و در همان حال با توجه به مشکلات مختلف خود او، در تامین هزینه‌های فیلم‌هایش، سرخوردگی‌اش نسبت به کار هنری را هم نشان می‌داد. اما به‌گونه‌ای جذاب و حتی شگفت‌انگیز درست در نقطه‌ای که انتظارش را نداشتیم، او گویا با پترسندر نهایتِ استیصال تکیه‌گاهی تازه یافته است. اینکه امکان مقاومت را در نفسِ زیستن، زیستنِ هنرمندانه، جستجو می‌کند. و شاید حتی همین امید بازیافته است که تمام آن کنایه‌ها، وجوه آیرونیک و حتی شوخی‌های دو فیلم پیشین (در مورد موقعیت مستأصل و نوستالژیک هنر و هنرمند در جهان سرمایه‌داری امروز) را، که جنبه‌ای بیشتر رو و آشکار یافته بودند، در سطحی درونی‌تر، پنهان‌تر و حتی عمیق‌تر عرضه می‌کند. بگذریم که این شکل از طرح ایده‌ی «اتوپیا» به عنوان یک کنش رادیکال ــ با شهر پترسنی که در آن حاشیه‌نشینانِ زندگی مدرن همه در کار شاعری هستند ــ پترسنرا بیشتر از جنس دو فیلم اخیر کوریسماکی (لوآورو سوی دیگر امید) می‌کند تا فیلم‌های قبلی خود جارموش. پترسن، لوآورو سوی دیگر امیدفیلم‌های کوچکی هستند که درست با تأکید بر «زیبایی ژست» استیصال و درماندگی را به جایی بیرون از جهان درون‌فیلمی‌شان عقب می‌رانند. حالا دیگر سیاست رادیکال برای جارموش نه در شکل سیم گیتاری برای ترور غول سرمایه‌دار که در وسط شهر کوچکِ مملو از مطرودان پترسون معنای خود را می‌یابد: درست‌زیستن همان مقاومت است، درست‌زیستن درست‌دیدن است، درست‌دیدن هنر است، و هنر همان کنش آفرینش. و باز برای فهم بهتر این ایده در پترسن، کافی است آن را با نگاه محزون، نوستالژیک و «رو به گذشته»ی تنهاعشاق‌ مقایسه کنیم. جایی که هنر یا حتی آفرینش در محاصره‌ی نام‌ها و یادها و زیر تل کتاب‌ها هویتی ملانکولیک می‌یافت. 

جارموش یک هنرمند مؤلف است، حتی اگر در این پانزده‌ساله بسیار کم‌فروغ‌تر ‌از سال‌های قبلترش ظاهر شده باشد. و تأکید بر این هنرمند مؤلف‌بودن یعنی یادآوری اینکه انتخاب‌های استتیک او در پیوندِ مصالح تماتیکش، و شیوه‌ی گسترش آن‌ها، معنا می‌یابند. و دیدن این پیوند شرط مهمی برای درست‌دیدن فیلمهای خوب و بد او، و دستاوردها و شکست‌هایش، است. نکته‌ای که البته در مورد هر هنرمند دیگری هم صادق است. قاب‌بندی‌های کج‌ومعوج و فضای آبستره و «کوبیستیِ» محدوده‌های کنترل همان‌قدر در خدمت کلیت هدفمند آن فیلم قرار داشت که سادگی بی‌پیرایه‌ی قاب‌بندی‌های پترسن در خدمت کلیت آن است. جهان در محدوده‌های کنترل هم‌ارز نگاه یک هنرمند آوانگارد شده بود که لباس گنگستری تنهامانده را پوشیده، و حالا درپترسنجهان از چشم شاعری مینیمال عرضه می‌شود که روزمرگی را در هیأت یک راننده‌ی اتوبوس تجربه می‌کند. به بیان دیگر، اگر انتخاب‌های بصری جارموش در محدوده‌های کنترل جهان پیرامون را در حاشیه‌ی پرسه‌های مدام ایزاک دو بانکوله به‌گونه‌ای تجربی و ذهنی عرضه می‌کرد، در پترسنتأکید بر عینی/ابژکتیو بودن و سادگی مینیمال تصویرهاست (به مثابه شیوه‌ای که جهان تجربه می‌شود). مثل لحظاتی که فیلم میان مسافران اتوبوس، دست‌ها و گاه حتی پاهایشان، و نگاه‌های رو به جلوی آدام درایورِ در حال رانندگی رفت‌وآمد می‌کند. «واقعیت چیزی اختیاری است»، ایده‌ای که یکی از کاراکترهای محدوده‌های کنترلبر زبان می‌راند، جای خود را به «هیچ ایده‌ای جز خود چیزها وجود نداردِ» ویلیام کارلوس ویلیامز شاعر داده که از زبان یکی از کاراکترهای پترسننقل می‌شود. هر چند آرزو می‌کنم که جارموش راه‌حل بهتری برای تصویرکردن لحظات شعرگویی آدام درایور پیدا می‌کرد. آن سوپرایمپوزهای تصاویر رودهای جاری و آبشارها روی قاب‌های آدام درایوری که در حال نوشتن روی کاغذ است، انتخاب‌هایی نه چندان قانع‌کننده برای فیلمی هستند که، به‌جز آن، تلاش قابل ‌احترامی برای ترسیم جهان روزمره همچون مکان «ذهنی» پرسه‌های شاعر فروتن خود کرده است ــ که خود این سوال را به ذهن می‌آورد که سینما چگونه می‌تواند لحظه‌ی شعرگفتن را فیلم کند؟ نکته‌هایی از این دست می‌تواند ما را به یکی از چالش‌برانگیزترین انتخاب‌های جارموش در این فیلم نیز هدایت کند و آن بازی و کاراکتر گلشیفته فراهانی است. شیوه‌ای که این کاراکتر روی کاغذ شکل گرفته و بعد توسط فراهانی بازی شده زمانی کاملاً معنای واقعی خود را پیدا می‌کند که بپذیریم پترسنبه تمامی فیلم پترسنِ شاعر است. یعنی وقتی تمام فیلم را از مجرای حضور و تجربه‌ی عینی و ذهنی او تفسیر ‌کنیم. حالا او در خانه‌ی خودش است و در حضور همسری که گویا واقعاً به هیچ جا تعلق ندارد. فراهانی تجسمی «قصه‌ی پریانی» به این کاراکتر بخشیده؛ کسی که البته «هنرمند» جهان خود هم هست و نگاه فیلم/پترسن به او نیز با علاقه و همزمان با فاصله است: تجربه‌هایش همیشه محصول خوبی نمی‌آورند؛ مثل غذایی که درست می‌کند و پترسن به‌زور بی‌آنکه به‌ رویش بیاورد تا انتها نوش جان می‌کند. بازی فراهانی و کاراکتر او در دل چنین طرحی تا حد زیادی کار خود را انجام می‌دهد، اما در همان حال از زاویه‌نگاهی فراختر افق نگاه و جهت‌گیری فیلم را محدود می‌کند. بازیگری دیگر با تعلق‌دادن بیشتر کاراکتر درست به «همین‌جا»، با دادن وجوهی انضمامی به کاراکتر، شاید می‌توانست حیطه‌های دیگری را در رفت‌وآمد شاعر و جهان واقعی پیرامونش به روی فیلم بگشاید. اما پترسن، به رغم هر کاستی‌ای که داشته باشد، در نهایت نشان می‌دهد که فیلمساز ما این توان را دارد که شکل‌های دلچسب و امیدبخشی از «کنش» را جایگزین کارِ سوگواری کند. و این، با توجه به روند پانزده‌سال گذشته‌ی او، دستاورد کمی نیست.

 


تمام دار و ندار آن‌ها

$
0
0
 

 

تمام دار و ندار آن‌ها

حرامزاده‌های کلر دُنی: لباس‌ها، کفش‌ها، پوشیدن‌ها و لخت‌شدن‌ها

 

برای تماشای فیلمی از کلر دُنی واقعاً به دو چشم نیاز داریم. چشمی که داستان و روایت را دنبال می‌کند و چشمی که تصویرها را می‌پاید. در سینمای معاصر، اگر بحثِ «تصویر» (و بافت آن) در میان باشد، کلر دُنی یکی از بزرگترین‌هاست. و منظورمان از بافتِ تصویر در اینجا تأکید روی آن شیوه‌هایی است که فیلم‌ها از طریق‌شان ما را به عنوان تماشاگر آموزش می‌دهند؛ تا به‌گونه‌ای منظم عناصر درون تصویرها را ببینیم و «بخوانیم». اینکه (برای نمونه) اشیاء مادی درون تصویر چگونه هویت پیدا می‌کنند و یا (برای نمونه‌ای دیگر) کنش‌ها و ژست‌های کوچک و بزرگ انسانی (حرکت یک دست، چرخش سر، بالا یا پایین‌شدن چشم، طرز ایستادن کاراکتر و …) چطور درون تصویر هدایت می‌شوند. کلر دُنی تصویرهای «زیبا» نمی‌سازد، یا از آن‌ها که بلافاصله بعد از تماشا بگوییم «دیدید! عجب میزانسن محشری بود!». او تصویرهایی «بیانگر» می‌سازد. تصویرهایی که به‌نظر شاید حتی ساده هم‌ بیایند، اما با هر تماشای تازه مسیرهای تازه‌ای را در رابطه‌ی ما و فیلم پیشنهاد می‌کنند؛ و مرزهای خود فیلم را نیز می‌گسترانند. تصویرهای دُنی بیانگرند، چون به خدمت ساختن یک منظومه‌ی پیچیده‌ی معنایی درمی‌آیند ــ منظومه‌ای معنایی که البته تنها درون مرزهای یک منظومه‌ی پیچیده‌ی استتیک می‌تواند وجود داشته باشد. «میزانسن»، با توجه به این نکته‌ها، شاید چیزی نیست جز آن مکانیسم یا شیوه‌ای که فیلم (یا فیلمساز) ما را هدایت می‌کند (و آموزش می‌دهد) تا به جزئیاتِ درون تصویر معنا بدهیم و از طریق‌شان به طرف یک کلیت حرکت کنیم.

در این نوشته مشخصاً می‌خواهم بیشتر روی آن جزئیاتی تأکید کنم که پنهان‌تر هستند و در نگاه اول چندان به چشم نمی‌آیند. یعنی آن جزئیاتی که اهمیت «رواییِ» آشکاری ندارند و به تعبیری شاید حتی بتوان در زمره‌ی «ناروایت‌ها» هم جایشان داد. این نکته که چه‌چیز «روایت» است و چه‌چیز «ناروایت» بحث پردامنه‌ای در میان منتقدان و تحلیل‌گران است و من پیشتر اشاره‌هایی به این بحث داشته‌ام (برای نمونه نگاهی به این نوشته بیاندازید: +). اما برای پیش‌بردن بحث در این نوشته از مثال ساده‌ای کمک می‌گیرم: حرکت دستی که تپانچه‌ای را برمی‌دارد و حرکت همزمان دوربین برای تأکید بر آن کنش نمونه‌ای از ژست (حرکت دست) و یا عنصر سبْکی (حرکت دوربین) است که آشکارا در خدمت روایت است. یعنی نمونه‌ای بیانگر که طراحی شده تا در همان اولین مواجهه توسط تماشاگر، به عنوان جزیی از داستان/روایت، دیده و دریافت شود. اما در مقابل، منظورم از «ناروایت» آن‌دسته از ژست‌ها یا عناصر سبْکی است که کارکردهای داستانی و روایی آن‌ها (دست‌کم ابتدا به ساکن) چندان روشن و آشکار نیست. و بگذریم از این نکته که همین «ناروایت»‌ها گاه می‌توانند چنان نظم خودبسنده‌ای پیدا کنند که مسیر فیلم را، مستقل از «روایت»، پیش ببرند. منتقدانی چون دیوید بوردول و کریستین تامپسن این نظم خودبسنده‌ی «ناروایت»ها را با عنوان فرم‌های «پارامتریک» تعریف کرده بودند و من هم پیشتر در تحلیلی بر فیلم گربه‌‌ی کوچک عجیب (+) این شیوه‌ی استقلال ناروایت از روایت را بررسی کرده‌ام.  

حالا، و پس از این مقدمه‌ی کوتاه، می‌خواهم به بحث تصویرهای کلر دُنی برگردم و از شکل دیگری از رابطه‌ی ناروایت و روایت صحبت کنم. جایی که ناروایت کاملاً مستقل از روایت عمل نمی‌کند، اما از طریق کارکردهای منظم خود، ابعاد عمیق‌تر و پیچیده‌تری به سطوح داستانی و روایی می‌افزاید. حرامزاده‌ها (۲۰۱۳) فیلم محبوب من در کارنامه‌ی پربار کلر دُنی نیست. اما مرور همین فیلم هم نشان می‌دهد که فیلمسازی آن را ساخته که بلوغی کامل نسبت به تصویر و وجوه بیانگرانه‌ی آن دارد. فیلم داستان یک انتقام را می‌گوید. مارکو (ونسان لندون) که کاپیتان کشتی است، و همیشه در دریا و دور از شهر و مناسبات آن زندگی می‌کند، توسط خواهرش ساندرا به شهر فراخوانده می‌شود. شوهرِ ساندرا خودکشی کرده، دخترش به لحاظ روانی از هم پاشیده و کارخانه‌ی تولید کفشی که داشتند از بین رفته. مقصر «حرام‌زاده‌»ای است به نام ادوارد (میشل سوبور، بازیگری آشنا در سینمای کلر دُنی). مارکو بی‌خبر از بسیاری از جزئیات به شهر می‌آید، آپارتمانی در مجاورت رافائل (کیارا ماسترویانی)، معشوق ادوارد که پسربچه‌ای هم از او دارد، اجاره می‌کند و (گویا) نقشه‌ی انتقامی غریب را پی می‌ریزد. اما حرامزاده‌هارا می‌توان، مستقل از خط داستانی‌اش، یکسره از طریق جایگاه «پوشش» کاراکترها نیز تماشا کرد. لباس‌های کاراکترها، کفش‌ها، عوض‌کردن لباس‌ها و حتی ردوبدل‌کردن آن‌ها میان کاراکترها. این جزئیات گاه روایی‌اند (یعنی در همان اولین نگاه در کار انتقال جزئیات داستان‌اند) و گاه به عنوان جزئی از ناروایت عمل می‌کنند که گویا نظمی مستقل از روایت و داستان فیلم پیدا می‌کند. همچون یک جهان موازی که در کنار داستان فیلم پیش می‌رود و در نهایت آن را از نو بازتعریف می‌کند. نگاهی می‌اندازیم به حرامزاده‌هااز طریق همین «لباس‌ها».

***

اولین مواجهه‌ی مارکو و رافائل با رد و بدل‌کردن یک لباس نقطه‌گذاری می‌شود. مارکو ژاکت سرمه‌ای خود را به رافائل می‌دهد تا دوچرخه‌ی پسربچه‌اش را درست کند. بعد دوباره ژاکت را پس می‌گیرد. یک ژاکت، اولین برخورد، اولین مبادله.

بعدتر در شبی که رافائل برای خرید سیگار بیرون رفته، مارکو برایش از بالکن خانه چند بسته سیگار پرت می‌کند. درون یک پیراهن سفید. پیراهن سفید، وسوسه و طرح دوستی.‌

در نمایی دیگر، رافائل پیراهن مارکو (که حاوی سیگارها بود) را روی تخت مرتب می‌کند، بعد کنارش دراز می‌کشد و به فکر فرو می‌رود.

رافائل پیراهن مارکو را برمی‌گرداند. جالب‌تر اینکه در سوی دیگر کادر، دختر کوچک مارکو دارد دسته‌ی پیراهن‌های سفید مارکو را جابه‌جا می‌کند.

رافائل بعدتر با همان پیراهن سفید به خانه‌ی مارکو می‌آید. می‌پرسد «چرا اتو نشده بود؟». رد و بدل کردن دوباره‌ی پیراهن سفید، در کنشی حالا آشکارا مهاجم و اغواگر.

اغوا به معاشقه می‌انجامد: همان پیراهن سفید روی زمین می‌افتد.

در این معاشقه لباس مارکو هویتی تنانه/مردانه می‌یابد. رافائل تن مارکو را لمس می‌کند و کلر دُنی بر حرکت دستان زن روی پیراهن سفیدی که مارکو بر تن کرده تأکید می‌کند.

همین به یادمان می‌آورد که در همان فصل مواجهه‌ی اول هم نمایی از نقطه‌نظر رافائل دیده بودیم که به تن مارکو خیره شده بود. دوباره با پیراهنی سفید بر تنش.

 

اما لباس فقط رابطه‌ی مارکو و رافائل را معرفی نمی‌کند. لباس‌عوض‌کردن‌ها همه‌جا به بخشی از رابطه‌ی کاراکترها بدل می‌شوند. مثل کاپشنی که مارکو برای دخترش خریده و با شوق نگاهش می‌کند تا آن را امتحان کند. آن‌هم در فیلمی که رابطه‌های خانوادگی، و مشخصاً رابطه‌ی پدر و دختری، جایگاهی بس برجسته در آن پیدا می‌کنند.

همین نکته سطحی دیگر از لباس‌عوض‌کردن‌ها را در فیلم احضار می‌کند. فصلی را به یادمان می‌آورد که در آن مارکو می‌خواست کشتی را ترک کند و به شهر پا بگذارد. چقدر آنجا فیلم بر همین کنش عوض‌کردن لباس تأکید کرده بود. کنشی ساده که گویی بدل به کنشی آیینی نیز می‌شود.

باز همین نکته فصل شروع فیلم را به یادمان می‌آورد. پدر قبل از خودکشی کتش را به تن می‌کند. گویا هر کنش و تصمیمی اینجا از دل تغییر لباس معنا می‌یابد.

و باز هم «پوشش» در همان اوایل فیلم، پس از خودکشی پدر، حضور خود را به رخ کشیده بود. وقتی پلیس‌ها مادر را از خانه بیرون می‌آورند و گویی با چیزی «تصنعی» از او محافظت می‌کنند.

لباس‌ها گویا هویت آدم‌ها را هم می‌سازند. مثل پیراهن‌های سفید مارکو. یادمان نرود که رافائل و مارکو، قبل‌تر از همان مواجهه‌ی اول در فصل تعمیر دوچرخه، همدیگر را در آسانسور دیده بودند و فضایی را مشترکاً باهم اشغال کرده بودند. عجیب نیست که پس از ترک آسانسور توسط رافائل و رفتن او به سوی آپارتمانش، دوربین کلر دُنی به مارکو در آسانسور برمی‌گردد و، با تأکید، از دسته‌ی پیراهن‌های سفید او گذر می‌کند و روی صورت مغموم او توقف می‌کند؟

در برابر مارکو و پیراهن‌های سفیدش، رافائل اما گویی هویتی چندباره و نامعین دارد. مادر آسیب‌دیده، معشوق، روسپی سطح بالا، «فم فَتل». مارکو در اینترنت به عکس‌های او می‌نگرد و ما، در گرامر درون فیلم، به لباس‌های گوناگون او.   

و حرامزاده‌هاالبته فیلم کفش‌ها هم هست. مثل تأکیدی که بر کفش پاشنه‌بلند رافائل در همان دیدار اولش از خانه‌ی مارکو می‌شود (وقتی آمده پیراهن سفید را برگرداند؛ در فصلی که در بالا به آن اشاره کردیم).

یا در شبی دیگر، وقتی رافائل کفش‎‌هایش را موقع بالاآمدن از پله‌ها از پا درمی‌آورد و به سوی مارکو می‌رود. برای نزدیک‌شدن به مارکو باید از شر کفش‌هایش خلاص شود؟

 

یا در جایی دیگر، ساندرا (خواهر مارکو) را به یاد می‌آوریم که موقع رفتن به سوی ساختمانی که واقعه‌ی «شوم» در آن رخ داده، کفش‌هایش را عوض می‌کند.

و کفش‌ها در جایی دیگر ایده‌ای از ویرانی و آگاهی بر آن را منتقل می‌کنند. جایی که مارکو در کارخانه‌ی رو به تعطیلی به تل کفش‌های زنانه خیره می‌شود. و دوربین دُنی آرام روی کفش‌ها حرکت می‌کند.

و شاید عجیب نیست در فیلمی که لباس‌ها و کفش‌ها در آن جایگاهی چنین بیانگر یافته‌اند، تصویر دختری لخت که با بدنی آسیب‌دیده و کفش‌های پاشنه‌بلند، شبانه، تنها در خیابان‌ها قدم می‌زند، پژواکی چنین شاعرانه و اندوهگین می‌یابد. 

***

در سطحی فراتر، حرامزاده‌هافیلمی درباره‌ی دارایی‌های شخصی است. ساعت مچی‌ای که مارکو از پدرش به ارث برده و بعدتر رافائل در ویترین مغازه‌ی ساعت‌فروشی می‌بیندش. یا ماشین قدیمی که مارکو از سر نیاز به پول مجبور می‌شود به دوستش واگذار کند و البته بعدتر پسش بگیرد. شاید از این‌روست که در فیلمی با موضوع «دارایی‌ها»، لباس‌ها نقشی چنین برجسته پیدا می‌کنند. نزدیک‌ترین و صمیمانه‌ترین دارایی‌های مادی هر فرد. تأکیدهای کلر دُنی بر لباس‌ها و پوشش‌ها، به‌تدریج از اشاره‌های آشکار (با کارکردهایی روایی/داستانی) فراتر می‌روند و نقش‌هایی پنهان‌تر و ظریف‌تر پیدا می‌کنند. رد و بدل‌شدن ژاکت در آن اولین مواجهه آشکار و مشخص بود. اما استفاده‌ی فیلم از چنین ایده‌هایی به‌تدریج به سطوحی پنهان‌تر تعمیم می‌یابد و گونه‌ای «ناخودآگاه» فیلم را شکل می‌دهد. کارکردهایی که گاه برای کشف ابعاد پیچیده‌شان نیاز به بازبینی مکرر فیلم هستیم. هرچند باید اعتراف کرد که همین نکته پاشنه‌ی آشیل فیلم را هم ساخته است. انتقاد اصلی من به کلر دُنی این است که گاه بسیار بیش از آنچه باید به زبان تصویری‌اش، و خودبسندگی عناصر تصویری‌اش، اعتماد می‌کند. مثل لحظه‌ای که در پایان رافائل دست به تپانچه می‌برد و مارکو را می‌کُشد. در حرامزاده‌ها، آنجاها که به بازی تصویرها و عناصر درون آن‌ها خیره می‌شویم، غنای فیلم را تحسین می‌کنیم، اما در جاهایی که به روایت، داستان و نظام انگیزه‌های کاراکترها دست می‌آویزیم، گاه از فیلم عقب می‌مانیم. در واقع کار بیشتری روی سطوح داستانی و روایی ـــ و بر روی انگیزه‌های کاراکترها ــ لازم بوده تا به لحظه‌هایی همچون دست‌به‌تپانچه‌بردن رافائل معنا، جایگاه و احساس واقعی‌اش را ببخشد. و شاید بخش مهمی از این مسئله که حرامزاده‌هادر مقایسه با یک کار خوب، مزاحم، ماده‌ی سفید یا ۳۵ شات رامپایین‌تر می‌ایستد، به این نکته برگردد که ساختار روایی و داستانی این فیلم‌ها جای مناسبی را برای «خودکفاییِ» نسبی نظام تصویری کلر دُنی باز می‌کند. مسئله‌ای که در «نئونوآر»ی همچون حرامزاده‌هاکمتر صدق می‌کند و کار بیشتری روی انگیزه‌های درونی (و حتی روانشناختی) کاراکترها را لازم می‌کند. اما به ایده‌ی اصلی‌مان برگردیم. کلر دُنی، در فیلمی که بر ویرانی و از دست‌دادن صمیمانه‌ترین دارایی‌های شخصی استوار است، کاری‌ترین ضربه‌ی خود را برای فصل پایانی کنار می‌گذارد. نه حتی به منزله‌ی یک شوک ــ فقط کافی است شیوه‌ی مواجهه‌ی کلر دُنی با ایده‌ی تجاوز پدر به دختر را با مواجهه‌ی احتمالی فیلمسازان «شوک‌دهنده‌»ای همچون گاسپار نوئه یا لارس فون‌تریه مقایسه کنیم. دُنی ایده‌ی مرکزی این فصل را، پیش از هر چیز دیگر، به‌عنوان نابودشدن خصوصی‌ترین دارایی و کنار رفتن امن‌ترین «حریم» شخصی به تصویر می‌کشد. و عجیب نیست که همان ایده‌ی اصلی نظام تصویری فیلمش (یعنی لباس‌) اینجا نیز نقشی محرک و بیانگر بازی می‌کند: پدر، در حضور دخترش، روی تخت و در مرکز کادر دراز کشیده و دختری غریبه دارد لباس‌هایش را از تنش درمی‌آورد. حرامزاده‌ها، از ابتدا تا انتها، با عناصری ساده، نظیر لباس‌ها و پوشش‌های هرروزه‌ی آدم‌ها، بازی فرمال خود را پیش می‌برد. و از طریق همین بازی فرمال است که در نهایت به تمام دار و نداری زل می‌زند که این آدم‌ها در حمله‌ی ویرانگر «پول» از دست داده‌اند.

 

یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - یک

$
0
0

 

اشباح اسماعیل (آرنو دپلشن)

اسماعیل (متیو آمالریک) در میان اشباح گذشته‌ی زندگی‌اش ــ یکی همسری که مدت‌هاست گم‌شده و همگان مرده‌اش می‌پندارند ــ می‌چرخد و دپلشن، از طریق او، در گوشه‌کنار تاریخ سینما. این فیلمِ چرخش‌های متعدد است. میان ژانرها و گونه‌های مختلف. نسخه‌ی «روانکاوانه»‌ی آن فیلم‌هایی که دپلشن سال‌ها پیش‌ پیرامون کاراکترهای متیو آمالریک ساخته بود؛ فیلم‌هایی همچون زندگی سکسی من ... یا چطور وارد مشاجره شدم (۱۹۹۶) و شاهان و ملکه (۲۰۰۴). و فراموش نکنیم که همان کاراکتر مجنون آمالریک از فضای پرحس‌وحال خانوادگی داستان کریسمسی (۲۰۰۸)هم سر درآورده بود. اما اگر زندگی سکسی منو شاهان و ملکه با آن لحن «رئالیستیِ» مشاهده‌گرانه‌شان، از بیرون، متیو آمالریک را سرگردان میان رابطه‌ها و موقعیت‌های مختلف ترسیم می‌کردند، فیلم تازه با چرخشی قابل توجه می‌کوشد از درون پرتره‌ای ذهنی از آن آشفتگی‌ها ترسیم کند. اشباح اسماعیلرا حتی می‌توانیم نسخه‌ی دپلشنی آن نوع فیلم‌هایی بدانیم که در دو دهه‌ی گذشته در آمریکا رواج یافتند و روایت‌هایشان را همچون حرکتی میان قطعات پراکنده‌ی پازل‌های ذهنی کاراکترهایشان شکل دادند. در اشباح اسماعیلمسئله ولی بیشتر از آنکه به نفس پازل برگردد، از دلبستگی‌های سینه‌فیلی دپلشن سرچشمه می‌گیرد. آن شیوه‌ای که فیلم در هر فصلش بخشی از تاریخ سینما را احضار می‌کند و بازخوانی می‌کند. اما در همان حال باید گفت که تمام قطعات/اپیزودهای فیلم در یک‌سطح کار نمی‌کنند. فیلم‌های خوب دپلشن معمولاً با جزئیات سرشار و غنای «زیسته‌شده‌»ی لحظه‌های مجردشان در یاد می‌مانند. همان چیزی که نبودش برای نمونه در بخش‌های آغازین فیلم قبلی او سه خاطره از نوجوانی‌ام (و مشخصاً آن بخش «تریلر» جاسوسی) به چشم آمد و اینجا دوباره در سطحی وسیع‌تر پخش شده است. فیلم در جزئیات و مقیاس‌های کوچکش آن‌قدر جذاب نیست که در طرح کلی و مقیاس کلانش. نتیجه در نهایت فیلم متوسط فیلمسازی می‌شود که تا پیش از این دست‌کم سه فیلم درخشان در کارنامه‌اش داشته. بازی شارلوت گینزبورگ یکی از مهمترین امتیازهای فیلم است. (ارزشگذاری: دوونیم از پنج)

 

باربارا (متیو آمالریک)

این فیلم‌‌درفیلم اگرچه به عنوان ادای احترامی به باربارا خواننده‌ی فرانسویساخته شده، اما در اصل تا آنجا پذیرفتنی است که به‌عنوان نامه‌ای عاشقانه به ژان بالیبار دیده شود (همین تازگی‌ها یادی از او کرده بودم). بالیبار آواز می‌خواند، در نقش خواننده‌ی قدیمی فرو می‌رود، از یک مود به مودی متفاوت می‌لغزد، از شیطنت‌های کودکانه تا طغیان، به‎‌هم‌ریختگی و جوش‌وخروش. او اگرچه پیش از این در فیلم‌های ریوت، دپلشن و آسایاس حضوری به‌یادماندنی داشت، به‌ندرت مجالی تا این حد برای قدرت‌نمایی یافته بود. اما فیلم جدا از جلوه‌گری باشکوه بالیبار، و البته یک فیلمبرداری قابل توجه، چیزی برای عرضه ندارد. ای کاش آمالریک ذره‌ای ناچیز از آن توجه و عشق‌وعلاقه‌ی بی‌پایان به کاراکتر بالیبار را نثار کاراکتر خودش نیز کرده بود. (ارزشگذاری: دو از پنج)

 

شگفت‌زده (تاد هاینز)

فیلم‌دیدن در کن تجربه‌ی «اولین‌دیدار» است، رها از هر پیش‌فرضی و همزمان همچون امکانی برای داوری درباره‌ی اولین پاسخ‌ها. مثل واکنش‌های منفی به فیلم تاد هاینز که خنده‌دار و ابلهانه‌اند. فیلمی که یک شیوه‌ی توامان عاشقانه و عالمانه‌ی فیلم‌ساختن را نشان می‌دهد. دانش عمیق هاینز نسبت به تاریخ سینما کمتر طنینی چنین عاشقانه در سینمایش داشته است. این یکی از بهترین فیلم‌های اوست. مملو از شگفتی و مکاشفه‌ای غریب در ذات خود تجربه‌ی مکاشفه و آن‌هم از دل تاریخ سینما. فیلمی که لذت غوطه‌خوردن در تاریخ تصویرها را همچون تجربه‌ی کودکی‌ای تفسیر می‌کند که به دنبال کشف ناشناخته‌ها در طبیعت و هستی است. (ارزشگذاری: سه‌ونیم از پنج)

 

چهره‌ها، مکان‌ها (انیس واردا و جی‌آر)

دنباله‌ای دلچسب و شایسته بر فیلم پیشین واردا، سواحل انیس (۲۰۰۸)، که آن نیز جستجویی در مکان‌های خاطره بود. فیلم تازه از مکان‌هایی می‌آغازد که یک‌به‌یک در حال محو شدن‌اند. این مکان‌ها تا چه حد خاطره‌ی ساکنانشان را در خود نگه می‌دارند؟ واردا و همکارش جی‌آر در شهرها و روستاها می‌گردند و می‌کوشند از طریق قدرت عکس‌ها خاطرات این مکان‌ها را رویشان حک کنند. اما این فقط آغاز سفر است. نظیر سواحل انیس (هرچند اندکی پایین‌تر از آن) این نیز فیلمی جوان، شگفت‌انگیز و بسیار خلاقانه است. در ابتدای سواحل انیس واردا رو به تصویر گفته بود که دو ساعت به این پیرزن چاق و پرحرف زل بزنید. اما هیچ‌چیز پیر، فرتوت و ملال‌آوری در این دو فیلم وجود ندارد، به‌جز بصیرتی که حاصل سیروسلوکی هشتادساله است. در چهره‌ها، مکان‌هاسفر شخصی در دل خاطرات (ژاک دمی و ژان-لوک بیشتر از همه) در پیوند با نگرانی برای چیزی بزرگتر (آنچه از جهان انسانی برجا خواهد ماند) پیش می‌رود. مارپیچی استادانه از گره‌خوردن نوستالژیای شخصی و دل‌نگرانی برای جهان بزرگ پیرامون؛ آن‌هم با طنازی و‌ سرخوشی و نه جدیت و عبوسی. فیلم یک پایان‌بندی استثنایی هم دارد که هر اشاره‌ی کوچکی نابودکننده‌ی لذت مواجهه‌ی مستقیم با آن است؛ خودتان تجربه‌اش کنید. (ارزشگذاری: سه‌ونیم از پنج)

 

یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - دو

$
0
0

آفتاب زیبای درون (کلر دُنی)

انتظار نداشتم فیلمی «کمیک» از کلر دنی ببینم. از فیلمسازی که سینمایش را بیشتر با تغزل بصری، ایماژها و حذف‌های روایی به‌خاطر داریم. فیلم تازه کمتر تغزلی (در مقیاس فیلمی از دُنی البته) و بیشتر دیالوگ‌محور است. شاید کلر دُنی است با طعمِ هونگ سانگ-سو! دنی، پس از نمایش فیلم، در ابتدای جلسه‌ی پرسش و پاسخ می‌گوید «بگذارید همین ابتدا توضیح بدهم که، برخلاف تمام آنچه در اینترنت پخش شده، فیلم من اقتباسی از کتاب رولان بارت نیست». اما در نهایت، این «سخن عاشقِ» دنی است. کاوشی در ریزه‌کاری‌ها، ظرایف، مودها و گونه‌های مختلف عشق‌ورزیدن، به‌زبان‌آوردن عشق، بالاوپایین‌شدن‌ها، بی‌تابی‌ها و حتی تنهایی‌های حاصل از آن. ژولیت بینوش (با بازی درخشانش) زنی را بازی می‌کند که از رابطه‌ای به رابطه‌ی دیگر می‌لغزد و فیلم پیچش‌ها و تغییر حالت‌های او را (گاه حتی در طول یک مکالمه‌ی کوتاه) به‌زیبایی ترسیم می‌کند. فصل طولانی پایانی میان بینوش و ژرار دوپاردیو، پس از پایان‌بندی فیلم واردا، زیباترین سکانس آخری است که تا اینجا در میان فیلم‌های جشنواره دیده‌ام. (ارزشگذاری: سه‌ونیم از پنج)

 

محبوبِ یک‌روزه (فیلیپ گرل)

مایه‌ی خوشبختی ماست که می‌توانیم هر سال شاهد فیلمی تازه از فیلیپ گرل باشیم. آن‌هم وقتی حاصلْ فیلمی به سادگیِ کمال‌گرایانه‌ی فیلمی چون محبوبِ یک‌روزهباشد. محبوبِ یک‌روزه دنباله‌ی مسیری است که در سینمای گرل با دو فیلم پیشین او حسادت (۲۰۱۳) و سایه‌ی زنان (۲۰۱۵) آغاز شده است. ژان با بازی استر گرل (دختر فیلمساز) مستأصل در اولین رابطه‌ی عاشقانه‌اش، و طردشده از طرف محبوب، به خانه‌ی پدرش می‌آید که با دختری جوان (هم‌سن ژان) زندگی می‌کند. و همین مجموعه‌ای از مناسبات (شک‌ها، تردیدها، نزدیک‌شدن‌ها و دورشدن‌ها) را بین سه کاراکتر اصلی راه می‌اندازد. اگر در حسادتگرل مضمون «حسادت» را برگزید و آن را از زوایای مختلف در دل رابطه‌های میان کاراکترهایش واکاوی کرد، اینجا به سراغ مضمون «وفاداری» رفته است. فیلم با سنجیدگی‌ای مثال‌زدنی کاراکترهایش را در موقعیت‌های مختلف می‌آزماید و کارگردانی گرل با ظرافتی تمام چهره‌ها، سکوت‌ها و قدم‌زدن‌ها را به نمایش می‌گذارد. فیلم را روز دوم جشنواره دیدم و بی‌پیرایگی و سنجیدگی جهانش در طول این چندروز مدام به ذهنم هجوم آورد و جایگاهش را برایم بالاتر برد. با الهام از تعبیر مانی فاربرِ فقید، این نمونه‌ای ناب از «هنر موریانه» است؛ هنر ظرافت‌ها و جزئیات کوچک بی‌شمار. (ارزشگذاری: سه‌ونیمچهار از پنج)

 

بدون عشق (آندری زویاگینتسف)

اگر فیلم گرل، همچنانکه فیلم کلر دنی، مثالی از هنر موریانه باشد، بدون عشق مثالی از هنر«فیل سفید»است. چشم‌نواز و جلوه‌گر در ظاهر، اما در درون تنها تلگراف‌کننده‌ی چند ایده‌ی بزرگ و کلی. زویاگینتسف زمانی (حالا دور) با اولین فیلمش بازگشت تلفیقیدلچسب از ریزه‌کاری‌ها و جزئیاتِ رابطه‌ی میان دو پسربچه و پدرِ بازگشته از غیبت طولانی‌اش را با ‌مایه‌های اسطوره‌ای و استعاره‌سازی‌های روانکاوانه و سیاسی به نمایش گذاشت. تعادلی مثال‌زدنی بین سطوح مختلف که دیگر در سینمایش تکرار نشد و به‌تدریج جای خود را به سمبولیسمی سطحی و کهنه داد. در فیلم پیشینش لویاتان کاراکترها چیزی نبودند جز حاملان آشکار و بدون پیچیدگیِ آن سمبولیسم و بدون عشق، از همان عنوان بد آشکارش، سمبولیسم لویاتان را در بُعدی دیگر امتداد می‌دهد. جهان مدرن و مصرف‌گرای روسیه‌ی معاصر زندگی زن‌وشوهر فیلم را از هم می‌پاشاند و پسربچه‌ی کوچک خانواده «بدون ‌عشق» باید بگریزد. نظیر مورد لویاتان، ستایش‌های بسیاری که نثار میزانسن‌های فیلم تازه می‌شود، عمدتاً فراموش می‌کند که میزانسن نه با صرفِ مهارت تکنیکی که در درجه‌ی اول با حضور کاراکترهای انسانی و با معنادادن به کنش‌های کوچک و ظرافت ژست‌ها و حرکت‌هایشان است که تعریف واقعی خود را می‌یابد. تنها به‌عنوان یک‌نمونه، شیوه‌ای که زویاگینتسف فصل‌های عشق‌بازی بین کاراکترهایش را ترسیم می‌کند (احتمالاً به‌عنوان چیزی حیوانی در این جهان مصرف‌گرای بی‌هویت‌شده) در ردیف زشت‌ترین عشق‌بازی‌هایی است که در سینما دیده‌ام. (ارزشگذاری: یک از پنج)

 

پایان خوش (میشاییل هانکه)

فیلمی است پارادوکسیکال. و شاید همین پارادوکسیکال‌بودن است که بخشی از طرفداران همیشگی سینمای هانکه را فراری داده ولی در مقابل احتمالا دوستداران جدیدی را هم برای فیلم دست‌وپا کرده باشد. برای من، در سطح فرمال، این یکی از بازیگوش‌ترین فیلم‌های هانکه است. آن شیوه‌ای که فیلم ذره‌ذره پازل‌های روایی‌اش را بسط می‌دهد و ما را وارد جهان داستانش می‌کند. اینجا با آن مدل‌های روایی سروکار داریم که این‌روزها در سینمای جوان اروپایی، در کارهای فیلمسازانی چون آنگلا شانیلیک، تجربه می‌کنیم. و طراوت فیلم از اینجا می‌آید. اما مشکل اینجاست که هرچه بیشتر از ورای این پیچیدگی‌ها راه خود را باز می‌کنیم و جلوتر می‌رویم، فیلم را خالی‌تر می‌یابیم. بدبینی فیلم به انسان و جهان معاصر و شیوه‌ای که طرحش می‌کند، حرفی آشنا، بارها گفته‌شده و شاید حتی ملال‌آور است (همین مسئله به‌گونه‌ی دیگری در مربعِروبن اوستلاند نیز خود را رخ می‌کشد). اما نکته‌ی جالب اینکه که از دل تضادهای حاضر در سطوح مختلف فیلم، به‌تدریج امکان‌های تازه‌ای سر برمی‌آورند. ژان لویی ترنتینیان به نوه‌اش (دختربچه‌ای سیزده‌ساله) تعریف می‌کند که چطور زنِ پیر بیمارش را خفه کرده بود، و آن‌سوتر دختربچه هم خاطره‌ی وحشیانه‌ی مشابهی را از زندگی خود تعریف می‌کند. در انباشته‌شدن این زشتی‌ها و پلشتی‌ها، و از طریق این روایت بافاصله، فیلم امکان ساختن یک جهان ابزورد را پیش می‌کشد (و شاید همین آن را فیلم بارها بهتری از عشق می‌کند). می‌توان سی‌چهل‌دقیقه‌ی پایانی را گونه‌ای کمدی خواند و تازه در فصل آخر است که آرزو می‌کنیم فیلم مصمم‌تر این مسیر را پی می‌گرفت. چنین مسیری شاید در نهایت به فیلمی هانکه‌ای اما با طعم بونوئلی بدل می‌شد: روایتی از زوال یک خاندان بورژوایی در شبکه‌ای از مناسبات فرهنگی و سیاسی که اروپای امروز را فرا گرفته است. بونوئل این‌جور وقت‌ها خوب بلد بود که با لبخندی گزنده حمله کند. لبخندی که نمونه‌اش را در سینمای هانکه بسیار کم دیده‌ایم. پایان خوشاز دل رفت‌وبرگشت‌های متعدد فرمالش در لحظاتی آن نوع لبخندزدن را به نمایش می‌گذارد و همزمان آن را به‌عنوان فقدانی در سینمای هانکه تمنا می‌کند. (ارزشگذاری: سه از پنج)

 

یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - سه

$
0
0


وسترن (والسکا گریزباخ)


در یادداشت پیش از جشنواره‌ام نوشته بودم که حضور فیلمساز آلمانی خانم والسکا گریزباخ در بخش «نوعی نگاه»، آن‌هم با فیلمی تازه پس از ده‌سال غیبت، خبر خوشایندی است. و خوشحالم که این حضور یکی از بهترین فیلم‌های کل جشنواره را نتیجه داد. نظیر دو فیلم پیشینِ گریزباخ ــ ستاره‌ی من باش (۲۰۰۱) و تمنا (۲۰۰۶) ــ فیلم تازه نیز حاصل تیزبینی فیلمساز در مواجهه با ظرایف و جزئیات «محلی» (یک مکان خاص، آدم‌ها و برخوردهایشان) است. هرچند این‌بار با سنجیدگیِ بیشتر، جهان‌بینی عمیقتر (که در درجه‌ی اول حاصل فیلمنامه‌ای است که برایش زحمت بسیار کشیده شده) و اجرایی در خور تحسین (به‌ویژه در کار با گروه وسیع نابازیگران). فیلم گریزباخ آنچنانکه اسمش پیشنهاد می‌کند یک «وسترن» است. البته نه یک وسترن در معنای آشنای کلمه ــ هرچند یک اسب هم اینجا نقشی کلیدی داشته باشد! اما اگر جوهره‌ی هر وسترنِ خوبی (از جمله) بررسیِ مواجهه‌ی فرد در برابر جمع و یا اساساً شکل‌گیری فردیت در تقابل دو گروهِ خودی‌ها و غریبه‌ها باشد، فیلم گریزباخ یک وسترن درخشان است. داستان فیلم بر حضور گروهی از کارگران آلمانی در کمپی در مجاورت یک روستای بلغاری می‌گذرد. ماینهارت، یکی از این کارگران، کاراکتر اصلی است و فیلم از طریق برخوردهای او با همکاران و آدم‌های محلی به‌تدریج درامِ آرام و پر از سکونِ خود را گسترش می‌دهد. قصه‌ی پررنگ مرکزی در معنایی جاافتاده اینجا وجود ندارد و رویکرد «مشاهده‌گرانه»ی گریزباخ بیش از هرچیز دلبسته‌ی ثبت رویداهای هرروزه‌ی پیرامونِ ماینهارت و اطرافیانش است. اما از دل این روزمرگی‌ها به‌تدریج تنش‌های پنهان سر برمی‌آورند: مثل هر وسترن دیگری در تقابل ماینهارت و همکارانش و همزمان در تقابل آن‌ها با آدم‌های محلی. باز نظیر آنچه برای بسیاری از قهرمانان وسترن دیده‌ایم، به‌تدریج می‌فهمیم که گذشته‌ای پر از خشونت بر آرامش و سکون حالای ماینهارت سایه افکنده است و همین خود سایه‌ی «خشونت» احتمالی را در ماجراهای امروز او مسئله‌دارتر می‌کند. گریزباخ اما علاقه‌ای ندارد که این درام مردانه‌اش را به سمت نمایش (یا حتی مطالعه‌ای در بابِ) خشونت هل بدهد، هر چند بارها و بارها ما را تا آستانه‌ی شکل‌گرفتن خشونتی احتمالی پیش می‌برد و بلافاصله مسیری متفاوت را برمی‌گزیند. فیلم مدام به ما یادآوری می‌کند که در پیش‌بردن درامش چه مسیرهای ساده‌تر و قابلِ پیش‌بینی‌تری را می‌توانست انتخاب کند و در نهایت از همه‌شان سر باز می‌زند تا بر امکان شکل‌گیری دوستی‌هایی تازه برای ماینهارت تمرکز کند: تا چه اندازه یک غریبه می‌تواند در فضای تازه جا بیافتد و یا حتی در آن حل شود؟ وسترناین پرسش «وسترن»های سنتی را از زوایای مختلف و تازه‌تری بررسی می‌کند و با آن سکانس رقص پایانی دلپذیرش جمع‌بندی هوشیارانه و باظرافتی از ماجرا ارائه می‌کند. و نکته‌ی تأسف‌آور اینکه چنین فیلم درخشانی برای بخش اصلی انتخاب نشده بود. (ارزشگذاری: سه‌ونیم از پنج)     
  


                   


 ۱۲۰ ضربان در دقیقه (روبَن کامپیو)

کم‌نقص‌ترین فیلم بخش مسابقه و شاید به این خاطر سزاوار واقعی نخل طلای این دوره. فیلم «سنتی‌»تری در قیاس با بسیاری از حاضران است، اما آنچه را که برای خود تعریف کرده با عمق و بصیرتی قابل ستایش می‌کاود و پیش می‌برد. از دیدنش غافلگیر شدم. غافلگیری‌‌ای که بخشی از آن به انتظاراتم برمی‌گشت (پیش از تماشای فیلم هیچ حسابی رویش باز نکرده بودم)، و بخشی دیگر به خود فیلم (کم پیش می‌آید این نوع سینما محبوب من باشد). فیلم به همجنس‌خواهان و مشخصاً به کوشش‌های گروه ACT UPدر اوایل دهه‌‌ی نود در فرانسه می‌پردازد که برای حمایت از مبتلایان به ایدز در جامعه مبارزه می‌کنند. فیلم کامپیو به‌راحتی می‌توانست در دسته‌ی انبوه فیلم‌هایی قرار بگیرد که مشکوک به سوء‌استفاده از موضوعی «داغ» برای جلب توجه تماشاگرها و جشنواره‌ها هستند. اما فیلم، به لطف درکی دقیق و همه‌جانبه از قدرت و ظرافت سینما، با گذر از هر فصل، به‌تدریج از پیش‌داوری‌هایمان فراتر می‌رود و خود را در چشم‌انداز تازه‌ای بازتعریف می‌کند. از همان فصل‌های مفصل آغازین که بر جلساتِ گفتگو، جدل و مباحثه‌ی اعضای گروه مبتنی است، تا نشان‌دادن تلاش‌ها و درگیری‌هایشان در متن جامعه و سرانجام متمرکزشدن بر یکی از اعضای گروه که بیماری‌اش مدام حادتر می‌شود، آنچه تحت تأثیرمان قرار می‌دهد مواجهه‌ای است دقیق، بسیط و همه‌جانبه با موضوع. فیلم با نگاهی «مستندنما» می‌کوشد هم صمیمی، نزدیک و همدلانه باشد و همزمان، در یک «لانگ‌شاتِ» وسیع، تصویری از پراکندگی نیروها، خواست‌ها و شرایط یک دوران به‌دست می‌دهد. اضطرار و اهمیتِ پرداختن به موضوع را فدای شعارهای پوچ و توخالی نمی‌کند. به‌خاطر «اُبژکتیو»‌بودنِ نگاه جامع و مستندنگارانه‌اش‌ ضرورت مواجهه‌ی انسانی‌ را ــ در برخورد با آدم‌هایی که در یک‌قدمی مرگ هستند ــ فراموش نمی‌کند. و مهمتر اینکه در همین برخوردش با سوژه‌های انسانی از غلتیدن به سانتی‌مانتالیسم ــ و یا حتی برانگیختن احساس تحقیر و ترحم تماشاگر ــ پرهیز می‌کند. و کیست که نداند برای حرکتی ظریف روی تمامی این خطوط، و سقوط‌نکردن به هر سمت، چه میزان کار زیاد روی وجوه فرمال و استتیک فیلم، در مراحل مختلف نگارش تا اجرا، لازم بوده است. ۱۲۰ ضربان در دقیقه از این نظر حاصل تعادلی کم‌یاب است. میان وجوه خُرد و کلان، میان دقت عینی و صمیمیت حسّی و میان به‌تصویرکشیدنِ بی‌واسطگیِ «تجربه»ی زیسته‌شده و همزمان داشتنِ نگاهی بافاصله به موضوع. و چقدر این نکته را دوست داشتم که به‌رغم تمام احساس غم و اندوهی که بر فیلم سایه انداخته، فیلم هیچ‌لحظه اسیر روحیه‌ی تسلیم و شکست نمی‌شود و، تازه برعکس، جسورانه علیه افسردگی و بدبینی می‌شورد. این فیلمی است که با دشوارترین موقعیت‌های انسانی (در یک‌قدمی مرگ و زوالِ تن) روبرو می‌شود و همزمان ستیزه‌جو و ستایشگر زندگی باقی می‌ماند. و این روحیه‌ی ستیزه‌جویی را نه به عنوان یک شعار توخالیِ اخلاقی که از مسیر پرافت‌وخیز طولانی‌اش، از دل یک «دیالکتیک»، با زحمت بیرون می‌کشد. (ارزشگذاری: چهار از پنج)  



        ‌       

فریب‌خورده (سوفیا کاپولا)

سوفیا کاپولا از مصالح داستانی فوق‌العاده‌ای که در اختیار داشته فیلمی به‌غایت بی‌حس‌وحال، محافظه‌کار و ملال‌آور ساخته است‌. دلمان بیشتر برای نسخه‌ی دان سیگل (۱۹۷۱) تنگ شد! انتظار نداشتیم کالین فارل جای کلینت ایستوود را پر کند، اما او اینجا تنها شبحی محو است. در نسخه‌ی دان سیگل، وقتی ایستوود پا به این مدرسه‌ی زنانه می‌گذاشت، جذابیت مردانه، ابهت و حتی شرارت پنهانش زمینه‌ای می‌ساخت برای برون‌افکنی مجموعه‌ای از فانتزی‌های زنانه. و در نتیجه وقتی مسیر داستان عوض می‌شد، باز این ویژگی دیگر ایستوود، یعنی خشونت او بود که در تجسم مایه‌های متضاد پیچیده‌ی داستان نقش مهمی بازی می‌کرد. با کالین فارل (چه در مرحله‌ی گزینش و چه در مرحله‌ی اجرا) همه‌ی این‌ها از دست رفته‌اند. نه در او حس‌وحالی برای حرکت به سوی این زن‌ها دیده می‌شود و نه در آن‌ها دلیلی برای جلب توجه او. به‌واقع، در کنار انتخاب‌های بد گروه بازیگرانِ رودنِژاک دوآیون، فریب‌خوردهضعیف‌ترین انتخاب بازیگر جشنواره‌ی امسال را رقم زده. اما مشکلات فراتر از کالین فارل است. این فیلمی تماماً ترسوست. اینجا نشانی از آن خشونتِ درونی در دوسوی ماجرا نیست. کاراکترهای زنانه بد نوشته شده‌اند. آن میل، شور و نیاز جداگانه‌ای که هر کدام از آن‌ها ممکن است به حضوری مردانه در خانه داشته باشند، محو و کم‌رنگ درآمده است. فیلم به تنش‌های درونی نمی‌پردازد و از تحلیل سویه‌های مختلف مسئله و پیچیدگی‌هایش سرباز می‌زند. چرخش‌های داستان کم‌رمق‌‌اند و بدتر از همه کارگردانی کاپولاست (که البته جایزه هم گرفت)‌. این فیلمِ تصویرهای شیک و زیباست. فیلم دان سیگل شلختگی‌های خود را داشت و «حفره‌»های روایی/داستانی خود را (که چندتایی‌شان در نسخه‌ی جدید ترمیم شده‌اند)، اما ناآرام و «وحشی» بود. و این وحشی‌بودن آن‌چیزی است که تصویرکردنِ این داستان پرمایه‌ی «گوتیک» نیاز داشت. کاپولا داستانِ پرمایه را گرفته و فیلمی خنثی تحویل داده است و فیلمی بسیار ترسو هم! (ارزشگذاری: یک از پنج)        

یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - چهار

$
0
0


ستاره‌های آن‌ها و آسمان ابری ما

به بهانه‌ی بازی «ستاره‌ها»ی کن: بحثی در باب سلیقه، مرزهای بیان عشق و نفرت و مواجهه با فیلمسازان ناآشنا (با تأکید بر نمونه‌ی هونگ سانگ-سو)


در فضای مجازی بحثی درگرفته است در مورد «ستاره‌دادن» به فیلم‌ها. بهانه‌ی این بحث گویا جدول ستاره‌هایی است که منتقدان حاضر در جشنواره‌ی کن به فیلم‌های مختلف داده‌اند. این بحث تا حد زیادی می‌توانست بی‌اهمیت قلمداد شود. واکنش اولیه‌ی من پس از خواندن بحث‌های دوستانم چنین بود. همچنانکه فکر می‌کنم کل جدول ‌ستاره‌ها یک بازی‌ است که چندان نباید جدی‌اش گرفت. و تازه اگر بخواهیم در موردش حرف بزنیم، این ستاره‌ها تنها در چهارچوبی بسیار محدود ممکن است معناهایی داشته باشد. مثلاً برای اینکه ایده‌ای اولیه از میزان پذیرش این یا آن فیلم میان منتقدان مختلف داشته باشیم. همین و تمام. اما متأسفانه بحثی تا این میزان بی‌اهمیت ابعاد عجیب و حتی هولناکی به خود گرفت. گویا بحث از اینجا شروع شده که دوست منتقدی در واکنش به نظر منتقدان فرانسوی در مورد فیلم‌های تازه‌ی هانکه و هونگ سانگ-سو آن‌ها را به بی‌مسئولیتی زیاد، شوآف و هرج‌ومرج فکری متهم کرده و بر سرنوشت خواننده‌ها تاسف خورده است. دوستان دیگری نیز به او پیوسته‌اند و بحث‌های مشابهی را تکرار کرده‌اند. بعضی‌ها از وجود توطئه‌ای در میان برخی منتقدان غربی علیه یک فیلمساز قدیمی (هانکه) می‌گویند ــ دوستان ما عاشق (فیلم) هانکه هستند و از (فیلم) هونگ سانگ-سو بدشان می‌آید. یادم هست مشابه همین بحث پارسال از سوی دوستان دیگری در مورد فیلم پسر شائولهم تکرار شده بود. چون دوستانم از تعهد و مسئولیت سخن به میان آورده‌اند، من نیز سعی می‌کنم با احساس تعهد و مسئولیت سویه‌های مختلفی از این بحث را بشکافم. و همین ابتدا هم تأکید می‌کنم که این بحث ابعاد کلی‌‌تری دارد و فراتر از یک نوشته، یک منتقد، یک فیلم یا یک فیلمساز است. برای نمونه یادم هست که پس از نخل طلای فیلم آپیچات (عمو بونمی) در جشنواره‌ی کن چند سال پیش، دوست منتقدی در یادداشت تندی نوشته بود که منتقدان غربی فضای سینمای معاصر را با سیرک اشتباه گرفته‌اند و به‌حال خوانندگان و بییندگان امروزی در برابر آن منتقدان تأسف خورده بود. با نظر به این نکته، امیدوارم خواننده‌ی این سطور، بحث من را فراتر از اشاره به یک مورد یا یک فیلمساز درنظر بگیرد. اگر اشاره‌های زیادی به هونگ سانگ-سو یا هانکه کرده‌ام، از باب پیش‌بردن بحث است. می‌توان نام‌های دیگری را به جای آن‌ها ذکر کرد و بحثی مشابه را بسط داد.
هر کدام از ما که در مورد سینما می‌نویسیم سلیقه‌های خود را داریم. فیلم‌هایی را دوست داریم که دیگران شاید دوست نداشته باشند، و یا برعکس، ممکن است در مورد فیلم‌هایی که بر سرشان اجماعی همگانی وجود دارد حرف‌هایی انتقادی داشته باشیم. کنایه‌زدن، توسل به مقایسه‌ها و اساساً پناه‌بردن به «رتوریک» این‌جور وقت‌ها امری پذیرفتنی است. هر کدام از ما هم به نوبه‌ی خود در جاهایی متوسل به این زبان شده‌ایم و می‌شویم. من خودم پس از دیدن فیلم تازه‌ی تاد هاینز در یادداشت کوتاهم متلکی نثار منتقدان بسیاری کردم که فیلم را دوست نداشتند. چرا که معتقد بودم کاری که این فیلم در احضار و بازخوانی «تصویرها»ی تاریخ سینمای آمریکا ــ و ترکیبش با یک قصه‌ی ماجراجویانه‌ی کودکانه ــ کرده، ارزش‌های تئوریک برجسته‌ای دارد که شاید اهمیتش در دیدار اول برای خیلی‌ها آشکار نباشد. حتی پیش‌بینی‌ام این است که این فیلم بعدتر در مقالات و بحث‌های تئوریک، برخلاف واکنش‌های سرد اولیه، جای درخوری بیابد. اما خب در همان حال واقعیت ماجرا این است که این فیلم در نمایش اولش حتی بین منتقدان معروف (از سردبیر سایت‌اندساوندگرفته تا سردبیر کایه‌دوسینماتا ...) جای بسیار پایینی یافته. زمان خواهد گذشت و این فیلم یا فیلم‌های دیگرِ جشنواره‌ی کن با ده‌ها پاسخ و نقد مواجه خواهند شد و جایگاهی متفاوت (و حتی پیش‌بینی‌ناپذیر برای همه‌ی ما) نسبت به پذیرش اولیه‌شان خواهند داشت. فیلم‌هایی را به یاد داریم که در نمایش اولشان در کن جایگاهی بس پایین یافتند اما ده‌سال بعد به لطف نوشته‌های تئوریک احیا شدند. اگر نگرانی و دغدغه‌ی دوستان من چیزی از این دست بود، می‌شد با آن‌ها همراهی کرد و همداستان شد. این حق هر منتقد و نویسنده‌ای است که در واکنش‌های جشنواره‌ای‌اش به فیلمی که دوست نداشته حمله کند و از فیلمی که دوست داشته ستایش کند. اما دوستان منتقد من به این نکته اکتفا نمی‌کنند. از «هرج‌ومرج و بی‌مسئولیتی» حرف می‌زنند. معتقدند که «شوآف» فضا را فراگرفته و شاید حتی «توطئه‌»هایی پشت پرده در جریان است.
گویا این‌وسط فیلمسازی جعلی به‌نام هونگ سانگ-سو هم هست که یک‌سری ریویونویس جوان فرانسوی بزرگش کرده‌اند و با بی‌مبالاتی و بی‌مسئولیتی به او ستاره‌های زیاد داده‌اند. از همین نکته‌ی کوچک شروع کنیم: این ستاره‌ها مگر فقط از آن منتقدان فرانسوی بوده‌اند؟ نگاهی به جدول ستاره‌های منتقدان آمریکایی و انگلیسی هم بیاندازید. وضعیت این دو فیلمِ مورد بحث (اگر ستاره‌ها را جدی بگیریم) میان آن منتقدها هم کم‌وبیش همین است. فیلم هانکه حتی در میان بخشی از طرفداران سنتی همیشگی‌اش هم با واکنشی سرد روبرو شده. پس گویا هرج‌ومرج بُعدی جهانی دارد. دنیای نقد فیلم را، در سطح جهانی، بی‌مسئولیتی فراگرفته است. اما اینکه چرا این‌همه روی «فرانسوی»ها تأکید می‌شود، دلیل قابل حدسی دارد با «مصرف داخلی»، که امیدوارم به بهانه‌ی دیگری دنبالش را پی بگیریم. ادعا می‌شود و به خواننده‌ی فارسی‌زبان چنین اعلام می‌شود که هونگ سانگ-سو فیلمسازی است که ریویونویس‌ها بزرگش کرده‌اند و بحث تئوریک چندانی پشت سینمایش نیست. این ولی نادرست است! مشابه همین حرف را چند سال قبل (کسانی دیگر) در مورد آپیچات می‌گفتند و ده‌سال قبل شاید حتی (کسانی دیگر) در مورد هو شیائو شین هم؛ ولی خوشبختانه مشکل این آخری گویا بالاخره حل شده و «مجوز» را از منتقد ایرانی گرفته است (و تا یادم نرفته بگویم ما منتقدان ایرانی به یک بازه‌ی حداقل ده‌پانزده‌ساله برای صدور مجوز نیاز داریم). من پیشتر در همین صفحات در دفاع از هونگ سانگ-سو و سینمایش نوشته‌ام، ولی اینجا می‌خواهم برای خواننده‌ی جوان فارسی‌زبان تصویری کلی از جایگاه این فیلمساز در میان منتقدان غربی ترسیم کنم. از قضا، هونگ سانگ-سو فیلمسازی بود که قبل از آنکه ریویونویس‌ها و حتی مجلات سینه‌فیلی مثل کایه دو سیماو سینما-اسکوپبا شور و علاقه به او بپردازند، مورد توجه تئوریسین‌ها قرار گرفت. دیوید بوردول با شور و حرارتی بسیار در مورد هونگ نوشته است، چند مقاله در مجله‌ی تئوریکِ فرانسه‌زبانِ ترافیکدر مورد هونگ (در حوالی نیمه‌های دهه‌ی قبل) موضوع ارجاعات بسیاری هستند. تحلیلگرانی چون ادریان مارتین در دهه‌ی گذشته با علاقه‌ی بسیار در موردش حرف زده‌اند، بحث‌هایی که تا همین کتاب کلیدی اخیرِ میزانسنمارتین نیز ادامه یافته است. اتفاقاً بحث کسی مثل بوردول در این مورد جذاب و آموزنده است. همان ابتدا و به‌صراحت می‌گوید کمپوزیسون‌های هونگ «پیش‌ پا افتاده» هستند (صفت banalرا به کار می‌گیرد)، اما بلافاصله بعد توضیح می‌دهد که این دقیقاً بخشی از سینمای اوست، چرا که مسئله در سینمای او روایت، منطق بازیگری و همان فضاهای خالی است که در فاصله‌ی بین نماها در ذهن تماشاگر باز می‌شود و گسترش می‌یابد. کار ساده و دم‌دستی است که فیلمی از هونگ سانگ-سو ببینیم و سریع با شلیک یک گلوله ــ که چقدر این سینما تصویرهای فقیری دارد ــ کار فیلمساز را تمام کنیم. بعید است که چنین کاری حتی نیازی به چشم منتقدانه داشته باشد. این اولین چیزی است که هر تماشاگری با هر سطحی از دانش و تجربه می‌بیند. اما بوردول، به عنوان کسی که صفحه‌ها در مورد تاریخ سبْک و میزانسن در سینما نوشته، خوب می‌داند که وقتی پای صحبت از هونگ است نیاز به چشمان دیگری داریم. باز هموست که در جای دیگری می‌نویسد: اگر چیزی به‌نام «تئوری مولف» در تاریخ سینما ابداع نشده بود، ما ناگزیر بودیم که این تئوری را به‌وجود بیاوریم، تنها به این خاطر که سینمای هونگ سانگ-سو را بفهمیم. چرا که فیلم‌های او تا حدود زیادی در دل یک منظومه‌ی «تألیفی» معنا می‌یابند، و از این نظر او تقریباً شبیه هیچ فیلمساز دیگری نیست. این جمله را به‌گونه‌های مختلف تحلیل‌گران دیگر سینمای هونگ نیز بر زبان آورده‌اند. کنت جونز می‌نویسد هیچ فیلمسازی را به یاد نمی‌آورم که هر فیلم تازه‌اش تا این حد معناهای خود را ــ و شاید حتی علت وجودی‌اش را ــ از فیلم قبلی فیلمساز بگیرد. مسئله حتی فراتر از این است که هونگ بر پایه‌ی مجموعه‌ی محدودی از تم‌ها و واریاسیون‌ها فیلم‌هایش را بنا می‌کند و از فیلمی به فیلم دیگر پیش می‌رود. در این چند سال گذشته واقعاً به این نتیجه رسیدم که همراهی با این سینما شاید تنها برای تماشاگری ممکن باشد که در نقطه‌ی معینی به مسیر او پیوسته و آن را دقیق دنبال کرده است. هونگ فیلمسازی برای «همگان» نیست. همانطور که برای نمونه تجربه‌های اشتراب/اولیه یا جیمز بنینگ آمریکایی برای تماشاگران محدودی معنا دارد. اشتراب/اولیه یا جیمز بنینگ را به خیلی از تماشاگران حرفه‌ای‌تر هم نشان بدهید و واکنش‌ها را دنبال کنید: «ما را سرِ کار گذاشته‌اند؟» خوب‌ یا بد این ویژگی بعضی فیلمسازان است. شخصاً چندسال پیش وقتی دیدم منتقدی در مجله‌ی ۲۴ تنها پس از اولین مواجهه‌اش با هونگ بلافاصله با شلیک یک تیر خلاص تکلیف فیلمساز را روشن کرده، عذاب وجدان گرفتم. با اشاره به خصلت تألیفی و تجربه‌گرایانه‌ی سینمای هونگ قطعاً نمی‌خواهم بگویم او برای نقد «دسترس‌ناپذیر» است. اما فکر می‌کنم حتی تجربه‌های بد و شکست‌خورده‌ی او هم در دل یک کل معنای واقعی خود را می‌یابند. نه به این معنا که فیلم بدش را فیلم خوب تلقی کنیم، بلکه به این معنا که فیلم‌های بد و کم‌اهمیت‌تر او نیز بخشی از پازل بزرگتری را می‌سازند که کمک می‌کنند فیلم‌های خوب او را بهتر بفهمیم. از نظر دورخیزهایی که برای تجربه‌های تازه می‌کند، مسیرهایی که با آزمون و خطا طی می‌کند و چیزهایی از این دست. از دو فیلم تازه‌اش در کن امسال من یکی را بسیار دوست داشتم و دومی را نه (بماند که منتقدان صاحب‌نظری آن را دوست داشته‌اند). دومی همان است که ستاره‌های زیادش موضوع بحثِ دوستان من است. و این را نیز، برای پیشگیری از سوءتعبیرهای احتمالی، بگویم که فیلم تازه‌ی هانکه برای خود من جای بالاتری از این فیلم هونگ یافته. یعنی دعوای من نه بر سر فیلم‌ها که بر سر موضع، لحن و سمت‌وسوی بحثی است که درگرفته است.

***

فکر می‌کنم در نهایت می‌توانیم منتقدان را در دو دسته‌ی سلیقه‌محور یا تحلیل‌محور جای بدهیم. به این معنا که وقتی به بعضی منتقد‌ها فکر می‌کنیم، پیش از هر چیز علاقه یا نفرتشان را به یادمی‌آوریم و برعکس در مورد بعضی دیگر، شاید بارها پیش از سمت‌وسوی علاقه و نفرت، تحلیل‌هاشان را به خاطر می‌آوریم. بعضی منتقدانِ سلیقه‌محور در بیان علاقه یا نفرتشان به فیلم‌ها چنان راه افراط می‌روند که که گویا برای خواننده چاره‌ای نمی‌گذارند که در همان عشق یا نفرت با او سهیم باشند. می‌گویند که پالین کیل نمونه‌ی چنین منتقدی بود. وقتی فیلمی را دوست نداشت، کاری می‌کرد که خواننده از دوست‌داشتن آن فیلم شرمگین شود. در ایران هم منتقدانی با این رویکرد داشته‌ایم. برای نمونه منتقدی قدیمی که در نیمه‌های دهه‌ی هفتاد با معرفی برخی فیلم‌ها و جریان‌های نقادی نقش قابل توجهی در شکل‌گیری سلیقه‌ی من و برخی هم‌نسلانم داشت و از این بابت مدیون او هستیم. اما او عشق یا نفرتش را نسبت به فیلم/فیلمسازها چنان به مسئله تبدیل می‌کرد که خواننده‌ی همراهش به‌گونه‌ای اخلاقی به این نتیجه می‌رسید دوست‌داشتن این فیلم یک فرض مسلم است و تنفر از آن یکی فرض دیگر. یادم هست وقتی نوجوان بودم، نظیر بسیاری از هم‌نسلانم، شروع کرده بودم به نفرت‌داشتن از فیلمسازانی چون دی‌پالما. مگر می‌شد آدم «فیلمسازِ مقلدِ درجه‌دویی» مثل او را اصلاً ببیند، چه برسد که دوستش داشته باشد؟ اما آلترناتیو این نگاه و رویکرد پالین کیل‌وار را می‌شد در اندرو ساریس یا ایرج کریمی دید. این منتقدان دسته‌ی دوم قطعاً نقد منفی هم می‌نوشتند. اما به جهت‌گیری‌شان آن بُعد و وزنی را نمی‌دادند که اگر خواننده برخلاف نظر نویسنده فیلمی را دوست داشت یا نداشت، حس کند گویی آسمان به زمین آمده. همین الان دارم فکر می‌کنم ایرج کریمی، برای نمونه، کدام فیلمسازان آمریکایی را دوست نداشت. و بلافاصله بعد یادم می‌آید، در آن مدلی که کریمی نقد می‌نوشت، پاسخ به این سوال اهمیتی بس فرعی داشت. اگر اینجا به چنین مقایسه‌هایی اشاره می‌کنم، به این خاطر است که در این دعوای تازه، که در مورد «ستاره‌دادن»‌ها راه افتاده، تاثیر افراطی نگاه سلیقه‌محور به فیلم‌ها را می‌بینم. منتقد تنها به این قانع نیست که بگوید من این فیلم را دوست دارم و آن یکی را نه، بلکه می‌گوید این نکته که منتقدها به فیلم محبوب من ستاره‌های پایین داده‌اند و به فیلم منفور من ستاره‌های بیشتر، نشان از هرج‌ومرج و بی‌مسئولیتی دارد. من با صرف همین نکته هم هیچ مشکلی ندارم که به شیوه‌ی پالین کیل صریح و سریع عشق‌ونفرت‌مان را نسبت به فیلم‌ها به خواننده‌هامان گسترش بدهیم. اما این نگاه خیلی زود ممکن است به ابعاد متناقضی برسد. وقتی در برابر انتقاد و موضع‌گیری علیه فیلم‌های محبوب‌مان بلافاصله واکنش نشان دهیم که «اصلاً چرا قضاوت می‌کنید؟»، «چرا خودتان را با فیلم‌ها کوک نمی‌کنید؟»، «چرا به فیلم‌ها فرصت نمی‌دهید؟». اما وقتی فیلمی را دوست نداشته باشیم، همه‌ی این توصیه‌های اخلاقی فراموش می‌شود: این فیلمساز زباله ساخته و آن یکی شارلان جشنواره‌هاست. گویا فیلم‌های محبوب‌مان جایگاهی قدسی دارند که باید آن بالا با احترام نگهداری شوند و هرگونه خراشی بر سطوح نورانی‌شان از توطئه‌ای عامدانه می‌آید. اما هر ستایشی از سوی دیگران در حق فیلم‌های منفورْ کنشی مشکوک است.
گویا مسئله‌ی اصلی اینجا همین سمت‌وسو و جهت‌گیری نقد فیلم است. بارها و بارها در چند سال گذشته در فضای مجازی، در استتوس‌های مختلف فیس‌بوکی، شاهد این بحث بوده‌ایم که چرا گروهی به این فیلم یا آن فیلمساز تاخته‌اند، نقد منفی نوشته‌اند یا ستاره‌های کم داده‌اند. اما خیلی کم شنیده‌ام که کسی نگران جزئیات فنی یا تئوریک بحث‌ها باشد. خیلی کم می‌شنویم که از کدام «زاویه»ی نقادی این فیلم را دوست داشته‌ایم؟ با کدام روش به این نتیجه رسیده‌ایم؟ چقدر دوست‌داشتن یا نداشتن فیلم‌ها از چارچوب‌های تئوریکی می‌آید که لزوماً ابژکتیو نیستند؟ که قرار نیست همه‌مان با یک خط‌کش مشترک فیلم‌ها را قضاوت کنیم. که رابطه‌ی مفاهیمی مثل «فرم» و «محتوا» در حرکت از یک چارچوب نظری به چارچوبی دیگر ممکن است یک شکل تثبیت‌شده را نداشته باشد. اگر ستاره‌ها معرف نظر و رویکرد منتقد باشند، طبیعی است که نتیجه‌ی ارزیابیِ منتقد مجله‌ی رادیکال سینما-اسکوپزمین تا آسمان با ارزیابی مجله‌ی قدیمی‌تر سایت‌اندساوندتفاوت داشته باشد. چرا هیچ‌کدام از این ظرایف و جزئیات برایمان اهمیتی ندارند و کک تعهد و مسئولیتمان هم در برابرشان نمی‌گزد، اما همینکه یک لحظه فیلم محبوبمان در جدول ستاره‌ها پایین می‌آید، اعتراض می‌کنیم که بر سر تعهد چه آمد؟ در بحث‌هایی از این دست منتقدان ما تنها به این اکتفا نمی‌کنند که بگویند این فیلم‌ها یا فیلمسازان را دوست ندارند، بلکه از زوال و انحطاط منتقدان غربی گلایه می‌کنند. ای کاش فقط می‌گفتند فیلم‌ها را دوست ندارند. حق‌شان (حق بدیهی‌‌شان) است که این یا آن فیلم را دوست نداشته باشند. اما واقعیت این است که گلایه و افسوس برای فضای نقد غربی ــ که هر از چندی در میان ما از سوی آدم‌های مختلفی تکرار می‌شود ــ در غیاب یک تصویر جامع از بحث‌ها و نوشته‌ها کنشی مشکوک است که تحلیلش خود فضای دیگری می‌طلبد.

***

در تمامی این واکنش‌ها به گمانم ردپای گونه‌ای نگاه تکنیکال (و نه فرمال) به سینما حاضر است که از نظر دوستانِ من گویا تنها معیار داوری است. چیزهایی نظیر تکنیک، مهارت، استادی. اما نه یک چشم‌انداز تئوریک، نه یک مبنای نظری و نه نگاه تاریخ سینمایی. بحث بر سر فیلمی همچون بازی‌های مسخره‌ی هانکه در طول دو دهه‌ی گذشته در جناح‌های مختلف نقادی در جریان بوده است. دعوا اینجا نه بر سر تکنیک، مهارت و استادی هانکه، بلکه در مورد مسئله‌ی احضار و بازخوانی «خشونت» در این فیلم از دل مجموعه‌ای از بحث‌های ژانرشناسی، تاریخ سینمایی، رابطه‌ی مخاطب با تصویر سینمایی، شگردهای manipulationو ... است. از قضا تمام مخالفان این فیلم هم فرانسوی و یا «کایه‌»ای نیستند. در همان کتابِ کاترین ویتلیِ بریتانیایی ــ که دوستدار بزرگ هانکه است ــ نویسنده با لحنی دوسویه و شکاک وقتی به بخش بازی‌های مسخرهمی‌رسد، بسیاری از دعواهای پیرامون فیلم را طرح و حتی (برای بحث‌های آتی) پیش‌بینی می‌کند. بسیاری از این دعواهای نظری، بعدها به خاطر تأثیر فیلم هانکه بر فیلمسازان دیگر، به فضای گفتگو بر سر فیلم‌های تازه‌تر هم انتقال می‌یابند. من فیلم برنده‌ی نخل طلای امسال، مربع، را در نمایش دومش در کن دیدم. در همان مواجهه‌ی نخست، بخشی از فیلم را اصلاً دوست نداشتم. آن بُعدِ فیلم که از قضا تحت تأثیر بازی‌های مسخرهبود و یک سکانس مفصل با همان استراتژیِ «تماشا-لذت-آزار» هم داشت که شاید قلب فیلم هم باشد. این سکانسی است که دوستداران فیلم با تمام وجود عاشقش هستند. حالا که دو سه روز از جشنواره‌ی کن گذشته و دارم واکنش‌های منتقدان را می‌خوانم، می‌بینم در این احساس منفی به این وجوه فیلم روبن اوسلاند تنها نیستم. یعنی منتقدان دیگری هم هستند، چه در آمریکا و چه در فرانسه، که نگاهی شکاک به این وجوه فیلم دارند. می‌خواهم بگویم کسانی که شیفته‌ی فیلم برنده‌ی نخل طلای امسال نشده‌اند، پیشاپیش توطئه‌ای برایش ترتیب نداده بودند. خیلی ساده با حساسیت‌ها و دغدغه‌های استتیکی، که از یک چشم‌انداز تئوریک متفاوت سرچشمه می‌گیرد، به سراغ فیلم رفته‌اند و پاسخ حساسیت‌های خود را نگرفته‌اند. حتی نمی‌خواهم بگویم یک حساسیت همیشه به یک پاسخ ختم می‌شود. برای نمونه، منتقدی را می‌شناسم که از بازی‌های مسخره بدش می‌آید، اما مربعرا دوست دارد و به نظرش آلترناتیو هوشمندانه‌ای بر فیلم هانکه است. تا وقتی این تحلیل‌ها روی کاغذ نیایند، وزن و جایگاه واقعی فیلم‌ها عیان نمی‌شود. و گاه دعوا بر سر فیلم‌ها تا مدت‌ها ادامه می‌یابد. این‌وسط طبیعی است اگر «ستاره»‌های ارزش‌گذاری‌مان به فیلم‌ها نیز تفاوت‌های زیادی داشته باشد. 

***

بسیاری از دوستانم که در طول ده‌سال گذشته خواننده‌ی نوشته‌های من بودند، می‌گویند که به‌تدریج در طول یک بازه‌ی زمانی تغییر نگاه من به سینما را دیده‌اند. راست می‌گویند. نگاه و جهان‌بینی سینمایی من را به‌تدریج گوش‌سپردن به صدای جریان‌های مختلف نقادی عوض کردند. طول کشید تا بفهمم فقط یکی دو شیوه‌ی مألوف برای نقادی وجود ندارد. نقد می‌خوانم، چون دوست دارم نوشته‌ها نگاهم را عوض کنند و بدیل‌های تازه‌ای از دیدن به من پیشنهاد کنند. از قضا به‌عنوان خواننده من هرگونه نقدی را با شور و حرارت می‌خواندم و می‌خوانم، نقدهای مخالف را و موافق را. منتقدی مثل ادریان مارتین به من آموخت که «سلیقه برای منتقد زندان است». همین را بوردول هم به من آموخت. ولی نه آن بوردولی که به فارسی شناخته بودم. اصلاً بوردولی که من از نوشته‌های فارسی می‌شناختم زمین تا آسمان با بوردول انگلیسی‌زبان تفاوت داشت. بوردول به من آموخت معنای کمپوزیسون در آنتونیونی، هو شیائو شین و فریتز لانگ چیست. اما باز خود او بود که به من آموخت در نگاه‌کردن به هونگ سانگ-سو به جای کمپوزیسونِ تصویر چیزهای دیگری را دنبال کنم، کشف کنم و لذت ببرم. همان «نئوفرمالیسمِ» کریستن تامپسون بود که به من آموخت که همانقدر که با شور و لذتْ «پارامتر»های ژاک تاتی را کشف می‌کنم، دنبال نشانه‌های ژانر در لورای اتوپره‌مینجر باشم. ولی راستش نئوفرمالیسمی که به فارسی طرح شده بود، معنای «فرم» را به بخش ناچیزی از سینما محدود کرده بود. برای نمونه، یکی مواجهه‌اش با  همین سینمای آمریکا و ژانرها و سنت‌هایش. بعدها وقتی مستقلاً به سراغ کتاب نئوفرمالیستیِ تامپسون رفتم، در همان بخش‌های تحلیل سینمای آمریکا بود که آموختم تا چه اندازه رفتن به سراغ این سینما و ژانرهای مختلفش باید با حساسیت، دانش و آگاهی همراه باشد. برای من و بسیاری دیگر که در شب آخر جشنواره‌ی کن امسال با تو هرگز واقعاً اینجا نبودیِ لین رمزی مواجه شدیم، این فیلم تجربه‌ای غافلگیرکننده و شگفت‌انگیز است. شاید لازمه‌ی فهمیدن درستش، شناخت تاریخ ژانر آمریکایی و همزمان سنت‌های اکسپریمینتال باشد و توجه به این نکته که چطور فیلم ماهرانه اینها را به هم تلفیق می‌کند و از نو سامان می‌دهد. خب، من هم وقتی در برابر موضع‌گیری منتقدی قرار می‌گیرم که با یک جمله‌ی (متأسفانه) بی‌معنا سراغ این فیلم رفته ــ «این فیلم هیچ حس آرتیستیکی ایجاد نمی‌کند و مدلش آشناست» و یک ‌ستاره به عنوان ارزشگذاری ــ به سرم می‌زند بپرسم «چقدر تعهد و مسئولیت در برابر این فیلم و خواننده احساس شده؟» هر کدام از ما اگر کمی جست‌وجو کنیم، شاید به نمونه‌های زیادی از این جور موضع‌گیری‌ها در نوشته‌های منتقدان زیادی برخورد کنیم. تعهد و مسئولیت فقط فیلم‌های هانکه و هونگ سانگ-سو را در برنمی‌گیرد؛ با کمی واقع‌بینی، این‌جور وقت‌ها طلبکاربودن نباید کار سختی باشد. 
 
***

مسئولیت‌پذیری و تعهد واژه‌های کم‌پیدایی در زمانه‌ی ما هستند. بخصوص در فضای نقد فارسی که نه به آن معنا سنتی دارد و پشتوانه‌ای. و چه‌خوب اگر بخواهیم این احساس مسئولیت‌پذیری را به گونه‌ای جدی به‌کار بگیریم، و آن‌هم در آنجاهایی که لازم است، یعنی در غنی‌کردن نوشته‌ها و استدلال‌ها، مطالعه‌ی بیشتر در تاریخ نقد، دیدن پیچیدگی و تنوع شیوه‌های مختلف نگریستن؛ و نه به عنوان چماقی علیه کسانی که با ما سلیقه‌ای متفاوت دارند، علیه کسانی که با چشمانی متفاوت از ما فیلم‌ها را می‌بینند و چیزهایی را دوست دارند که ما دوست نداریم. 
               

یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - پنج

$
0
0


زن نازنین (سرگئی لوزنیتسا)

لوزنیتسای اوکراینی نیز، همچون زویاگینتسفِ روسی، راوی زوال و انحطاطِ زندگی‌های فردی (بخوانید هر چیزی در مقیاس کوچک) به‌عنوان پیامد یک فضای بسته‌ی توتالیتر (بخوانید یک مقیاس بزرگ سیاسی و فرهنگی) است. هر دو فیلمساز به فضای معاصر روسیه (و کلاً آنچه از فروپاشی جماهیر شوروی برجا مانده) واکنش نشان می‌دهند. واکنشی صریح، سرد و عیان. اما با یک تفاوت بزرگ. تعریف‌شان از سینما (و هنر میزانسن) زمین تا آسمان متفاوت است. برای لوزنیتسا ایده‌ی انحطاط نه همچون معنایی بر فراز هر تصویر، که در جز‌ء‌جزءِ تجربه و زندگی فضایی است که از طریق تصویر خلق می‌شود. در سکوت‌ و سردی نگاه‌ها، در مادیت اشیاء، در خشونت چاقوی مأمور پلیسی که هدایایی را که زن برای شوهرِ زندانی‌اش آورده تکه‌پاره می‌کند، در انباشتگیِ سرد و عبوس بدن‌های صلبِ مسافرانِ بی‌اعتنا به‌هم که در اتوبوس نشسته‌اند. این جهانی فیزیکی و مادّی است که با پوست‌واستخوان تجربه‌اش می‌کنیم. میزانسنِ «مادّی» لوزنیتسا را تجربه و احساس می‌کنیم، در حالی‌که میزانسنِ «معناگرا»ی زویاگینتسف را تنها در معنایی ادبی می‌خوانیم. ایده‌ی زوال در نزد لوزنیتسا نه نقطه‌ی شروع که خودِ تجربه‌ی سفر در دل یک جهان سینمایی است. زنی تنها و تک‌افتاده را می‌بینیم که شوهرش در شهری دور زندانی است. زن پس از آنکه بسته‌ای که برای مرد فرستاده برگشت می‌خورد، عزم سفر می‌کند تا هم شوهرش را ببیند و هم بسته (چند هدیه‌ی کوچک و مقداری کنسرو و خوراکی) را به او برساند. سفر اما به تجربه‌ای هذیانی، به قدم‌زدن درون کابوس، بدل می‌شود. شهری که زندان در آن قرار دارد شهرِ کافکاست: با لابیرنت‌های بی‌پایان اداری‌اش، با فاحشگان و کارچاق‌کن‌هایش، با نظامیان بی‌منطقش. زن نازنین از این نظر می‌تواند دنباله‌ای بر منطق هذیانیِ اولین فیلم بلند داستانیِ لوزنیتسا، خوشی من (۲۰۱۰)، باشد. شاید حتی با قدرت و ظرافت‌های بیشتر در خلقِ همین فضای هذیانی. اما در حالی که در خوشی من این قدرت خلق فضا به‌لطف چرخش‌های جسورانه‌ی داستانی می‌توانست در طول فیلم مصالح اولیه را از چشم‌اندازهای تازه و متفاوتی تحلیل و تفسیر کند، در زن نازنین داستانگوییِ لوزنیتسا قدرت و نبوغ فضاسازی‌اش را ندارد. همان مشکلی که دومین فیلم بلند داستانیِ او، در مه (۲۰۱۲)، نیز در سطحی دیگر داشت. در آن فیلم،ایده‌ی سقوط و محوشدگیِ اخلاقی که با فراگیرشدنِ مهِ پایانی همچون یک استعاره جمع‌بندی می‌شد، قرار بود که در تمام اجزاء داستان تکثیر شود. فیلم می‌خواست که مسئله‌ی خیانت و خدمت به آلمانی‌ها در برابر عمل به وظیفه‌ی اخلاقی را ــ چه در داستان اصلی و چه در سه داستان فرعی که به‌صورت فلاش‌بک نمایش داده می‌شدند ــ از زوایای مختلف تحلیل و تفسیر کند و در نهایت به‌جایی برسد که به‌گونه‌ای «آیرونیک» راستگویی و دروغ، و یا شرافت و خیانت، در این فضای «مه‌گرفته» تمایزی از هم نداشته باشند. در مهاما نمی‌توانست از تمام ظرفیت‌های این ایده‌ی فوق‌العاده استفاده کند. برای نمونه، فلاش‌بک یا داستان دوم همچون تکه‌ای جداافتاده از ایده‌ی مرکزی باقی می‌ماند و در مجموع حس می‌کردیم که این حکایت اخلاقی، فیلمِ کوتاهی است که می‌خواهد در زمانی طولانی‌تر نمایش داده شود. مشکل داستانگویی در زن نازنین به‌گونه‌ی دیگری خود را نشان می‌دهد. لوزنیتسا اینجا فضا را می‌سازد، اما نمی‌تواند از آن فراتر برود. به‌نظر می‌رسد که نمی‌داند دقیقاً باید آن را در چه جهتی هدایت کند. نه حتی به این معنا که نظیر خوشی من او اینجا هم می‌باید کاراکتر اصلی را در این کابوسِ ابزورد غرق می‌کرد و با معکوس‌کردنِ جهت فیلم او را نیز به کنش هذیانی دیگری وادار می‌کرد. ولی با گذر از دوسوم ابتدایی فیلم ــ که با آرامش و صبروحوصله‌ای قابل تقدیر ما را به تجربه‌ی این جهان دعوت کرده ــ لوزنیتسا تصمیم می‌گیرد که پیچشی به داستانش بدهد و سفر را به بُعدی دیگر هدایت کند. نفْسِ پیچش و تغییر جهت قابل درک است، اما آنچه لوزنیتسا پس از آن پیچش نشان‌مان می‌دهد نه. میزانسنِ «مادّیِ» او جای خود را به بیانگریِ آشکار و معناگراییِ صرف می‌دهد. فیلم شروع می‌کند به تفسیر خودش، به معناکردن مستقیمِ آنچه در طول یک‌ساعت‌ونیم گذشته با جزئیاتی تمام تجربه‌اش کرده‌ایم. ابزوردبودنِ آنچه در ادامه می‌آید نه پاسخ مناسبی است به کابوس ابزوردی که زن در سفرش، منزل به منزل، طی کرده و نه انتقال‌دهنده‌ی تجربه به ساحتی تازه‌تر و عمیق‌تر است. فیلم سقوط می‌کند و مغلوب خودش می‌شود. در مجموع به‌نظر می‌آید فیلمسازی که به فیلمِ تازه‌اش امید بسیار داشتیم، هنوز محمل مناسب و کامل خود را در سینمای داستانگو نیافته است. شاید برای به‌بار نشستنِ تمام ظرفیت‌های فضاسازی و کارگردانیِ دقیق، موشکاف و نظاره‌گرانه‌ی لوزنیتسا، که حاصل تجربه‌های بسیارش در سینمای مستند است، همچنان باید منتظر بمانیم. (ارزشگذاری سه از پنج)  



یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - شش

$
0
0


ژنت: کودکی ژاندارک(برونو دومُن)

فیلم‌دیدن در جشنواره‌ها همیشه دو تجربه‌ یا دو جنس نگاه متضاد را کنار هم می‌نشاند. از یک‌سو، این‌ همه فیلم‌دیدن و رفتن و آمدن، جستجوی (یا حتی آرزوی مواجهه با) چیزی به‌غایت غیرمنتظره را نشان می‌دهد: کدام فیلم می‌تواند (یا حتی می‌خواهد) مرزهای انتظار ما را از سینما درهم‌بشکند و ما را در تجربه‌ای متفاوت (در شکل و حتی در ماهیت) از باقی آنچه در جشنواره دیده‌ایم سهیم کند؟ و در دیگرسو، مواجهه با لشگر تماشاگران و منتقدانی که با «خط‌کش»‌هایی در دست از این سالن به سالن مجاور می‌روند تا فیلم‌های تازه را «ارزیابی» کنند. فیلم‌هایی از جهان‌ها، سنت‌ها و پس‌زمینه‌های به‌غایت متفاوت. در هیاهو و خستگی جشنواره‌ها چه‌مقدار از این «خط‌کش»‌ها آمادگی رصدکردنِ فیلمی خارج از عادت‌های مألوف را دارند و تا کجا اساساً مواجهه‌ی درست با بعضی فیلم‌ها در دل یک جشنواره ممکن است؟ ژنت: کودکی ژاندارکتازه‌ترین تجربه‌ی فیلمسازِ حالا دیگر مجنون و به سیمِ آخرزده‌ی فرانسوی،‌ برونو دومُن، آشکارا چنین فیلمی است. دو بارِ پی‌درپی فیلم را در جشنواره دیدم و واکنش‌های متضاد تماشاگرانِ داخل سالن کهدر هر دو بار ترکیبی بود از شیدایی و سرخوشی تا لودگی‌های هیستریک نشان می‌داد که مسئله‌ی انتظارها، عادت‌ها و پس‌زمینه‌ها در مواجهه با فیلمی از این جنس تا چقدر کلیدی است. اینکه مخاطب تا چه اندازه بخش‌هایی از تاریخ سینما را دنبال کرده یا حداقل اینکه چه بحث‌ها و ایده‌هایی پیشتر به گوشش خورده ممکن است پاسخ او را در برابر «جانور وحشی‌ِ» دور از انتظاری همچون ژنت: کودکی ژاندارکاز صفر به صد تغییر دهد. گویا ناگزیر یک دوقطبی پیرامون این فیلم‌ها باید شکل بگیرد. مثلاً مخاطبی که پیشتر شاهد (یا حتی آگاه به وجودِ) فیلم‌هایی از جنس موسی و هارون (ژان ماری اشتراب و دنیل اولیه، ۱۹۷۵) بوده ممکن است مسیر هموارتری برای برقراری ارتباط با فیلم دومُن داشته باشد. ژنتاگرچه تداوم آن جنون و دیوانگی است که در دو فیلم پیشین دومُن دیده بودیم، اما حتی با معیارهای آن دو فیلم نیز تجربه‌ای تکین و غیرقابل پیش‌بینی است. به‌نظر می‌رسد که دومُن این‌بار با رویکردی از جنس آنچه در اشتراب/اولیه دیده‌ایم، سراغ «فیلم‌کردنِ» متنی قدیمی با مضامین مذهبی رفته است. یعنی بسیاری از تناقض‌های مواجهه با یک اقتباس سینمایی را به بخشی از تجربه‌ی فیلم بدل کرده و حتی مضامین درونی متن ادبی را به شکل و ساختار بیرونی فیلم تعمیم داده است. فیلم دومُن، که گویا اقتباسی وفادارانه است از دو نمایشنامه‌ی شارل پگیکهدر سال‌های ۱۸۹۷ و ۱۹۱۰ نوشته شده‌اند، داستان گونه‌ای «عروج» است: چگونه یک دختربچه‌ی ساده‌ی روستایی (ژنت) به یک «اسطوره» (ژاندارک) بدل می‌شود.اما دومُن نیز، نظیر اشتراب/اولیه، با دورریختن غالبِ افزوده‌های «صناعتِ» سینمایی در تلاش برای رسیدن به‌گونه‌ای سادگی محض است. سادگی محض مکان (تمام صحنه‌های فیلم به‌جز یکی دو فصل آخر در دل طبیعت می‌گذرند)، سادگی محض کنش دراماتیک (ژنت در کنار رود و در میان درختان راه می‌رود و با چند نفر معدود حرف می‌زند)، سادگی محض رویکرد بازنمایانه (شیوه‌ای که فیلم میان صحنه‌های رویا و واقعیتِ ژنت رفت‌وآمد می‌کند) و بالاخره سادگی محض اجرا (اجرای زنده‌ و گاه حتی آماتوریِ قطعات موسیقی توسط نابازیگران پیرایش و تدوین نشده و دومُن حتی اشتباهات، خطاها و ناهم‌خوانی‌ها را در کنار تمام صداهای طبیعت در نسخه‌ی نهایی حفظ کرده است). و باز درست نظیر تجربه‌های اشتراب/اولیه، دومُن اینجا ترکیبِ توأمانِ سادگی مستندوارِ مصالح اولیه و یک اجرای فاصله‌گذارانه را جستجو می‌کند. ایده‌ی کمال و بی‌نقصی در اجرا به نفع خلق گونه‌ای احساس خامی، خراش و زمختی کنار گذاشته می‌شود. و در مورد ژنت تمام این‌ها به زیبایی در کنار مصالح متن قرار می‌گیرد: دخترکی چوپان در میانه‌های قرن پانزدهم میلادی چگونه رویا می‌دید؟ فرشگان آسمانی را چگونه تصور می‌کرد؟ و در مقابل، ابزار مدرنی چون سینما امروز چگونه می‌تواند مواجهه‌ی این دخترک با «امر الوهی» را به تصویر بکشد؟ اما دومُن شکاک‌تر و بازیگوش‌تر با این سوال‌ها مواجه می‌شود (و شاید همین نقطه‌ی گسست او از اشتراب/اولیه باشد). با روی‌کردن به قطعات راک و هِوی‌متال او عملاً متن شارل پگی را به یک «اُپرای راک» تبدیل می‌کند. فراموش نکنیم که موسی و هارون (برای نمونه) اجرای رادیکال اُپرایی ناتمام از شوئنبرگ بود. دومُن اینجا حتی به مواجهه‌های پیشین فیلمساز/سینه‌فیل‌های فرانسوی نظیر ژاک دُمی و ژاک ریوت نیز نظر دارد که هر کدام به شیوه‌ی خود به سراغ «موزیکال» و دوگانگی ذاتی حاضر در آن رفته‌اند که همزمان امکان نمایشِ یک واقعیت و فاصله‌گذاری از آن را ممکن می‌کند. و نتیجه‌ی نهایی یکی از اریژینال‌ترین و غیرمنتظره‌ترین مواجهه‌های سینمای معاصر با یک اسطوره‌ی مذهبی و داستانِ شکل‌گیریِ آن است. در کنار ژاندارک‌های درایر، برسون، ریوت و ... حالا نسخه‌ی وحشی و کودکانه‌ی دومُن حلقه‌ی تازه‌ای را به یک زنجیر طولانی اضافه می‌کند. و از آن‌سو در کنار اومانیته (۱۹۹۹) و کن‌کن کوچولو (۲۰۱۴) یکی از قله‌های سینمای دومُن را شکل می‌دهد. (ارزشگداری: چهار از پنج)



یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - هفت

$
0
0


تو هرگز واقعاً اینجا نبودی (لین رمزی)
دو تا از فیلم‌های مهم جشنواره‌ی امسال با احضار و پیوند «تاریخ»‌های سینما به قلب تجربه‌ی استتیک‌شان جلب توجه می‌کنند. توجه به این «پیوند قلبی» در تجربه‌ی هر دو فیلم چنان حیاتی است که گویی تعقیب قصه‌ی درونیِ هر کدام ناگزیر حرکت به سوی جنبه‌های بیرونیِ «متافیلمی» را با خود به‌همراه دارد. در واندر استراکِتاد هاینز ایده‌ی موزه و سفر کودکانه‌ی «ژانر ماجراجویانه»، به سوی «مجهول»‌ها، همزمان بهانه‌ی سفری می‌شود در دل تاریخ تصویرها. اما در فیلمِ کوچک و جمع‌وجور اما غافلگیرکننده‌ی لین رمزی (که این نیز منتقدان را دودسته کرد) تصویرهای پیشین «خشونت» در تاریخ سینما چنان فرا‌خوانده می‌شوند که گویی بخشی از گذشته‌ی کاراکتر مرکزی‌اش هستند. جان و روان واکین فینیکس، آنچنانکه هیکلِ فربه‌تر از همیشه‌اش، در حال له‌شدن زیر آوار خشونت‌هایی است که از سر گذرانده. چیز زیادی از این گذشته به ما داده نمی‌شود. یعنی پرداخت تغزلی، ایماژگون و تأثیرگرفته از «سینمای اکسپریمنتالِ» لین رمزی نیازی به زیاده‌گویی نمی‌بیند. فیلم تنها اشاره‌هایی کوچک و پراکنده می‌کند، چرا که می‌خواهد تماشاگر از دل تاریخ سینما باقی داستان را فرابخواند. و چرا که نه؟ گویی از راننده تاکسیِاسکورسیزی تا روحهیچکاک، همه، بخشی از این آوار شخصی هستند. مخالفان از خشونت زیاد فیلم انتقاد می‌کنند، اما فراموش می‌کنند که به بخش زیادی از این خشونت، تنها، در لابه‌لای تصویرها و به گونه‌ای پنهان و گذرا اشاره شده است. واکین فینیکس اینجا مأموری خشن و بسیار حرفه‌ای است که برای مأموریت‌های مختلفی اجیرش می‌کنند. از جمله نجات و بازگرداندنِ دختران فراری. و او با آن چکشی که در دست می‌گیرد و حرفه‌ای‌گری مینیمالش به‌سرعت و بی‌نقص از پس هر مأموریتی برمی‌آید. قصه‌ی ژنریک به‌غایت آشناست اما تصویرها و رویکرد لین رمزی اصلاً نه. و ماجرا آنجا بحرانی‌تر می‌شود که فیلم کاراکتر مرکزی‌اش را ــ که در ذهن و روانْ زندانیِ تصویرهای خشونت است ــ در برابر «واقعیتِ» خشونتی تازه و بزرگتر می‌گذارد. جایی که او تازه باید دریابد راه گریزی از این تسلسل زنجیرواری که مدت‌هاست راه افتاده وجود ندارد؛ و برای هیچ‌کس هم. اینجا در نهایت رودرروییِ «واقعیتِ» خشونت فراگیر و تصویرهای «درونی» و «ذهنیِ» خشونت، بحرانی‌کننده‌ی هر دو سمتِ ماجراست. راننده تاکسی گاهتوسط برخی منتقدان به‌خاطر مواجهه‌ی محتاطانه با ایده‌ی خشونت به پرسش کشیده شده بود ولی حالا فیلم لین رمزی، از طریق داستانی کم‌وبیش مشابه،نقدی بی‌رحمانه، ویرانگر، گاه طنزآلود و در نهایت نیهیلیستی را در برابر مسئله‌ی خشونت پیش می‌گذارد. نکته‌ی آخر اینکه فیلم تا چند روز قبل از نمایش در جشنواره هنوز نهایی نشده بود و نسخه‌ای که ما دیدیم تیتراژ نهایی نداشت. گویا فیلم تا نمایش عمومی تغییراتی خواهد کرد که امیدوارم این تغییرات، هر چه باشد، به نفع امتیازاتِ نه‌چندان کم‌شمار نسخه‌ی فعلی تمام شود. (ارزشگذاری: سه‌ونیم از پنج)


نزدیکی (کانتمیر بالاگوف) [در بخش «نوعی نگاه»]
اگر کمی خودداری و سنجیدگی بیشتر داشت، حالا از یک کشف غافلگیرکننده صحبت می‌کردیم. اما تا همینجا نیز اولین فیلم این فیلمساز ۲۶ساله‌ی روسی که گویا شاگرد الکساندر ساکوروف بوده شایان توجه است. در آن می‌توان تأثیراتی از فیلم‌های اول ساکوروف هم دید. قدرت فیلم در خلق فضاهای تنگ و فشرده‌ی پیرامون کاراکتر دختر جوانش در کشاکش خشونت‌های قومی، تعصب‌های سنتی و نیازهای خانوادگی است. فضاهایی که همانقدر عینی تجربه می‌شوند که ذهنی هم هستند. همین قدرت فضاسازیِ «بومیِ» بالاگوف در کنار نقش‌آفرینی دریا ساوُنیر (بازیگر نقش دختر) امتیازات برجسته‌ی فیلم‌ هستند و زیاده‌گوییِ دراماتیک در برخی لحظات و به‌ویژه چند فصل پایانی مهمترین کاستیِ آن. (دوونیم از پنج)


او / آن‌ها (آناهیتا قزوینی‌زاده) [در بخش «خارج از مسابقه»]
فیلم قزوینی‌زاده دوپاره است. پاره‌ی خوب آن (که فصل‌هایی در ابتدا و انتهاست) تداوم مسیر فیلم کوتاهش سوزناست که جایزه‌ی کن را هم برایش به ارمغان آورد و اینجا پیرامونِ دخترکی آمریکایی می‌چرخد که باید در مورد تغییر جنسیتش تصمیمی حیاتی بگیرد. پاره‌ی بد آن (فصل‌های زیادی در میانه) با حضور یک‌روزه‌ی این دختر و خواهر بزرگترش در میان خانواده‌ای ایرانی می‌گذرد و همینجاست که مشکلات ویرانگر فیلم یکی پس از دیگری سربرمی‌آورند. قزوینی‌زاده بااستعداد است و ایماژهای خوبی می‌سازد. او الهام‌های خوبی از سینما و فیلم‌دیدن گرفته و آن‌ها را درونی کرده است. آنچه فیلم‌های بعدی‌اش لازم دارند الهامی است که حاصل ریزبینی در خود واقعیت و زندگی باشد. قزوینی‌زاده به‌عنوان سینه‌فیلی جدی و پیگیر خود می‌تواند اولین منتقد این نکته باشد که چرا بخش‌های ایرانی فیلمش قدرت، ظرافت و «زندگیِ» بخش آمریکایی را ندارند. یک نکته‌ی دیگر هم که در فیلم بعدی می‌تواند حل شود مسئله‌ی انتقال از فرمت فیلم کوتاه به بلند است. حتی روی کاغذ هم ترکیبِ دو قصه در شکل فعلی چندان قانع‌کننده جلوه نمی‌کند. (یک‌ونیم از پنج)


محوشده (فاتح آکین) و قمر مشتری (کورنل موندروتسو)
دو فیلم بدی که قصد دارند به بحران‌های اخیر اروپا واکنش نشان دهند. اما مواجهه با تروریسم در فیلم فاتح آکین همانقدر دم‌دستی و روزنامه‌وار انجام می‌شود که ایده‌ی پیکر مهاجر سوری در فیلم کورنل موندروتسو که قرار است با شناورشدن در آسمانِ اروپا وجدان اخلاقی غربی‌ها را به پرسش بگیرد. و از قضا هر دو آنجا که از دغدغه‌های انسان‌دوستانه‌شان فاصله می‌گیرند تا تریلرِ «ژنریک»‌شان را پیش ببرند، تازه نشان می‌دهند که چقدر دستشان خالی است. اگر در اولی بازی دایان کروگر تنها نکته‌ی قابل تماشای فیلم است، دومی ایده‌ی اخلاقی‌اش را تا حد بادکنکی زیاد بادشده در برابر تماشاگر به هوا می‌فرستد. تماشای هر دو در «بخش اصلی» بیشتر آدمی را به معیارهای انتخاب این بخش مشکوک می‌کند. (ارزشگذاری: نیم از پنج)


عاشق دوگانه (فرانسوا اوزون)
اوزون شباهت کاملِکراننبرگ را برمی‌دارد و با شوک‌هایی دی‌پالمایی اجرا می‌کند. شاید باید نتیجه‌ی نهایی چیزی همچون شباهت کامل (۱۹۸۸) +خواهران (۱۹۷۳) می‌بود. امایک منطق ساده می‌گوید فیلمسازی که کار یک فیلمساز بزرگ را نفهمیده تقلید کند سزاوار شماتت است و حتماً فیلمسازی که همین خطا را با ترکیب دو نام بزرگ مرتکب شود، سزاوار شماتتی بیشتر. (ارزشگذاری: نیم از پنج)


دختر آوریل (میشل فرانکو)[در بخش «نوعی نگاه»]
متأسفانه یک فیلم زشت دیگر از میشل فرانکو که مرا وسوسه می‌کند تا اطلاع ثانوی از دنبال‌کردن سینمایش چشم‌پوشی کنم. فیلم چنان با ایده‌ی مرکزیِ داستانش سرخوش است (مادری که در مواجهه با بچه‌دارشدن دختر هفده‌سالش، و یا اساساً در مواجهه‌ی دوباره با ایده‌ی مادری، به‌ناگهان به کالبد یک هیولا می‌رود) که هر گونه منطق و زمینه‌چینی دراماتیک و داستانی را قربانی می‌کند. فیلم حتی از نظر تدریس اینکه چرا توجه‌نکردن به چیزهایی همچون کاراکترهای فرعی در سینما می‌تواند ویرانگر باشد، یک نمونه‌ی آموزشی خوب است. اینجا دوباره همچون بعد ازلوسیا(۲۰۱۲) و کرونیک (۲۰۱۵) با مواجهه‌ای تک‌بعدی با زشتی‌های جهان انسانی مواجهیم و این تصور که چیزی تازه و تکان‌دهنده به تماشاگر می‌دهیم. به‌هرحال همین فیلمِ بد سومین جایزه‌ی پیاپی از کن را نصیب سازنده‌اش می‌کند. چه کنیم که مدیران و منتقدان هوادار سیاست‌های کن در این جوان مکزیکی امکان سرمایه‌گذاری برای یک برنده‌ی آتی نخل طلا می‌بینند. (ارزشگذاری: بی‌ارزش)

یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - هشت

$
0
0

مربع(روبن اوستلاند)

دو فیلم اول روبن اوستلاند را هنوز ندیده‌ام، اما از میان دو فیلم بعدی، مربعبیشتر از جنس بازی (۲۰۱۱) است، تا فورس ماژور (۲۰۱۴)، هرچند با جاه‌طلبی بارها بیشتری نسبت به آن. آشکارا اوستلاند را در مربع می‌توان به عنوان فرزند ازدواج میشاییل هانکه و روی اندرسون تشخیص داد. فرزندی که می‌خواهد یکی از والدینش را نرم‌خوتر عرضه کند و دیگری را مهاجم‌تر. اما در همان حال ناظری بیرونی نیز ممکن است کار فرزند را بیشتر خنثی‌کردن رادیکالیسمِ ویژه‌ی هریک از والدین و عرضه‌کردن آندر قالبی تماشاگرپسندتر بخواند. خنده‌های تماشاگران در طول تماشای فیلم هم این را به خوبی تایید می‌کرد و البته نباید منکر شد که فیلم چند فصل بسیار خوب و جذاب هم دارد. فیلم دو خط روایی را به‌هم پیوند می‌زند. در یک‌سو، هجویه‌ای است بر ایده‌ی «موزه» و هنر اینستالیشن (و شاید حتی در معنایی کلی‌تر هنر مدرن): کاوشی در بی‌معنایی و ابتربودن این قلمروها و گسست‌شان از جهان بیرون و واقعیت. در دیگرسو، داستانِ مواجهه است با ایده‌ی «دیگری» و دیدن تناقضات خود در این آینه که دوباره نظیر بازی بادزدیده‌شدن یک موبایل شروع می‌شود. بخشی از مشکل فیلم از کنارهم‌گذاشتن همین دو خطروایی می‌آید. گویا فیلم از هر کدام‌شان استفاده می‌کند تا آن‌یکی را «آشکارا» توضیح دهد. این فیلمی است که بیش از آنکه ایده‌هایش را بسط دهد و تحلیل کند، زود دست خود را لو می‌دهد و مدام و مدام ایده‌های اولیه‌اش را به چندین زبان تکرار می‌کند. فصل دزدیده‌شدن موبایل تماشایی و جذاب است. چند فصل با حضور کاراکتر الیزابت ماس واقعاً خوب درآمده‌اند اما قدرت هجویه‌سازی فیلم علیه هنر مدرن زود فروکش می‌کند. وقتی دست فیلم را می‌خوانیم، دیگر چیز چندانی برای کشف‌کردن نمی‌ماند. آنسوی خیابان خلاً موزه‌ها و هنر مدرن است و سوی دیگر گدایانِ رهاشده در خیابان. منطق و بازیِ سکانس همین‌حالا معروف‌شده‌ی «تماشا-لذت-آزار» هم از این نظر بسیار رو و تکراری است. مشکل اصلی «یک‌بارمصرف‌»بودن این رویکرد است: یک «شو» که تماشاگرش را قورت می‌دهد! منطقِ سکانس رو و آشکار است و کارکردش نیز. فصلی که (نظیر نمونه‌های مشابه) تنها می‌خواهد یک ایده را مستقیم انتقال دهد به‌جای آنکه مکانیسمی را تحلیل کند که مورد نقدش است. یعنی یک‌جور خصلت درس‌دادن در آن است که هرچه پیشتر می‌رویم به کل فیلم نیز تعمیم می‌یابد. مثل شیوه‌ی گسترش همان خط دوم داستان (دزدیده‌شدن موبایل) که قرار است در نهایت علیه کاراکتر اول فیلم به کار بیافتد و وجدان او را معذب کند. بازیاز این نظر فروتن‌تر، اما منسجم‌تر، عمیق‌تر و موجزتر بود. اوستلاند می‌گوید «می‌خواستم فیلمی بسازم که هم تماشاگر را سرگرم کند و هم تحریک». و خب، این نوع سرگرمی و تحریک (درست نظیر اداهای اوستلاند موقع گرفتن نخل طلا) خیلی زود تماشاگرش را دلزده می‌کند و از مربع فیلمی می‌سازد که هرچه از آن فاصله می‌گیریم، درونش را خالی‌تر می‌یابیم. فیلمی که (با الهام از تعبیر اندرو ساریس) «بسیار کم‌تر از آنچه به چشم می‌آید» در چنته دارد. آشکارا جاه‌طلب‌تر از دو فیلم پیشین فیلمساز است، اما درنهایت پایین‌تر از آن دو می‌ایستد. (ارزشگذاری: دو از پنج)


۲۴ فریم (عباس کیارستمی) [بخش «خارج از مسابقه»]

دیوید بوردول زمانی دور در مورد فیلم‌های تجربیِ پس از دهِکیارستمی نوشته بود که این‌ها تلاش‌هایی هستند برای تلفیق رویکرد «نظاره‌گرانه»ی فیلمسازانی تجربی همچون جیمز بنینگ با گونه‌ای «تعلیق» دراماتیک. تعلیقی که (به نظر بوردول) در فیلم‌های ایرانی همیشه نقشی کلیدی دارد. از این نگاه شاید بتوان گفت ۲۴ فریم می‌تواند نقطه‌ی غایی فیلم‌های دوره‌ی «تجربی» کیارستمی تلقی شود. و منظورم چیزی فراتر از ایده‌ی جان‌بخشیدن به عکس‌هاست و تمام بحث‌هایی که بر محور تمایز میان تصویر ثابت و متحرک می‌گردد و ایده‌هایی نظیر تعاملِ متفاوت کنش نگریستن با هر دو نوع تصویر را نیز دربرمی‌گیرد. آنچه ۲۴ فریم (مشخصاً فریم‌های واقعاً خوبش که تعداشان هم کم نیست) را تماشایی می‌کند، از قضا عنصر «روایت» است. «تماشا»ی اینکه چگونه یک تصویر ما را آموزش می‌دهد تا نگاهش کنیم. چگونه اجزای پراکنده‌ی تصویر (یک پنجره‌ی خالی، یک ردپا، گاومیشی لمیده در جلوی تصویر، موج دریا و ...) یا حتی صداهای خارج از قاب انتظارهای روایی را می‌سازند: اینکه منتظر چه باید باشیم؛ حدس بزنیم که لحظه‌ی پایانی هر قاب کِی و چرا رخ خواهد داد؛ در کدام قسمتِ قاب واقعه‌ی بعدی شکل خواهد گرفت و نظایر این‌ها. بازیِ ساختن «روایت» از دل عناصر ناروایی. اینکه هنوز برای تماشاگرانی این شک‌وشبهه وجود دارد که آیا این را می‌توانیم سینما بدانیم یا نه، نشان از محدودیت‌های بنیادی در تعریف دارد. ۲۴ فریم سینماست، و یک سینمای «داستانگو»ی دلچسب هم! (ارزشگذاری: سه از پنج)




حیوان (بهرام و بهمن ارک) [کوتاه، بخش سینه‌فونداسیون]

امسال دو فیلم کوتاه ایرانی در کن حاضر بودند. حیواندر بخش سینه‌فونداسیون و وقت ناهار (علیرضا قاسمی) در بخش مسابقه‌ی فیلم کوتاه. وقت ناهار فیلم بدی است که تماشایش بیشتر این سوال را به‌همراه دارد که چرا باید فیلمسازان فرمت کوتاه ـــ که معمولاً باید عرصه‌ی نوآوری، تجربه و بداعت باشد ــ باید سراغ دغدغه‌هایی بروند که بیشتر مناسب سریال‌های متعهد اجتماعی تلویزیون است؟ اما حیوان خلاق استو امیدوارکننده. نه واقعیت را فراموش می‌کند و نه انتزاع را. همزمان می‌کوشد دو ایده را کنار هم پیش ببرد: مرز و فرار در یک‌سو و استحاله‌ی مردِ در حال فرار به حیوان در دیگرسو. حیوان از میان این خط روایی، اولی را بهتر به انجام می‌رساند. شاید چون اولی روی کاغذ بهتر طراحی شده و دومی بیشتر از ایده‌ها نیازمند جزئیاتی در بافت و اجرا بوده تا روند استحاله را عمیق‌تر و ملموس‌تر بسازد ــ یعنی آن بافتی که سبب شود این مرد و مسیری که او را هل می‌دهد تا در نهایت چشم‌درچشم «حیوانی دیگر» بدوزد را بهتر درک کنیم. و همین بافت و جزئیات است که ما را دعوت می‌کند تا دوباره به یک فیلم کوتاه برگردیم. اما حیوانبه‌رغم هر کاستی‌ای که دارد، تجربه‌ای قابل احترام و امیدوارکننده است. (ارزشگذاری: دوونیم از پنج)   


بر اساس یک داستان واقعی (رومن پولانسکی) [بخش «خارج از مسابقه»]

مصالح خوبی در این درام دونفره‌ای که از تقابل یک نویسنده و خواننده‌اش شکل‌گرفته وجود دارد. نزدیک‌تر که برویم می‌فهمیم که چقدر ایده پولانسکی‌وار است. یک خواننده‌ی شیفته به سوی نویسنده‌ی محبوبش می‌آید، اعتمادش را جلب می‌کند، تحت تأثیرش قرار می‌دهد، به خانه‌اش «هجوم» می‌آورد، افسار زندگی‌اش را به دست می‌گیرد و ... اما به‌رغم تمام این ایده‌های حاضر (و حتی برخی جزئیات تماشایی) نتیجه‌ی نهایی فیلم نحیفی از آب درآمده است. مشکل بیش از هر چیز به فیلمنامه‌ای که برمی‌گردد که به همراه آسایاس نوشته شده. از همان فصل‌های آغازین آنچنان که باید به درون موقعیت و رابطه‌ی دونفره نفوذ نمی‌کنیم تا بسیاری از کنایه‌ها، استعاره‌ها و شوخی‌ها آن معنا و کارکرد لازم را پیدا کنند. تفاوت فیلم قبلی ونوس در پوست خز (۲۰۱۳) ــ که بر محور تقابل یک کارگردان و بازیگر سوار شده بود و ایده‌های بعضاً مشابهی همچون تأثیر دوگانه‌ی قدرت و تناقض‌های آن در فرآیند تألیف هنری را می‌کاوید ــ با فیلم تازه از همین‌جا می‌آید. ایده‌های بسیاری برای یک «هجویه»‌ی کوچک و ریزمقیاس اینجا حاضرند، اما فیلم تنها در لایه‌ای سطحی لمس‌شان می‌کند. (ارزشگذاری: یک‌ونیم از پنج)  

یادداشت‌های کن ۲۰۱۷ - نُه و بخش پایانی

$
0
0

این آخرین بخش از گزارش‌های جشنواره‌ی کن ۲۰۱۷ است. کوشیدم از طریق مرور کوتاه فیلم‌هایی که دیده‌ام، تصویری از تنوع و پراکندگی فیلم‌های امسال ترسیم کنم. فیلم‌هایی بود که فرصت نکردم ببینم (در بخش مسابقه فیلم‌های نوآ بامباک، نوآمی کواسه و میشل آزاناویسوس)، یا فیلم‌هایی که به‌رغم کنجکاوی بسیارم تماشایشان را از دست دادم (برای نمونه فیلم شان بیکر در بخش «دوهفته‌ی کارگردان‌ها»). از همان ابتدا عاقلانه بود که تماشای مینی‌سری جین کمپیون را به فرصت دیگری موکول کنم و مواجهه با دو اپیزود اولِ توئین پیکسِ لینچ اگرچه در شلوغی جشنواره ممکن نشد، اما (در کنار سایر اپیزودهای پخش‌شده تا حالا) سرخوشی روزهای پس از جشنواره را ساخته است.

دوربین کلر وروز بعد (هونگ سانگ-سو)
ایزابل اوپر در دوربین کلر، دور از هیاهوی کن پارسال، دوربینی دستش گرفته و در چند کوچه‌ی خلوت شهر می‌چرخد. از آدم‌ها عکس می‌گیرد و در مقابل جمله‌ای را تحویل‌شان می‌دهد که بیشتر به ایده‌ای از بازن می‌ماند: پروسه‌ی عکس‌گرفتن آدم را عوض می‌کند؛ آدم قبل و بعدِ عکس یکی نیست! و در فیلمی از هونگ سانگ-سو چرا که نه؟ سه آدم، یک مرد و دو زن، از طریق عکس‌های کلر (کاراکترِ اوپر در فیلم) به‌هم وصل می‌شوند. از طریق عکس‌های کلر گذشته و اکنون همدیگر را از زاویه‌ی تازه‌ای می‌بینند. ایده بسیار ساده و مکان محدود است به چند قرار کوتاه میان آدم‌ها در چند کافه، کنار ساحل یا خانه‌ی یکی‌ از آن‌ها. اما نتیجه‌ی نهایی نظیر آنچه معمولِ هونگ سانگ-سو است، دلچسب، عمیق و رهایی‌بخش است (و این یکی از ساده‌ترین فیلم‌های اوست). اوپر اینجا نقش یک «موتور روایی» را یافته. از یک‌سو بهانه‌ای روایی است که از طریق او (و در واقع از طریق دوربین او) رابطه‌ی سه کاراکتر را کنار هم بازخوانی کنیم اما از دیگرسو آنچه نامعلوم است، نقش خود او در این بازخوانی و افشاکردن‌هاست. چندان مشخص نیست او تا کجا ساده‌دلانه با آدم‌ها مواجه می‌شود و تا کجا از روی فضولی و بدجنسی؟ اوپر نظیر تجربه‌ی پیشینش با هونگ سانگ-سو (در سرزمینی دیگر) سادگی بلاهت‌باری را بازی می‌کند که در همان‌حال نباید آنقدر هم که به نظر می‌رسد ساده باشد. درست از جنس خود فیلم‌های هونگ سانگ-سو که سادگی ظاهر در آن‌ها همیشه گول‌زننده است. آن‌هم وقتی انبوه فیلم‌های این روزگار را به‌خاطر می‌آوریم که ساعت‌ها برای زیبانشان‌دادن قاب‌هایشان وقت و انرژی صرف کرده‌اند، اما آنچه در نهایت به ما می‌دهند چیزی یکسره توخالی است. مواجهه با سادگی تجربه‌های کوچکی نظیر دوربین کلر در برابر چنین فیلم‌هایی (که نمونه‌هایشان در همین جشنواره هم کم نبود) به درمان روح و جان می‌ماند. (ارزشگذاری: سه‌ونیم از پنج)
اما روز بعد دیگر فیلم هونگ سانگ-سو در جشنواره‌ی امسال جزءِ فیلم‌های خوب او قرار نمی‌گیرد. هونگ در این فیلم نیز با ایده‌ی جایگزینی‌ها و جایگشت‌ها بازی می‌کند.یک مرد، همکار زنی که ترکش کرده و همکار زنی تازه‌ (با بازی کیم مین‌هی) که جای قبلی را گرفته. جایگزینی‌هایی (برای نمونه) از جنس آنچه پیشتر در زنی در ساحل (۲۰۰۶) دیده بودیم، هرچند نه در شکل روایت دونیمه‌ایِ آن. در این فیلم تازه نیز ایده‌های جذاب کم نیست (نظیر آلزایمر مردِ هوسران و ایده‌ی امکان جایگزینی زن تازه به جای معشوق قبلی با تدوین موازی)، اما هونگ اینجا در مواجهه با مصالحش محافظه‌کارتر عمل می‌کند. قدر حرکت روایت میان دو زن مختلف را نمی‌داند، فضاهای خالی کمتری برای بازی خیال ما تماشاگران باقی می‌گذارد، بیشتر توضیح می‌دهد، و نتیجه‌ی تمام این‌ها حاکم‌شدن لحنی است که بیشتر ملودراماتیک است‌ تا کمیک. هونگ اینجا بیشتر کارت‌هایی را که در دست دارد یک‌به‌یک می‌سوزاند. اما وقتی در فصل پایانی، در دیدار دوباره‌ی کاراکتر کیم مین‌هی با مرد، گوشه‌هایی از لحن کمیک، سرد، موجز و ابزوردِ همیشگی هونگ از راه می‌رسد، بیشتر می‌فهمیم که چطور روز بعد می‌توانست جایی میانسونهی ما وهوآن دختر هیچ‌کس به خوبی کار کند. (ارزشگذاری: یک‌ونیم از پنج)    



زمان خوش (جاش و بن سفدی)
برادران سفدی همان جنس جنون و روح وحشی را که پیشتر در خدا میدونه چی (۲۰۱۴) دیده بودیم، به زمان خوشمی‌آورند. فیلم قبلی رهاتر بود و نمی‌شد به‌راحتی «طبقه‌بندی»اش کرد. اما برنامه‌ی فیلم تازه، برای دو برادر، از همان آغاز تعریف متفاوتی داشته: حفظ همان «حساسیت» پیشین اما انتقال آن به درون یک ژانر از پیش تعریف‌شده‌ی آمریکایی و بازنویسی قواعد آن از فیلتر همین حساسیت. فیلم از دل همین ترکیب موفق به خلق چند فصل شبانه‌ی کمیاب در میان «فیلم‌های جنایی» معاصر شده است. آن را با ظاهر تیره، چرک و کثیفش شاید حتی بتوان آنتی‌تزی بر فیلم‌های شسته‌رفته و «پاکیزه»‌ای از جنس درایوهم برشمرد. (ارزشگذاری: سه از پنج)  
            
        
سال‌های طلایی (آندره تشینه)
فکر می‌کنم جزو معدود تماشاگرانی بودم که در مجموع نگاه مثبتی به آخرین ساخته‌ی فیلمساز کهنه‌کار فرانسوی داشتم. فیلم در طول جشنواره آنچنان دیده نشد و آن‌ها هم که دیدند عمدتاً واکنش‌هایی خنثی یا حتی منفی نسبت به آن داشتند. برای من جذابیت اصلی فیلم در «صناعت» آن بود. صناعتی شاید حتی «اُلدفشن» اما درنهایت غایب در فضای «رئالیستی» حاکم بر این روزها و همین جشنواره. سال‌های طلایی یک ملودرام است. مردی از حضور در میدان جنگِ اول سرباز می‌زند تا کنار زنش بماند. مرد اما چون فراری است، نمی‌تواند در بیرون حضور داشته باشد یا دیده شود. به اصرار زنش به هیأتی زنانه درمی‌آید و ... اما آنچه فیلم را از ظاهر ملودرام متعارفش فراتر می‌برد، ایده‌ی «نمایش» است. بخش‌هایی از قصه را از طریق نمایش‌هایی می‌بینیم که مرد بعدها در کافه‌ای اجرا می‌کند. همین ایده‌ی نمایش است که برخی از چرخش‌های بسیار عجیب (چه در مسیر قصه و چه در رفتار کاراکترها) را موجه جلوه می‌دهد و در همان‌حال نقشی «فاصله‌گذارانه» هم پیدا می‌کند. کهنه‌کاری همچون تشینه بهتر از جوان‌ها می‌داند که در توسل به تکنیک‌های صناعت و اغراق در سینمای کلاسیک هنوز چه امکانات فراوانی نهفته است. (ارزشگذاری: سه از پنج) 


زن جوان (لئونور سرای)
اولین ساخته‌ی فیلمساز جوان فرانسوی در درجه‌ی اول با بازیگر زن جوانش است که در یاد می‌ماند. لِتیسیا دُش طراوت، عمق و سرزندگی قابل توجهی به کاراکتر زن جوانی داده که می‌خواهد دوباره به هر قیمتی خود (و نقش خود) را در جامعه بازتعریف کند. شاید نسخه‌ی فرانسویِ تجربه‌های مشابهی که در این سال‌ها در سینمای مستقل آمریکا کم ندیده‌ایم. اینجا با احتیاط و ملایمت بیشتر و جسارت کمتر در پرداختن به سویه‌های مختلف موضوع. (ارزشگذاری: دو از پنج)
      
                 
اُکجا (بونگ جونگ-هو)
در تداوم برف‌شکاف (۲۰۱۳) و شاید حتی بیشتر از آن نشان می‌دهد که بونگ جونگ-هو عزمش را برای بدل‌شدن به یک «بلاک‌باستر»ساز جهانی جزم کرده است. اما کافی است فصول ابتدایی اُکجا را که به رابطه‌ی دختربچه، خوک و پدربزرگِ دختر در روستایی کُره‌ای می‌گذرد با هر کدام از فصل‌های خاطرات یک جنایت (۲۰۰۳)، هیولا(۲۰۰۶) یا مادر (۲۰۰۹) مقایسه کنیم تا ببینیم چقدر ظرافت‌ها و جزئیات در سینمای بونگ جونگ-هو دارند کم‌رنگ می‌شوند. اُکجا در نهایت حتی چندپله‌ای هم از برف‌شکافعقب‌تر می‌ایستد ــ بالاخره (استعاره‌ی) قطاری که قرار نیست توقف کند، پیام‌های اجتماعی/سیاسی‌اش را پنهان‌تر با خود حمل می‌کرد.در سالی که حرکت به سوی کمدی و هجویه‌ساختن غالب است، این فیلم نیز از رابطه‌ی دختربچه و خوکش (که معمولاً در بلاک‌باسترهای زیادی مشابهش را دیده‌ایم) عزیمت می‌کند تا به هجویه‌ای با دغدغه‌های زیست‌محیطی در نگاه به مسئله‌ی کشتار حیوانات برسد (تعهدی که معمولاً در بلاک‌باسترها نمی‌بینیم). فصل‌های کشتارگاه تأثیرگذار از آب درآمده‌اند، اما مشکل بزرگِ فیلم لحن کمیک و هجوآمیز است که نحیف، کم‌رمق و دم‌دستی از آب درآمده است (یادِ هیولامی‌افتیم و حرکت دلچسبِ بونگ جونگ-هو میان چندین لحن متفاوت). نمی‌دانم حتی مشکل از من بود یا اینکه واقعاً تحمل جیک جیلین‌هالِ «کمیک» اینجا برای بقیه هم دشوار بود؟ اما اگر تنها به‌عنوان یک بلاک‌باستر تابستانی به فیلم نگاه کنیم، می‌توانیم بااحترام از تعهدش یاد کنیم و بگذریم. (ارزشگذاری: دو از پنج) 

                    
کشتن گوزن مقدس (یورگوس لانتیموس)
در خرچنگ هنوز می‌شد نشانه‌هایی از ظرافت و ریزه‌کاریِ فیلم‌های پیشین لانتیموس را دید، اما کشتن گوزن مقدس حتیصریحتر از آن اشتیاق سازنده‌اش را در حرکت به سمت یک سینمای ژنریکِ «اینترنشنال» نشان می‌دهد. فیلم یک‌دست‌تری از خرچنگ است و می‌توان حتی معنای «جاه‌طلبی کوبریکی» را که موضوع بحث دوستداران فیلم است تا حدی درک کرد. بخشی از مشکل فیلم (و تحلیل‌های دوستدارانش) اما از اینجا می‌آید که «ژانر» همچنان بیشتر به‌عنوان یک «پکیجِ» استاندارد تعریف می‌شود، تا یک گونه و نوع‌ پر از درزها و شکاف‌ها که تاریخ و دینامیک پیچیده‌ی خودش را دارد. و از دل همین درزها و شکاف‌ها بوده که دیده‌ایم چطور کسانی همچون دی‌پالما یا کارپنتر ژانر را به واقعیت و تاریخ و بازنمایی خشونت را به وجوه انضمامیِ آن پیوند زده‌اند. چه اهمیتی دارد که کشتن گوزن مقدس نسخه‌ای مدرن و به‌روزشده ازایفی‌ژنیِ اوریپیدباشد، وقتی هرچقدر که بیشتر به این داستان انتقامِ «چشم در برابر چشم» و قربانی‌کردن یک عزیز خیره می‌شویم، آن‌را خالی‌تر می‌یابیم؟ تفاوت فیلمی همچون تو هرگز واقعاً اینجا نبودی (لین رمزی) با کشتن گوزن مقدسدر حرکت از چنین نقطه‌نظرهایی برجسته می‌شود. (ارزشگذاری: یک‌ونیم از پنج)


                      
رودن (ژاک دوآیون)
چقدر به این فیلم امید داشتم. دیده‌هایم از سینمای ژاک دوآیون زیاد نیست. اما بر اساس همانتعداد معدودی که دیده بودم ــدزد دریایی (۱۹۸۴)، پونت (۱۹۹۶) و فصل‌های پیکار من (۲۰۱۳) ــ دوآیون را با سینمایی «تنانه» در تلفیق با مکاشفه‌های روانشناختی در ذهن داشتم. تن و روان. و چه تلفیقی بهتر از این می‌توانست به کار ساختن فیلمی در باب زندگی آگوست رودن بیاید؟ اما افسوس که رودنِدوآیون چیزی بیشتر از یک فیلم زندگینامه‌ایِ خنثی، متعارف و محافظه‌کار نیست. بدشانسی فیلم (از جمله) در این هم هست که کمی کلودلِ برونو دومُن، با بازی ژولیت بینوش، همین نزدیکی‌هاست. از همان اولین لحظاتی که کمی کلودلِ دوآیون ــ با بازی ایزیا ایژلَن ــ پا به درون فیلم می‌گذارد، تیر خلاص شلیک می‌شود. سایه‌ی بینوش سنگینی می‌کند. کلودل و رودن قدم می‌زنند، بحث می‌کنند، سربه‌سرهم می‌گذارند، عشق‌بازی می‌کنند، اما نه ایزیا ایژلَن را در مقام کلودل می‌پذیریم و نه می‌فهمیم دوآیون از این قصه دنبال چه می‌گردد. ونسان لندون در نقش رودن آن‌قدرها هم مقصر نیست، به‌ویژه وقتی سایر نام‌های مشهور همچون اشباحی رنگ‌پریده یکی پس از دیگری در برابرش رژه می‌روند (هوگو، ریلکه، سزان و ...). بدترین گزینش نقش‌ها در سینمای امسال از آن همین فیلم است. (ارزشگذاری: یک‌ونیم از پنج)        

لا لا لند و رویای موزیکال

$
0
0
این سومین مقاله‌ی تحلیلی من در چند سال اخیر در مورد موزیکال (و مشخصاً موزیکال کلاسیک) است. هدف اصلی، چه در مقاله‌ی دو موزیکال مامولیان (+) و چه در مقاله‌ی مربوط به موزیکال‌های مینه‌لی (چاپ‌شده در شماره‌ی دوازدهم فیلمخانه)، توضیح این نکته بود که موزیکال‌ها به‌رغم ظاهر شاد و سرخوش‌شان چه شگردهای پیچیده‌ی بیانی را درون خود پنهان دارند. بخشی از جذابیت تئوریک لا لا لنددر اینجاست که اجازه می‌دهد دوباره، به‌گونه‌ای فرمول‌بندی‌شده، به این بحث‌ها برگردیم. صحبت در مورد سینمای آمریکا (و سنت‌ها و ژانرهایش) در میان ما گاه چنان ساده و بدیهی برگزار می‌شود که خیلی‌ها ترجیح می‌دهند با شلیک یک تیر خلاص که این فیلم‌ها «ژانری، کلیشه و آشنا» هستند، بحث را تمام کنند (و این مستقل از این نکته است که تعداد بسیار زیادی از محصولات هالیوود این روزگار در دام کلیشه‌ها گرفتارند). این مجموعه نوشته‌ها اما روی این تأکید می‌کنند که اگر چنین بحث‌هایی با چشمان «مسلح» پیگیری شوند، ماجرا آنقدرها هم که به نظر می‌رسد «آشنا» نخواهد بود.  

رویای آن تکنیکالرها: دنیای موسیقی و ماشین
لا لا لند (دیمین شزل) و رویای موزیکال

یک ویژگی عمیقاً فرمالیستی درون ژانر یا فرم موزیکال وجود دارد. امکانی که موزیکالهای بد یا معمولی بدیهیاش میپندارند و بهگونهای مکانیکی از آن بهره میبرند اما موزیکالهای خوب اهمیتش را درمییابند، هشیارانه بهکارش میگیرند و حتی با آن درگیر میشوند. این امکان که کاراکتر به آنی از یک وضعیتِ بودن در جهان واقعی به درون منطق رویا قدم میگذارد، یا با یک حرکت رقص وارد جهانی درونی یا خودبیانگر میشود. این دوگانگیِ نهفته در ذات موزیکال ــ رویا در برابر واقعیت یا بیان درونی و سوبژکتیو در برابر بیان بیرونی و ابژکتیو ــ در نوشتههای مفسران موزیکال معمولاً از طریق تضاد «روایت» با «قطعات موزیکال» موضوع توجه و تحلیل قرار گرفته است. چنین تضادی قلمرو فراخی را میگشاید که در آن موزیکال، همچون قطعهی پایانی یک آمریکایی در پاریسِ مینهلی، میتواند میان امکانِ از دستدادنِ معشوق (درون منطق واقعیت) و کابوس ذهنیِ کاراکتر (درون منطق رویا) رفتوآمد کند. موزیکالهای شاخص دیگری را میتوانیم به یاد بیاوریم که از دل تضاد روایت و قطعات موزیکال میتوانند گونهای تاثیرات «فاصلهگذارانه» خلق کنند (از امشب دوستم داشته باشِمامولیان تا ژیژیِمینهلی). موزیکالهای ژاک دمی، با هضم این دوگانگی، میتوانستند از لحن بهنظر سرخوش موزیکالیشان به سوی روایت (درونیترِ) داستانهای اندوه یا حتی موقعیتهای تراژیک عزیمت کنند (چترهای شربورگیا اتاقی در شهر). اما شاید موردِ مثالزدنیتر دختران جوان روشفورِژاک دمی باشد که در آن تضاد میان روایت و قطعهی موزیکال به خلق جهانی میرسید که در آن تفاوت میان امر رئال با سوررئال محو میشد. جهانی همانقدر سرخوش که محزون که در آن فاصلهی میان رویاهای آدمها و امکانهای بهواقعیتدرآمدن آن رویاها از بین میرفت؛ و در آن حتی تقاطع و برخورد رویا و اشتیاق آدمهای مختلف کل واقعیتِ درون فیلمی را به شکل چهارراههای ذهنی (یا حتی بیناذهنی) درمیآورد.
جذابیت لا لا لند، سومین ساختهی کارگردان جوان آمریکایی دیمین شزل،تا حدود زیادی به آگاهی و شناختش از امکاناتی برمیگردد که نتیجهی دوگانگی نهفته درون موزیکالهاست. اینکه چطور فیلم میتواند میان رویا و واقعیت حرکت کند و امکانها و ناممکنیهای یکیشدن آندو را به مسئله تبدیل کند. لا لا لند یک عاشقانه است اما عاشقانهای که طرح روایی خود (مسیری شامل معرفی دو کاراکتر، آشنایی آنها و اوج و فرود رابطهشان) را عامدانه به یک اسکلت استخوانی ساده تقلیل میدهد. شزل با تقلیل طرح روایی و امتناع از پیچیدهکردن داستان، در عوض، به بافت و قطعات موزیکال فرصت میدهد تا حامل و پیشبرندهی ایدهی اصلی فیلم باشد. یعنی همان دوگانگی رویا در برابر واقعیت. و ظرافت فیلم دقیقاً آنجاست که میتواند مسیر این دوگانگی (تقابل میان واقعیتِ موجود هر یک از دو کاراکتر اصلی و رویاهای فردیشان در کنار رویای بزرگتر مشترکشان که همان عشق و دلدادگی است) را بر طرح و مسئلهای کاملاً ژنریک بنا کند. این طرح ژنریک هم تاریخ ژانر موزیکال را دربرمیگیرد و هم به فاصلهای اشاره میکند که ما امروز با نقاط اوج آن ژانر داریم و حتی به آن شیوهای که امروز آن نقاط اوج را تماشا و درک میکنیم. لا لا لند، آنچنانکه در این نوشته مفصلتر موضوع بحث خواهد بود، از دل تمام این توازیها میان رویا و واقعیت در سطوح خرد و کلانش، در نهایت خودِ «موزیکال» را نیز همچون رویایی از دست رفته در برابر خود خواهد نشاند.
از همان سکانس آغازین و با قطعهی «یک روز دیگر آفتاب [Another Day of Sun]» به دنیای موزیکال و دیالکتیک حاضر در آن پرتاب میشویم. بزرگراهی در لسآنجلس و ترافیکی طولانی در اول صبح که آدمهای تکافتاده در ماشینهایشان را گیر انداخته است. دوربین از کنار ردیف ماشینها (قفسها)، که درون هر یک مسافری در تنهایی به آهنگی گوش میدهد، میگذرد تا سرانجام یکیشان را بیرون بکشد. دختر جوانی که از خاطرهی مشعوقی در گذشته میخواند. دختر از ماشین بیرون میجهد و بهتدریج مسافران دیگر نیز به او میپیوندند. این قطعهی پنجدقیقهای که به نسخهای بهروزشده از قطعات موزیکال شهری ژاک دمی (در دختران جوان روشفور) میماند، به خوبی پیوند استیصال فردی (در پشت ترافیک)، تمنای برهمزدن وضعیت و مقارنشدنش با شور و انرژی جمعی را نشان میدهد. برآیند نهایی این ترافیک صبحگاهی اما رسیدن به دو کاراکتر تکافتاده است که سهمی در آن قطعهی آغازین نداشتند. میا (اما استون)، دختری در رویای بازیگرشدن و سباستین (رایان گاسلینگ)، یک پیانیست جوانِ جز در رویای انجام کاری بزرگ. فیلم از این بعد داستان جمعوجورِ تلاقی این دو و رویاهایشان خواهد بود، هرچند از همان آغاز جای پاسخ به این سوال را هم خالی میگذارد که در صورت تداوم آنچه در همان فصل اول شاهدش بودیم، شاید در نهایت سر از فیلم جاهطلبتری درمیآوردیم.

 

به دوگانهی قطعهی موزیکال در برابر روایت برگردیم. هر موزیکال خوبی ناگزیر است راهحلهای خود را برای این دوگانگی ذاتیِ موزیکال پیدا کند. اینکه چطور قطعات موزیکالش را درون روایت و نظام کلی قصهگوییاش میگنجاند و از آنها چگونه و چه بهرهای میبرد. «کسی در شلوغی» [Someone in the crowd]دومین قطعهی لا لا لند، و یکی از بهترین قطعات آن، مجموعهی متنوع و دلچسبی از راهحلهای این فیلم را یکجا معرفی و عرضه میکند. این قطعه پس از آن رخ میدهد که میا ناامید و مستأصل از نتیجهی آزمون بازیگریاش به خانه برگشته است. از دیالوگها میفهمیم که قرار بوده که او به اتفاق سه همخانهایش به یک مهمانی بزرگ بروند، اما میا حالا در مودِ رفتن نیست. قطعه از همینجا شروع میشود. از تلاش سه دختر دیگر برای ترغیب میا برای رفتن و کمک آنها برای آمادهشدن او. اینجا حرکات ترکیبی دوربین در اتاقها و راهروهای خانه، با حرکت میا و دختران دیگر، و ورود و خروج هر کدامشان به داخل قاب، شیوهی هوشمندانهای از ساختن موقعیت و پیشبردن درام و روایت را درست از درون قطعهی موزیکال نشان میدهد. در طول قطعه، میا قانع میشود که به جمع بپیوندد و تازه به کمک دوستانش برای رفتن هم آماده میشود. اما قطعه ادامه پیدا میکند و در شلوغی مهمانی هم میا را دنبال میکند. دقیقتر که بنگریم، درمییابیم که فیلم این قطعه را میان دو زلزدن میا به خود در آینه «نقطهگذاری» میکند. پیش از شروع قطعه، میای مغموم و بازگشته از آزمون بازیگری در آینهی حمام به خود مینگرد. بعدتر در میانهی قطعه، در وسط مهمانی هم، میای بیحوصله دوباره در آینهی دستشویی به خود زل میزند و آرام شروع به خواندن میکند: «کسی در میان جمع ...». بیرونآمدن میا از دستشویی در حالیکه آواز را ادامه میدهد و از میان آدمهای دیگر (بیشتر زوجهایی که ابتدا ساکناند و بهتدریح شروع به رقصی آرام میکنند) میگذرد، به صحنه بُعدی ذهنی/درونی میبخشد که بیانگر احساس تنهایی و اندوه درونی او نیز هست. «کسی در شلوغی» ضمن آنکه بخشی از شلوغی و انرژی قطعهی آغازین فیلم را ادامه میدهد، از طریق دو نیمهی متفاوت خود، دو بُعد متفاوت همنشینیِ یک قطعهی موزیکال با روایت فیلم را نیز نشان میدهد. اینکه چطور قطعهی موزیکال در دل نظام روایت آن را پیش میبرد و همزمان از آن جدا میشود تا تفسیرش کند.
فیلم هرچه پیشتر میرود، خود را بیشتر به رابطه و دنیاهای فردی میا و سباستین محدود میکند. هر کدام از دو کاراکتر را جداگانه دنبال میکنیم. از طریق قطعات موزیکال، و نه بهواسطهی اوج و فرود پیچیدهی روایی و داستانی، تنهایی و ملانکولیای فردیشان را درمییابیم و نیاز و تمایلشان را هم به دیگری. قطعهی «شهر ستارگان» را نخست با آواز سباستینِ تنها روی اسکلهای در غروب میشنویم. همین قطعه بعدتر، و پس از شکلگیری رابطه، با همراهی هر دوتایشان در خانه تکرار میشود. اجرای دوم به خوبی درک فیلم از شیوهی پیشبرد درام و انتقال احساس را درست در دل قطعهی موزیکال نشان میدهد. ورود میا به خانه، حرکت دوربین به سوی او و قراردادنش تنها در قاب همزمان با شروع آواز سباستین، و بعد حرکت میا به طرف سباستین با عقبگرد دوربین تا در نهایت کنار هم پشت پیانو آواز را ادامه دهند. کمکگرفتن از تغییر رنگِ دکور که با تمایز رنگ دیوار و پردهی پشت سر سباستین برجسته میشود و نوری که از پشت پرده میتابد، در کنار ژستها و حرکات (بهویژه) اما استون همگی «بافت» موزیکال را خلق میکنند. بافتی که اگرچه ساده است اما گویی پا گذاشتن به درون آن بهمنزلهی گذر از تغییر مودها و احساسهای مختلف است. این فیلم نیز، نظیر دختران جوان روشفور، مطالعهای است از طریق همین بافت موزیکال در امکانها، تفاوتها و تقاطعهای رویا و واقعیت (وضعیت موجود)؛ هرچند با این توضیح که به کیفیت و پیچیدگی فیلم ژاک دمی نمیرسد. ملانکولیا و رویای فردی از یکسو، اشتیاق و نیاز ایندو کاراکتر به همدیگر از دیگرسو و در نهایت رویای هرکدام در حرفهشان ــ میا و هنرپیشگی، سباستین و بازکردن یک کلوبِ جز ــ بهتدریج با هم تداخل پیدا میکنند. زیبایی فیلم درست در آن فصلهایی است که بهسادگی به قدرت تأثیرگذاری کاراکترها و نیروی بیانگریشان اعتماد میکند. نظیر آن قطعهی تکخوانی میا («ابلهانی که رویا میبافند») که بهعنوان آزمون بازیگری اجرا میکند. همان اجرایی که در نهایت، پس از مجموعهای از بلاتکلیفیها، جواب رد شنیدنها و شکستها، موفقیت او را بهعنوان بازیگر تضمین میکند. تقارن روح ملانکولیک این قطعه با این ایدهی داستانی که میا، سرانجام پس از آن همه تمرین بازیگری، این قطعه را به صورت بداهه اجرا میکند و این نکته که به موفقیت هم میرسد، نگاه گزنده و آیرونیک فیلم به همنشینی موفقیت حرفهای و ملانکولیای فردی را نشان میدهد. اما در مقابل این نکته را نیز باید گفت که آن قطعهی رقص در آسمان (در ساختمان افلاکنما)، چه در طرح و چه در اجرا، آن ظرافت و کارکردی را که باید نیافته است.
فیلم به تدریج میکوشد از نوستالژی و ملانکولیایی که پیرامون کاراکترهایش به وجود آورده فراتر رود و آن را در ساحتی ژنریک، تاریخی و یا حتی متافیلمی ببیند. زمانه عوض شده و دیگر کسی از آن موزیکالهای جادوییِ دهههای چهل و پنجاهِ ام.جی.ام نمیسازد؛ شاید حتی دیگر تماشاگری هم نیست که از آن موزیکالها بخواهد یا حتی بداند که چطور باید تماشایشان کند. لا لا لندفروتنانه به «دیر رسیدنِ» خود آگاه است و همین فروتنی امتیاز بزرگی برای آن است. دیوارها و دکورهای آن مملو از خاطراتِ فیلمهایی دیگر است؛ رویای فیلمهایی دیگر در زمانهای دیگر. وقتی اِما استون در اولین رقص دونفرهشان کفشهایش را عوض میکند تا راحت برقصد، بهسادگی اعتراف میکند که رقصندهای از تبار جینجر راجرز نیست (همچنانکه رایان گاسلینگ فرد آستر نیست). گویا خود فیلم نیز، همچون کاراکترهایش، در طلب رویایی است که بیرون از محدودهی دسترسش قرار دارد. این البته جنبهای محافظهکار نیز به فیلم میبخشد. میتوان این خرده را به دیمین شزل گرفت که درک فیلمش از جهان، تاریخ، و مشخصاً «موزیکال» محدود و اسیر محدودیتهای همان دورانی شده که سرگرم معاشقه با آن است؛ آنچنانکه نگاهش به «پایان»ها (پایان سینما، پایان موزیکال، پایان جز، ...) نیز ــ چرا که سینما بیرون از آن نوستالژی آمریکایی همچنان زنده و سرحال است، و موزیکالهای بسیار خوبی هم در نوعها و فرمهای دیگر ساخته میشوند. اما میتوان از این انتقاد گذر کرد و در محدودهای تنگ و باریک نوستالژی و ملانکولیای فیلم را درک کرد (و حتی پذیرفت). نوستالژیِ یکنوع خاصی از موزیکال، یعنی نوستالژی یکجور مشخصی از زیستن با دنیا و نگریستن به آن. پس اگر ایدهی اصلی اینجا چیزی نیست جز ناممکنیها و نرسیدنها، فیلم خود را بهعنوان ناممکنیِ اصلی تعریف میکند. این نکته را حتی میتوان از طریق مقایسهی فیلم با یک موزیکال انباشته از نوستالژیِ دیگری نیز بهتر دریافت. لا لا لند چه در بافت متافیلمی ــ و نگاهش به عصر موزیکالهای کلاسیک به عنوان دورانی به سر رسیده ــ و چه در جهان درونیاش ــ همنشینی ملانکولیک رویاهای مشترک عاشقانه در برابر موفقیتهای فردی ــ شباهتهای زیادی به نیویورک نیویورکِ مارتین اسکوسیزی پیدا میکند. هر دو فیلم داستان شکلگیری و در نهایت جدایی یک رابطه‌‌ی عاشقانه در دل یک موزیکالاند. اما نیویورک نیویورک ایمان راسخ جوانان دههی هفتاد به تصویر «واقعیت» را در نیروی دو بازیگرش (رابرت دنیرو و لیزا مینهلی) تجلی میبخشد. بافت موزیکالش را به حاشیهمیکشاند تا قدرت درام، تنشها و اوج و فرود رابطهی مرکزی در بدهبستان دو کاراکتر (بازیگر) شکل بگیرد؛ گویی که با قدرت و اعتماد به خود میخواهد آلترناتیوِ دهههفتادیِ خودش را برای آن موزیکالها پیشنهاد کند. لا لا لند،اما برعکس، با حسرت و افسوس بافت آن موزیکالها را فرا میخواند، ابایی ندارد که تکرارشان کند و یا حتی راهحلهایشان را دوباره به کار بگیرد. از نظر دوگانگی قطعهی موزیکال در برابر روایت نیز، در حالیکه نیویورک نیویورک درامپردازیشدهتر است، لا لا لند مومنانه شکلگرفتن و پیشبردنِ درام خود را به قطعات موزیکالش وامیسپارد.



با نظر به مجموعه این نکتههاست که آن قطعهی رویای پایانی بسیار کلیدی جلوه میکند. میا حالا در مقام بازیگری موفق در کنار همسرش (از سر اتفاق) به کافهی سباستین میآید، مینشیند و شاهد اجرای او و گروهش میشود. همینجاست که فیلم خود را متوقف میکند، به نقطهی آغاز برمیگردد و خود را دوباره پخش میکند. دوبارهپخشکردن اینجا یعنی تماشای خود است به عنوان یک امکان دیگر و زیستن یک رویای دیگر. در سطح متافیلمی، این رویای پاگذاشتنی دوباره است به درون آن موزیکالهای عصر طلایی ــ از آواز در بارانتا یک آمریکایی در پاریس، از چترهای شربورگتا ستارهای متولد میشود، از چهرهی بانمکتا کاروان موفقیت. در سطح درونفیلمی اما این قطعه جمعبستی از دوگانهی رویا/واقعیت است که در تمام طول فیلم به شکلهای مختلف طرحوبسط یافته. سرخوشی این قطعه در کنار احساس دریغ و واقعیتِ نرسیدنی که آن را به راه انداخته، تضاد درونی موزیکال را در آشکارترین وضعیتش به یادمان میآورد. اینکه یک قطعهی موزیکال خوب، بهرغم تمام سرخوشی ظاهریاش، احساس دریغ، اندوه و ازدستدادن را در خود نهان کرده است. لا لا لند با این قطعهی پایانی، بهنظر دوباره با فروتنی، میخواهد یک کار دیگر را نیز به انجام برساند. کار تدوین یک کتابچهی راهنما را. کتابچهای راهنما برای تماشاگر امروزی، و برای انتقال این درس به او که آن موزیکالهای عصر طلایی چرا و چگونه کار میکردند (میکنند) و چرا و چطور میتوانستند (میتوانند) تماشا شوند: اینکه تماشای یک موزیکال خوب همیشه تماشای دو فیلم سرخوش و اندوهگین در کنار هم است. دختر جوانی که قطعهی آغازین فیلم را راه انداخت، همان ابتدا، به آواز، از رویای «دنیای تکنیکالری» سخن گفته بود که «از موسیقی و ماشین ساختهشده». قدرت و سحرانگیزی جادوی آن تکنیکالرها آنقدر بوده که هالیوودِ امروز، حداقل یکبار هم که شده، بخواهد از رویای زیستن دوباره درون آنها سخن بگوید. لا لا لند،با احساس احترامی قابل قبول، از این رویا حرف میزند.  

آهنگ به آهنگ

$
0
0


آهنگ به آهنگ (ترنس مالیک، ۲۰۱۷)

سینمای مالیک، در حرکت از بدلندز (۱۹۷۳) تا قالب امروزینش، از بافتِ جهانی انضمامی به جهانی ذهنی و انتزاعی تغییر جهت داده است. در این میان سه فیلم خط باریک سرخ (۱۹۹۸)، دنیای نو (۲۰۰۵) و درخت زندگی (۲۰۱۱) حاصل تعادلی جذاب در ترکیب بافت انضمامی و تصویرگری انتزاعی بود. تعادلی که بعدتر در به سوی شگفتی (۲۰۱۲) و شوالیه‌ی جام‌ها (۲۰۱۵) از دست رفت. واگویه‌های ذهنی کاراکترها در این دو فیلم در نبود یک بستر داستانی عمیق و باظرافت به قدم‌زدن در زمینی لم‌یزرع می‌ماند: یک زبان استعاری یکنواخت و بی‌روح برای دنبال‌کردن گم‌گشتگی‌های کاراکترهای مدرن‌ این دو فیلم در دل یک سفر معنوی. آن کولاژ عکس‌های سیاه‌وسفید از چهره و قامت زنانه در لحظات آغازین شوالیه‌ی جام‌ها استثنای به‌یادماندنی این دو فیلم باقی ماند. اما حالا آهنگ به آهنگ با توجه‌کردن بیشتر به بافت انضمامی و داستانی و با فرصت‌دادن بیشتر به بازیگرها ــ که نتیجه‌اش پرورش‌یافتن بیشتر کاراکترهاست ــ خود را در مقایسه با به سوی شگفتیو شوالیه‌ی جام‌هاچندین قدم جلوتر نشان می‌دهد. و روشن‌تر از دو فیلم پیشین نشان می‌دهد که مالیک در حال تجربه برای رسیدن به گونه‌ای داستانگویی با یک «رژیم تصویری» تازه است. هدفی که هنوز محقق نشده اما آهنگ به آهنگ، بیشتر از دو فیلم پیشین، طرحی اولیه از آن را ترسیم می‌کند. اگر این مسیر به نتیجه برسد، شاید بتوانیم در آینده‌ای نزدیک از فیلم یا فیلم‌های بزرگی در سینمای مالیکِ سوم نیز حرف بزنیم. اما در همان‌حال با پررنگ‌شدن خطوط روایی و داستانی، آهنگ به آهنگ مشکلات تازه‌ای را نیز نشان می‌دهد. زیبایی‌ها و مشکلات فیلم را می‌توان بر گردِ دو محور متضاد رونی مارا و مایکل فاسبیندر توضیح داد. فیلم آنجا که پیرامون کاراکتر رونی مارا می‌چرخد به‌زیبایی کار می‌کند. در ترسیم بی‌قراری‌ها و سرگشتگی‌های حسی دختری که می‌خواهد زندگی را «آهنگ به آهنگ» تجربه کند. در ایجاز قصه‌گویی تصویرهای مالیک همین بس که بگوییم به «دست‌ها»ی کاراکترهایش خیره شوید! شیوه‌ای که فیلم «دست‌ها» را در قاب می‌گیرد و مدام و مدام نقش بیانگرانه‌ی تازه‌ای به آن‌ها می‌دهد دلچسب و تماشایی است و شک ندارم که همین شیوه‌ی بیانِ «ژست‌محور» مالیک در این فیلم می‌تواند موضوع چندین رساله‌ی پژوهشی شود. اما چه بد که این‌نوع جزئیات و ظرافت‌ها تمام فیلم ــ و مشخصاً مسیر و دینامیک بین کاراکترها ــ را دربرنمی‌گیرد. هرچقدر که با کاراکتر فاسبیندر پیش‌تر می‌رویم، به‌تدریج جنبه‌های محافظه‌کار فیلم عیان‌تر می‌شود. وقتی کاراکتر ناتالی پورتمن خود را می‌کُشد و تجسم «روح شیطانی» در قالب مایکل فاسبیندر آشکارتر می‌شود، به یادمان می‌آید که چقدر مالیک متأخر در تصویرکردن نیروی شر زمخت و بی‌ظرافت شده است. طعنه‌آمیز است که در روزهایی داریم این حرف را می‌زنیم که با نیروی شرِّ تصویر شده در جهانشوخ، ابزورد و چندلحنی لینچ در توئین پیکس (۲۰۱۷) تا سرحد پیدایش کائنات هم رفته‌ایم! زمختی و بی‌ظرافتیِ قصه‌ی فاسبیندر تازه ما را وامی‌دارد که قصه‌ی مدرنی که پیرامون رونی ماراست را در آینه‌ی تازه‌ای بخوانیم. گویی قصه‌ی فاسبیندر چاه ویلی می‌شود که تمام فیلم را در خود می‌بلعد! به رابطه‌ی همجنس‌خواهانه‌ای فکر کنیم که رونی مارا با دختر دیگری تجربه می‌کند و در جهان فیلم مرحله‌ای از «سقوط» تلقی می‌شود تا او سرانجام، با دوری از تأثیرات روح شیطانی، در آغوش امن رابطه‌ای دگرجنس‌خواهانه، آرام و قرار خود را بیابد؛ در «بهشت عشقِ پاک». نگاه فیلم تازه‌ی هنرمند بزرگ (هرچند «کشیش‌مسلکی») همچون ترنس مالیک به همجنس‌خواهی ــ و مشخصاً شیوه‌ی طرح‌وبسط آن درون کلیت فیلم و در پیوند با ایده‌های دیگرش ــ «مسئله‌دار»، ناامیدکننده و عمیقاً واپس‌گراست. شاید بی‌راه نباشد این رمانس عاشقانه را در کارنامه‌ی مالیک متأخر با فیلم قرینه‌اش در دوره‌ی مالیک متقدم مقایسه کنیم: روزهای بهشت (۱۹۷۸). فیلمی که داستانش در اوایل قرن بیستم می‌گذشت و استعاره‌ها و تمثیل‌های «کتاب مقدسی» مالیک را با پیچیدگیِ تمام درون قصه‌ی عاشقانه‌اش هضم می‌کرد و بسط می‌داد. مالیکِ آهنگ به آهنگ به شهر مدرن و معاصر آستین (تگزاس) قدم می‌گذارد و از دل تصویرهای سیال، موجز و لغرانش بستر مناسبی برای رسیدن به یک قصه‌ی عاشقانه‌ی مدرن فراهم می‌کند. اما به نظر می‌رسد تا زمانی که نتواند به بیانی پیچیده‌تر برای «مکالمه» با دنیای امروز برسد و از طریق آن استعاره‌های مذهبی/معنوی‌اش را به‌گونه‌ای باظرافت‌تر، تناقض‌آمیزتر و شاید حتی دیالکتیکی‌تر به منطق مناسبات این دنیا گره بزند، صرف ساختن یک بستر مناسب تصویری نخواهد توانست وعده‌ی آن فیلم (یا فیلم‌های) بزرگِ دوره‌ی سوم را تحقق ببخشد.  

کن و تأثیرهایش

$
0
0

حضور در بخش مسابقه‌ی اصلی کن قدرت تبلیغاتی/رسانه‌ای کم‌نظیری به فیلم‌ها می‌دهد. قدرتی که مشابهش کمتر در جشنواره‌های دیگر و حتی در بخش‌های دیگر کن همانند «دوهفته‌ی کارگردان‌ها» دیده می‌شود. این واقعیت را پارسال در مورد مارن اده تجربه کرده بودیم. فیلم قبلی مارن اده فیلم کوچکتری از تونی اردمننبود (فیلمی به همان اندازه درخشان است ولی در جنس و مودی دیگر. شوخ‌طبعی و وسعت نگاه تونی اردمنرا ندارد اما به‌عوضش رصد کم‌نظیری است از هر ژست کوچک و بزرگی در دل یک رابطه‌ی حسی/عاطفی/جنسی محصور دونفره که گویی هر آن آماده است به بی‌نهایت امکان تازه گشوده شود). اما مارن اده تنها با یک‌بار حضور در بخش اصلی کن بود که می‌توانست به خوبی دیده شود و محبوب بسیاری از آدم‌ها شود. نمونه‌ی دیگر همین داستان را باز با مقایسه‌ی میزان استقبالی که از دو فیلم پی‌در‌پی فیلمساز برزیلی کلبر مندونسا فیلو شد می‌توانیم ردیابی کنیم. میزان دیده‌شدنِ سروصداهای همسایگیرا با آکواریوسمقایسه کنید. بازگشتِآندری زویاگینتسف (با فاصله‌ای قابل توجه همچنان بهترین فیلم فیلمساز) جایزه‌ی اول ونیز را برد، اما به‌ندرت می‌توانید متنی قابل توجه در مجلات اصلی غربی در موردش پیدا کنید. اما نگاه کنید که دو فیلم آخرش (و فیلم‌هایی نه‌چندان خوب متاسفانه) چقدر مورد توجه قرار گرفتند. امسال همین داستان را برای برادرانِ تا پیش از این مهجوری چون سفدی‌ها شاهدیم. روی جلد این ماهِ سه تا از مجله‌های کلیدی غربی همزمان به فیلم تازه‌شان وقت خوشاختصاص یافته. فیلم‌شان البته فیلم خوبی است و در کویر لُخت بخش اصلی امسال یکی از معدود فیلم‌های قابل توجه، اما در همان حال فاصله‌ای نجومی را هم نسبت به فیلم پیشین آن‌ها نشان نمی‌دهد (که تنها در حد چند ریویوی کوتاه به آن توجه شد). اما آیا اگر همین فیلم در یکی از بخش‌های «دو هفته» یا «نوعی نگاه» امسال کن حضور داشت، باز هم همین میزان استقبال را می‌دید؟ می‌توانیم به انعکاس رسانه‌ای چند فیلم درخشان از فیلمسازان دیگر در بخش‌های فرعی جشنواره‌ی امسال نگاه کنیم. یکی همین فیلم آلمانی وسترن(والسکا گریزباخ) که تازه از فیلم‌های محبوب منتقدان هم هست. قدرت رسانه‌ای «بخش اصلی کن» چه بخواهیم و چه نخواهیم کم‌نظیر است و از این‌رو توجه نقادانه به سیاست‌های گزینش این بخش لازم و اساسی است. و تازه در این نمونه‌ای که بحث ما را راه انداخته (فیلم برادران سفدی) در مورد مجلاتی صحبت می‌کنیم که خط‌ وربط جدی و مشخصی را در این سال‌ها پیگیری کرده‌اند. اگر سرمان را کمی بیشتر به این‌سو و آن‌سو بگردانیم، تأثیر «جریان‌ساز» انتخاب‌های کن را بهتر می‌توانیم درک کنیم. آیا همین نکته که در همین ده سال گذشته بسیاری، از آمریکای لاتین گرفته تا همین ایران خودمان، شروع به ساختن فیلم‌هایی در مودِ «رئالیسم رومانیایی» در ترکیب با تأثیرات هانکه‌ای کردند، خودش یکی از تأثیرات «بخش اصلی کن» را نشان نمی‌دهد؟

فرم یا محتوا؟

$
0
0


فرم یا محتوا؟
در ضرورت توجه به وجوه ایدئولوژیکِ سطوح فرمال فیلم‌ها

مقدمات: علیه تفسیر؟
یک.نمی‌دانم از کِی و کجا بود که این ایده‌ی جدایی فرم از محتوا ــ این «فتیشِ» فرم و تکنیک ــ به جان فضای سینمادوستی و نقد فیلم فارسی‌زبان افتاد. آدم‌ها به‌تدریج شروع کردند به تکرار این حرف که دغدغه‌ی ما فرم و تکنیک و «سینما»ست و چیزهای دیگر (از جنس محتوا، جهان‌بینی فیلم، رابطه‌ی فیلم با جهان بیرون) مسائلی فرعی و پیش پاافتاده است که ورود به آن حتی دون شأن «منتقد فیلم» است. دوگانه‌هایی ساخته شد نظیر «چگونه گفتن» در برابر «چه گفتن» و نتیجه گرفته شد که همان اولی است که قلمرو کار منتقد را می‌سازد. همگان دغدغه‌ی فرم و تکنیک پیدا کردند (اینکه با چه کیفیتی خودش یک بحث دیگر است) و «محتوا» مسئله‌ای فرعی تلقی شد که گویا هرکس با هر سطح از دانش می‌تواند با نوشتن چند سطر در بابش اظهار نظر کند (و منظورشان از محتوا هم چیزهایی از این دست بود که این فیلم در باب رفاقت است و آن یکی در باب جوانمردی و آن سومی درباره‌ی عدالت). «علاقه و کار ما سینماست؛ یک فیلم اول باید "فیلم"باشد؛ حالا اینکه چه می‌گوید و چه موضعی می‌گیرد خیلی هم مسئله‌ی ما و سینما نیست». فیلمی این روزها در دسترس قرار گرفته است به نام ماجرای نیمروز. فیلمی که دست‌کم توسط یکی از مجلات پرخواننده‌ی سینمایی با عنوان «فیلم برگزیده»ی جشنواره‌ی سال گذشته انتخاب شده و دوستدارانش بسیار با جملاتی شبیه این به استقبالش رفته‌اند که «ما همان‌طور این فیلم را دوست داریم که یک "تریلر خوش‌ساختِ"آمریکایی را؛ چون دغدغه‌ی ما سینماست». و چه بهانه‌ای مناسب‌تر از ماجرای نیمروزبرای ما؟ بعید است که هیچ فیلم دیگری بتواند تا این اندازه مصالح نظری در اختیار ما بگذارد که بسیاری از بدیهیات و فرضیات فضای نقد امروزمان را به محک نقادی بگذاریم.
دو.ولی آیا واقعاً تقسیم‌بندی فرم در برابر محتوا اینقدر صریح و روشن است؟ به مقاله‌ای نگاه کنیم که منشأ بسیاری از سوء‌تعبیرها در فضای پیرامونی ما بوده است. «علیه تفسیر»، مقاله‌‌ی کلیدی سوزان سانتاگ. کمتر مقاله‌ای تا این حد بد و نادقیق خوانده شده و درست به همین دلیل ــ به ذهن و نگاه کسانی که می‌خواهند فقط با یک مقاله تکلیف پیچیدگی مواجهه با آثار گوناگون هنری را روشن کنند ــ آسیب‌های بسیار زده است. مدام با ارجاع به این مقاله گفته‌اند که دغدغه‌ی ما باید «استتیک» باشد و فروغلتیدن به محتوا و تفسیر خیانتی بزرگ است به تجربه‌ی اثر هنری. ولی کدام سانتاگ و در چه شرایطی این مقاله را نوشته است؟ و کدام تعبیر از فرم یا محتوا را مد نظر داشته است؟ راه بهترِ جواب به این پرسش‌ها نگاه به نقدهایی است که خود سانتاگ در عمل نوشته بود. همان سانتاگی که در مقاله‌ی «سبک معنوی در فیلم‌های برسون» از «درام واقعی داستان‌های برسون: مبارزه علیه خویشتن» سخن می‌گوید. همان سانتاگی که از «معنای انقیاد و رهایی» در فیلم‌های برسون حرف می‌زند، و از «آزادی و مسئولیت فردی» در این فیلم‌ها، و سرانجام جمع‌بندی می‌کند که چرا این یا آن هنرمند ــ دقیقاً به دلیل شیوه‌ی مواجهه با این مسئله‌ها ــ فراتر یا فروتر از برسون کار می‌کنند. همان سانتاگی که نگاه گدار به «روح» در تمایز با سنت مسیحی را تحلیل می‌کند. آیا سانتاگ با این اشاره‌ها دارد از «محتوا»ی فیلم‌های برسون و گدار حرف می‌زند یا از «فرم» آن‌ها؟ پاسخ این است که از هر دو! چون به‌خوبی می‌داند و مدام تأکید می‌کند که بحث از استتیک بحث از پیوند ناگسستنی فرم و محتواست. مقاله‌ی «علیه تفسیر» آنچنان که خود او در مقاله‌اش توضیح می‌دهد، بیشتر واکنشی بود به فضای غالب یک دوران و آن «مضمون‌گرایی»‌ای که می‌خواست کلیت مواجهه با تجربه‌ی هنری را به یکی دو ایده‌ی کلی مضمونی تقلیل دهد. سوای این نکته که «علیه تفسیر»، و مقاله‌ی دیگر سانتاگ «درباره‌ی سبْک»، حفره‌ها و تناقضات درونی خود را دارند و امروز یک بازخوانی همه‌جانبه را می‌طلبند، نمی‌توانیم این نکته را انکار کنیم که دور از پس‌زمینه‌ی واقعی‌شان و در جدادیدن‌شان از نقدهایی که خود سانتاگ در عمل نوشته بود، محرک و تشویق‌کننده‌ی گونه‌ای تکنیک‌گرایی یا فرمالیسمِ ابتر و بی‌خاصیت در میان بسیاری از خوانندگانشان شدند.

مثال‌ها و تناقضات: شکاف‌ها و حفره‌ها
سه.می‌خواهم تأکید کنم تا زمانی که در مورد فرم‌هایی روایی و مشخصاً دراماتیک حرف می‌زنیم، صحبت از جدایی فرم و محتوا ــ و حتی صحبت از جدایی درون و بیرون فیلم‌ها ــ نه ممکن است و نه عملی. اگر ممکن و عملی هم باشد، کاری بیهوده است. وقتی با یک فرم «دراماتیک» مواجه می‌شویم، یعنی داریم به برخورد چند کاراکتر انسانی نگاه می‌کنیم. اینکه دوربین چطور به کاراکترهایش نگاه می‌کند، اینکه چطور آن‌ها  را درون یک پس‌زمینه‌ی مشخص اجتماعی یا تاریخی قرار می‌دهد (یا برعکس قرار نمی‌دهد) و از این طریق چه تعریفی از مسئله‌ی «پس‌زمینه» به دست می‌دهد، اینکه چه تعبیری از ایده‌ی خشونت دارد و ده‌ها مثال دیگر، همه و همه، نه بحث از محتوا که بحث در مورد شیوه‌های بسط و گسترش روایت و درام فیلم (یعنی بخشی از وجوه فرمال آن) هستند. می‌توان ده‌ها مثال از فیلم‌های گوناگون برشمرد که در آن‌ها فرم و محتوا چنان به یکدیگر تنیده شده‌اند که حتی نمی‌توان مرزبندی کرد که کجا کار فرم تمام می‌شود و کجا کار محتوا آغاز. آن خلوص دست‌های جداافتاده‌ی برسون بخشی از فرم کار او هستند یا محتوای آن؟ اشکال و فیگورهای سینمای تاتی تا کجا فرم سینمای او را می‌سازند و از کجا محتوای آن را؟ در مورد فریادها و چهره‌های آدم‌های برگمان چطور؟ این بحث وقتی وارد چیزی از جنس «ژانر» هم می‌شود، با گره‌خوردن به تاریخ ــ هم تاریخ سینمایی و هم تاریخ غیرسینمایی ــ پیچیده‌تر هم می‌شود. منتقدان زیادی همچون رابین وود، جی. هوبرمن و جاناتان رزنبام ظرافت‌ها و حساسیت‌های ورود به چنین بحث‌هایی را به ما نشان داده‌اند. نمی‌توانیم تک‌تیرانداز آمریکاییِایستوود را تماشا کنیم و فیلم را بدون در نظر گرفتن نگاهش به ایده‌ی «اسلحه» نقد کنیم. این قلب فیلم است. آیا این فیلمی است در تأیید سیاست‌های خشونت‌بار دولت آمریکا در خاورمیانه؟ یا برعکس، به‌گونه‌ای آیرونیک، با تمرکز به یک جوانِجاهل و متعصب تگزاسی، و شوق و اشتیاقش به اسلحه، می‌خواهد نقدی تمام‌عیار باشد به مسئله‌ی اسلحه در دل فضا و ذهنیت آمریکایی؟ سالی که فیلم در آمریکا اکران شد، موافقان و مخالفان فیلم، هر کدام از زاویه‌ی نگاهی که داشتند، خود را مسئول می‌دانستند که با این سوال گلاویز بشوند. کسی نگفت چون من عاشقِ فیلم جنگی هستم، پس درگیرشدن با این سوال قلمرو کار من نیست. برای آن منتقدها، نقد فیلم تک‌تیرانداز آمریکاییتنها نقد زیبایی و زشتی قاب‌های آن یا قدرت و ضعف تکنیکش نبود. بلکه مواجهه با شیوه‌های طرح و بسط دراماتیک فیلم، ناگزیر، منتقد را به درگیرشدن با شیوه‌ی طرح مسئله‌ی خشونت و نقش اسلحه درون فیلم وامی‌داشت. یا نگاه کنید به کوهی از مقاله‌ها و نقدها که منتقدان آمریکایی، چه موافق و چه مخالف، درباره‌ی سی دقیقه بامدادِکارترین بیگلو چاپ کرده‌اند. بحث در مورد کلیت تجربه‌ی این فیلم بدون نگریستن به شیوه‌ی بازنمایی مسائلی چون بوروکراسیِ امنیتی و خشونت و شکنجه در پیداکردنِ لانه‌ی تروریست‌ها در درون جهان اثر ناممکن است. این را هم اضافه کنم که اینجا تأکیدم بر روی آن نوع نقدی است که مسئله‌ی محوری‌اش درگیرشدن با «کلیت» فیلم و مسئله‌ها و پرسش‌های آن است. البته که قلمرو آکادمی و تقسیم کاری که صورت می‌دهد (که نوشته‌ای قلمروش تحلیل روایت است، آن یکی بازیگری، سومی کارکرد صدا و ... ) شاید با بحث ما سازگاری نداشته باشد. اما می‌توان وارد این گفتگو شد که چرا و چطور بهترین نمونه‌های تحلیل در آن قلمروی «تقسیم‌ کار شده» هم زمانی ممکن شده‌اند که پیوند با مسئله‌ی «کلیت» فراموش نشده است. و دوم اینکه حتی تحلیل‌گران فرمالیستی چون بوردول و تامپسون هم که قلمرو کار خود را محدود به حیطه‌هایی چون «روایت» یا «تاریخ سبْک» کرده‌اند، روزی که خواستند بیرون از قلمرو همیشگیِ خود به مسئله‌ی «نقد» و «کلیت» فیلم‌ها بپردازند ــ یعنی در تنها پروژه‌ی خارج از کارهای همیشگی‌شان ــ مجبور بودند که بپذیرند پیوندی ناگسستنی میان فرم‌ و ایدئولوژی و میان فرم و تاریخ سینمایی و غیرسینمایی وجود دارد. در نمونه‌ی عملی این دسته از نقدهای آن‌ها هم هر بحثی در دل فرمِ درونی معادل خود را در جهانِ بیرونِ فیلمی می‌یافت. برای نمونه، نگاه کنید به نقد لورای اتو پره‌مینجر در کتاب «شکستن حفاظ شیشه‌ای».
چهار.آدم‌هایی که به جدایی «فرم» و «ایدئولوژی» باور دارند، معمولاً به یک تناقض بنیادین دچار می‌شوند. گمان می‌کنند که «فرم» و «ایدئولوژی» دو بسته‌ی جدا از هم هستند که مستقل از هم می‌توانند وجود داشته باشند. مثلاً در این شکل که فیلمسازی یک ایدئولوژی و محتوا را از پیش طراحی می‌کند و بعد فرم و شکلی را برایش تعبیه می‌کند و یا برعکس آن. ولی این تعریفی ناقص و کودکانه از این مسئله است. آنجا که از گره‌خوردن فرم و محتوا سخن می‌گوییم، در واقع داریم از شکل‌های پنهان، مسیرهای فرعی و شکاف‌هایی درون فیلم‌ها صحبت می‌کنیم که حتی از اراده‌ی خالقانشان هم بیرون می‌زنند. من و شما می‌توانیم امروز هر نگاه مثبت یا منفی‌ای به آژانس شیشه‌ایداشته باشیم، اما نمی‌توانیم مقاله‌ی ایرج کریمی را بخوانیم و شیوه‌ی مواجهه‌ی او را ستایش نکنیم. او از دل ایده‌ی «فرد در برابر جمع» خود، چنان تفسیری از فیلم عرضه کرد که فیلم را به ضد خود ــ و شاید حتی به ضد ایده‌ی شکل‌گیری خود ــ بدل کرد. و این آن کاری است که از منتقد انتظار داریم، چه با تحلیلش موافق باشیم و چه نباشیم. ایرج کریمی نگفت این یک درام شهری است (و علاقه‌ی من این نوع سینماست) و در نتیجه‌ی ایده‌ی بازنمایی خشونت در این فیلم مسئله‌ی من نیست. او مسئله‌ی «خشونت» در فیلم را ــ شاید به عنوان بحرانی‌ترین گلوگاه مواجهه با آن فیلم ــ تشخیص داد و با آن گلاویز شد و پیشنهاد خودش را ارائه داد. من آژانس شیشه‌ایرا دوست ندارم اما معتقدم نقد ایرج کریمی تا اندازه‌ای فیلم را رستگار کرده است! نمونه‌ی متعالی‌تر این کار را رابین وود یک عمر در مواجهه با هالیوود انجام می‌داد. نقدهای رابین وود را بخوانید و ببینید چطور این منتقد چپ‌گرا در ستایش فیلم‌هایی می‌نوشت که حتی به ظاهر یک پیام اولیه‌ی کاپیتالیستی را حمل می‌کردند. خود وود یک بار در مقاله‌ای به زیبایی این استراتژی منتقدانه‌اش را توضیح داد. اینکه فیلم‌ها نه یک بسته‌ی صُلب محصور که فضایی پر از خلل و فرج با درزها و شکاف‌های بسیار هستند که «گاه» حتی ممکن است علیه ایدئولوژی اولیه‌‌ی خود اقدام کنند. سیانورِبهروز شعیبی فیلم نحیف و ضعیفی است و شاید با ایرادات بسیارش نمونه‌ی قانع‌کننده‌ای برای بحث ما نباشد. اما مثال گویای دم‌دستی برای این درزها و شکاف‌هاست. فیلم از سر نفرت به گروه‌های چپِ قبل از انقلاب تا مرز ارائه‌ی سیمایی انسانی از «ساواک» هم پیش می‌رود (چیزی که کمتر در فیلم‌های مشابه دیده‌ایم)، اما شکاف‌ ناخودآگاهش جای دیگری رخ می‌دهد. آنجا که درام عاشقانه‌اش را چنان هدایت می‌کند که ناخواسته بر «ایدئولوژی»اش پیشی می‌گیرد. فیلم که تمام می‌شود حس می‌کنیم این فیلم با مویه بر عشق از دست رفته‌ی زوج جوانش هرگونه حرکت انقلابی در دهه‌ی پنجاه را به پرسش می‌گیرد. اینکه این تصویر پاسخی بسیار ساده‌انگارانه به یک دهه‌ی پیچیده در جان و جهان زندگی ایرانی است، بحث من در اینجا نیست، ولی آنچه رویش تأکید می‌کنم آن شکل‌های ناخودآگاهِ به‌هم‌پیوستن فرم و محتواست که باعث می‌شود یک فیلم حتی در تضاد با ایدئولوژی اولیه (یا حتی سفارش‌دهنده‌‌ی) خود کار کند و در مسیرهای پنهان دیگری به جریان بیافتد. اما این مسئله‌ و این‌جور تناقضات هم در هر فیلمی رخ نمی‌دهند. به قول پالین کیل، فیلم‌هایی هستند که از همان آغاز چهارچشمی تماشاگرانشان را می‌پایند.

کدام صدای واقعی؟نمونه‌ی موردیِ ایستاده در غبار
پنج.سفر به چزابه (رسول ملاقلی‌پور) در سال ۱۳۷۴ساخته شده و ایستاده در غبار (محمدحسین مهدویان) در سال ۱۳۹۴. اولی را فیلمسازی «غریزی» ساخته و دومی را فیلمسازی گویا خودآگاه‌تر و مسلط‌تر به تکنیک. این دو فیلم به‌رغم شباهت‌هایی که در نقطه‌ی عزیمتِ مضمونی/ایدئولوژیک خود دارند، مسیرهای متفاوتی را طی می‌کنند. دومی فیلم شیک‌تر و مدرن‌تری است، اما فیلم ملاقلی‌پور در همگنی جهان فرمال و تماتیکش همچنان فیلم قابل‌قبول‌تری است. بازخوانی دو فصل جداگانه (تنها به عنوان نمونه) از ایستاده در غبارچنین مقایسه‌ای را به روشنی ممکن می‌کند. در یکی از این دو فصل از کاراکتر اصلی فیلم (احمد متوسلیان) در کردستان همچون یک «قهرمان» ستایش می‌شود. من از واقعیت رخ‌داده‌ی این مورد خاص بی‌خبرم، اما همه خوب می‌دانیم که کردستان آن روزها چه کلاف سردرگمی از برخوردها و درگیری‌ها بوده است. آنچه که در استتیک ایستاده در غبارمی‌گذرد را مرور کنیم: انواع تکنیک‌های صوتی و تصویری به کار می‌افتند تا بگویند که فیلم می‌خواهد فاصله بگیرد و روایتی «مستند» از زمانه‌ی مورد بحثش باشد. فیلم گمان می‌کند که صرف تکنیک (از خلق حس کهنگی تصویرهای دانه‌دانه تا استفاده از صداهای آرشیوی) برای خلق واقع‌نمایی‌ کافی است، اما نمی‌‌داند یا فراموش می‌کند (شاید حتی عامدانه و آگاهانه) که اولین کاری که باید انجام دهد، خلق تا حد امکان کامل‌تر پس‌زمینه‌ای است که آن وقایع درونش می‌گذرند. کردستانِ زمانه به عنوان پس‌زمینه‌ی واقعی حذف می‌شود یا فیلتر می‌شود تا «واقعیتِ» بازسازی‌شده همچون یک «خبر» دستکاری‌شده روی پرده جان بگیرد. این نه یک انتقاد ایدئولوژیک که بیان یک مشکل فرمال فیلم است: فیلمی هوشمندانه‌تر و بهتر می‌توانست کار ستایش از قهرمانش را از طریق این استراتژی پیش ببرد که «ببینید چه دوران پیچیده‌ای بود اما قهرمانِ من به رغم آن پیچیدگی‌ها در فضا ...». حذف توضیح پیش از این «اما» (روی کاغذ، از طریق گزینش‌های روایی، از طریق انتخاب مدل داستان‌گویی) دقیقاً همان نکته‌ای است که در نهایت به این راه می‌دهد که یک اثر هنری از پروپاگاندا و یک هنرمند از تکنیسین متمایز شود. برای سینمادوستان جوان طرفدار فیلم ذوق‌زدگی نسبت به خلق احساس کهنگی تصویر یا استفاده از تصویرهای آرشیوی از دغدغه‌ای سینمایی می‌آید، اما صحبت در مورد شیوه‌ای که فیلم پس و پیش آن «اما»ی موردبحث را نمایش می‌دهد از دغدغه‌ای خارج از سینما برمی‌آید. آیا همین نشان نمی‌دهد که «سینما» برای این سینمادوستان فرق چندانی با «بازی ویدیویی» ندارد؟ فیلم در فصلی دیگر از متوسلیانی حرف می‌زند که به راحتیِ آب‌خوردن در زندان‌های قبل انقلاب مخالفان ایدئولوژیکش را قانع می‌کرد. من دوباره کاری به صحت این اتفاق ندارم و می‌توانم بپذیرم که او می‌توانست در تئوری از پس مخالفان فکری‌اش بربیاید، اما تأثیر نمایش این رخداد در فیلم کمدی ناخواسته‌ای است که لبخند بر لبانم می‌نشاند. چرا که بلافاصله این نکته به ذهنم می‌آید که غیرممکن است مورد برعکس این ماجرا هرگز بتواند مجوز نمایش بگیرد. فیلمی هوشنمندتر، در هر دو موردی که اینجا به آن اشاره کردم، می‌توانست از شکلی پیچیده‌تر برای انتقال «خبر» موردنظرش استفاده کند و حداقلی از ضریب هوشی و آگاهی را برای بیننده‌اش قائل شود ــ و مگر نه اینکه ویژگی مشترک تمام فیلم‌های بد (حالا چه در نظام سرمایه‌داری هالیوود ساخته شده باشند و چه در هر سیستم ایدئولوژیک دیگری) فرض ضریب هوشی پایین برای بینندگانشان است؟ شاید همین بتواند لحن «کودکانه»ی فیلم و توسل مدامش به آن تصاویر اسلوموشن را توضیح دهد. یا نگاه کنید که چطور ایده‌ی استفاده از صدا (توضیحات راویان) تنها به عنوان تکنیک باقی می‌ماند. در حالی که گذر از تکنیکِ صرف و رسیدن به مرحله‌ی آفرینش یک کلیت هنری می‌توانست، با توجه‌کردن به ایده‌ی جدایی تصویر از صدا، در خدمت خلق نوعی «فاصله» یا حتی چندصدایی‌کردن واقعیتِ تاریخیِ بازنمایی‌شده دربیاید. نتیجه‌ی نهایی، ناتوانی کامل فیلم است در ساختن ایده‌ی یک «قهرمان» و بازساختن دوباره‌ی تصویر او از دل بازتعریف او در دل یک پس‌زمینه‌ی پیچیده‌ی واقعی و نه ساده‌شده و فیلترشده. همینجاست که سفربه چزابه‌ی ملاقلی‌پور خود را فیلمی بارها پذیرفتنی‌تر می‌نمایاند و بی‌آنکه بخواهد از واقع‌نمایی و خلق تاریخ و واقعیت و پس‌زمینه‌ی یک دوران سخن بگوید، به بزرگداشتی حسی و بی‌واسطه از رزمندگانی بدل می‌شود که فیلمساز با آن‌ها نزدیکی داشته است. فیلم ملاقلی‌پور با محدودکردن خود به یک «کلوزآپ» (چه آگاهانه و چه ناآگاهانه) از افتادن به بسیاری از مشکلاتی که «لانگ‌شاتِ» پرطمراق ایستاده در غباربرایش می‌سازد، اجتناب می‌کند. با نظر به این نکته‌ها، می‌توان گفت که مشکلات محتوایی ایستاده در غباربیش از آنکه ناشی از گزینش‌های ایدئولوژیک شکل‌دهنده‌اش باشند، در اصل از انتخاب‌ها و گزینش‌های محدود و نادرست فرمال آن نتیجه می‌شوند و همزمان (و به دلیل آن‌ها) تشدید می‌شوند.

فرم تمامیت‌خواه:نمونه‌ی موردیِ ماجرای نیمروز
شش.ماجرای نیمروزاگرچه بسیاری از مشکلات ایستاده در غباررا در خود دارد، مسائل تازه‌ای را هم پیش می‌کشد. بیایید فیلم را از زاویه‌ی هسته‌ی اصلی روایی‌اش بازخوانی کنیم. فیلم خود را درون یک چارچوب مشخص ژنریک تعریف می‌کند. طرح ژنریکی که در آن (بر طبق ده‌ها نمونه‌ای که در سینمای آمریکا دیده‌ایم) یک گروه امنیتی در برابر مجموعه‌ای از ترورها و تهدیدها قرار می‌گیرد و با شکل‌دادن مجموعه‌ای از پاسخ‌ها تا حد از کار انداختن قلب گروه تهدیدگر پیش می‌رود. نکته‌ی عجیب در مواجهه با ماجرای نیمروز (و عجیب‌تر غیاب به‌بحث‌گذاشتن این نکته در نقدهاست) بازخوانی به‌غایت ساده‌کننده‌ی فیلم از این الگوی ژنریک، آن‌هم نه بر اساس (حتی) یک نگاه ایدئولوژیک، بلکه بر طبق یک گفتار تقلیل‌گر «امنیتی» است. فیلم دو نگاه متفاوت در هسته‌ی تیم امنیتی را برابر هم می‌گذارد. در یک‌سو نگاهی است که در برابر ترورها و دشمن کُند است، تحلیل می‌کند، آرام و با احتیاط پیش می‌رود و در نتیجه معمولاً جا می‌ماند. نگاه مقابل به سرعتِ عمل و خشونت بیشتر اعتقاد دارد و بر آن است که باید در شرایط بحرانی احتیاط و تحلیل را کنار گذاشت. فیلم یک‌به‌یک نشان می‌دهد که چطور تردید‌ها و احتیاط‌های نگاه اول بر خطاست (از خائن در آمدن یک همکار تا کشته‌شدن برادرِ «مغز» تحلیل‌گر محتاط گروه) و حق با نگاه بدبین و معتقد به واکنش‌های تند و آنی است: دشمن و سیاهی همه‌جا را گرفته و باید به‌سرعت عمل کرد. اگر بپذیریم که هر فیلمی در باب گذشته و تاریخ می‌تواند حاوی ایده و پیشنهادی برای امروز باشد، انتخاب وقایع تابستان دهه‌ی شصت از منظر نگاهی که فیلم را تولید کرده هوشمندانه جلوه می‌کند: فیلم به بدنامی گروه مجاهدین در میان بینندگانش به خوبی آگاه است، پس با نقل داستانی برپایه‌ی وقایع آن دوران می‌کوشد تصویری «رحمانی» از نگرشی ارائه دهد که همیشه معتقد به عمل سریع و قاطع برپایه‌ی خط‌کشی میان این یا آن است. تحلیل ساختمان روایت فیلم و شیوه‌هایی که فیلم (آشکار و پنهان) یکایکِ منفذهای شک و تردید را می‌بندد مقاله‌ی مفصلی می‌طلبد، اما اینجا اشاره به فصل مهمی از فیلم کمک‌کننده و راهگشاست. یکی از نیروهای درونی تیم امنیتی متهم به خیانت می‌شود و رحیم (احمد مهرانفر) که محتاط در تصمیم‌گیری و عمل است وساطت می‌کند و متهم آزاد می‌شود. یکی از دوستان خوب منتقدم می‌گوید برایش این لحظه (و احتمال پاسخ مناسب فیلم به آن) یگانه امکان «رستگاری» فیلم را به نمایش می‌گذاشت. اینکه چطور فیلم می‌توانست مسیری پیش بگیرد و این را نشان دهد که در یک فضای امنیتی جو بدبینی و سوء‌ظن چنان همه‌گیر می‌شود که برای هیچ‌کس (خودی و غیرخودی، گناهکار و بی‌گناه) راه فراری نمی‌ماند. فیلم اما نه می‌خواهد حداقلی از یک تحلیل همه‌جانبه‌نگر از یک فضای تروریستی/پلیسی ارائه کند و نه می‌تواند (به جز طرح اولیه‌ی ساده‌سازش) تفسیری از این مصالح ارائه دهد و نه حتی یک نقد کوچک درونی را پیشه بگیرد. منفذهای شک و تردید یک‌به‌یک بسته می‌شوند. سیاهی/دشمن همه‌جا را گرفته، جایی برای احتیاط نیست؛ باید دست به عمل زد. جالب اینجاست که فیلم همین منطق «دست به عمل بردن» را هم به شیوه‌ی مهربانانه‌ای نشان می‌دهد. با تماشای فیلم دلمان حتی برای خیلی فیلم‌های متعارف‌تر این ژانر در هالیوود تنگ می‌شود که حداقل جایی برای یک کشمکش درونی (بخوانید یک منفذ تنفس) باقی می‌گذارند. استفاده‌ی فیلم از حضور سه کودک در سه لحظه‌ی متفاوت نشان می‌دهد که فیلم چطور برای انتقال پیام‌هایش با شیوه‌هایی حساب‌شده و خط‌کشی‌شده به کلیشه‌های آشنا پناه می‌برد. یا نگاه کنید که فیلم چطور آن خرده‌داستان عاشقانه‌اش را در هم‌نوایی با خط اصلی روایی‌اش به کار می‌گیرد. به عنوان یک مقایسه‌ی دم‌دست، در سیانورِبهروز شعیبی (که در مقایسه با «صلبیت» نگاه ماجرای نیمروزفیلمی بارها «کودکانه»‌تر جلوه می‌کند) قصه‌ی عاشقانه به دلیل رفت‌وبرگشت‌های روایت میان نقطه‌نظرهای متفاوت این امکان را می‌یافت که به عنوان بدیلی بر تمام امکان‌های سیاسی دیگر مطرح شود. هرچقدر هم که این ایده ساده‌کننده و حتی کودکانه جلوه کند، باز سیانور حداقل جایی برای نفس‌کشیدن باقی می‌گذاشت! مهدویان با ماجرای نیمروزتمامیت‌خواه‌ترین فیلم تاریخ سینمای ایران را ساخته است. ما تا اینجا این تمامیت‌خواهی را درون هسته‌ی درونی روایی‌اش (و در گسست از رابطه‌هایش با جهان بیرون) تحلیل کردیم. برای دیدن تمامیت این پروژه اما باید رفت‌وآمدهای فیلم با جهان بیرونی‌اش را هم به روی کاغذ بیاوریم. فیلم هر لحظه که دلش می‌خواهد از واقعیتِ رخ‌داده، داده‌ها، نام‌ها و مهمتر حافظه‌ی تاریخی تماشاگر از آن داده‌ها استفاده می‌کند تا حفره‌های طرح بسیار لاغر ژنریکش را پر کند (شیوه‌ای که اطلاعات روایی‌اش را بسط می‌دهد، تعقیب‌وگریز پلیسی‌اش را شکل می‌دهد، اطلاعات و معماهایش را افشا می‌کند و ...)، اما هرلحظه که در برابر نقدی نسبت به شیوه‌ی کارش با تاریخ قرار می‌گیرد به سینما پناه می‌برد: «من فقط یک فیلم هستم!». مهدویان (غره به خود) با افتخار به منتقدانش جواب می‌دهد که این روایت من از تاریخ است و هرکس مجاز است روایت خودش را فیلم کند. اما نمی‌گوید ساختن فیلمی در باب وقایع یک دوران پرآشوب رانتی بوده که تنها نصیب او شده است. منتقدان برنامه‌ی «هفت» خشمگین از اینکه فیلم جایزه‌های کمی در جشنواره برده شروع به «پرونده‌سازی» برای داوران (و حتی تلویحاً برای مخالفان فیلم) می‌کنند («فیلم چنان کامل است که اگر مخالف فیلم باشید، حتماً عضو این یا آن گروه هستید!»). در این منطق تمامیت‌خواهانه‌ی مبتنی بر «این یا آن» درون و بیرون فیلم به‌هم می‌پیوندند، یکی می‌شوند و یک کلیت صلب را شکل می‌دهند. مهدویان تکنیسینی می‌شود که نگاه «غالب» سال‌ها بود رویایش را داشت و او را در شکل بسیار فیگورها در این سال‌ها جستجو می‌کرد و نمی‌یافت. این تکنیسین از هنر سینما تنها تکنیک می‌شناسد و بعد هنر «شق‌القمر» برای فیلم‌کردن موضوعاتی که دیگران نه جرئت نزدیک‌شدن به آن‌ها را دارند و نه مجوزش را؛ کسی که نه حساسیت‌ها و ظرایف رفت‌وآمد میان درون و بیرون فیلم‌ها را می‌شناسد و نه حداقلی از «اخلاق نمایش» در مواجهه با واقعیت‌های پیچیده‌‌ی تاریخی را می‌داند. «فرمالیست‌»هایی اینجایی نیز هم‌نوا با فیلمساز می‌نویسند که دغدغه‌شان سینماست و نه واقعیت، اما توضیح نمی‌دهند که راهکارشان در برابر فیلم‌هایی که به گونه‌ای مهندسی‌شده و از روی مقاصد ایدئولوژیک به واقعیت بیرون تعرض می‌کنند چیست؛ می‌نویسند که شأن اثر هنری برایشان فراتر از این حرف‌هاست که به خاطر «پیام»هایش نقد شود، اما نمی‌گویند در برابر فیلم‌هایی که مدام آشکار و پنهان به شیوه‌های مختلف در حال خلق «پیام‌»اند چه پیشنهادی دارند. اما مسئله نه بر سر «پیام» فیلم‌ها، بلکه (آنچنانکه این مقاله کوشید طرحی اولیه از موضوع ارائه کند) توجه به آن ساختارهای پنهان و آشکار فرمالی است که در همدستی با وجوه ایدئولوژیک فیلم‌ها کار می‌کنند. از این نظر، نقد کامل و جامع ماجرای نیمروز تنها از آن روش‌شناسی برمی‌آید که از فرمالیسمِ اخته‌شده گذر کند و جهان درونی فیلم را در رفت‌وآمدهایش با جهان بیرون توضیح دهد و همزمان مناسبات و محدودیت‌های «پیرامونیِ» عرصه‌ی ساخت/نمایش و تماشا/نقد این فیلم را به درون تحلیل خود بکشاند. آنچه روی پرده‌ی ماجرای نیمروزتماشا می‌کنیم، ترکیب به‌هم‌گره‌خورده‌ی این سه قلمرو است.

چیزی ترسناک‌تر از «بازگشت» وجود ندارد!

$
0
0


چیزی ترسناک‌تر از «بازگشت» وجود ندارد!
در مورد سکانس پایانی توئین پیکس:بازگشت

اگر به چیزهایی مثل «لو رفتن» حساس هستید، این چندسطر را نخوانید!

چه پایانی! چه جمع‌بندی نامنتظره‌ای برای این سفر باشکوه هجده‌ساعته! مهیب و ترسناک و توأمان محزون و غم‌انگیز. در برابر چنین پایانی چه بی‌دفاعیم! چه حدس‌وگمان‌ها زده بودیم. در طول هجده‌هفته‌ی گذشته، در تعقیب بی‌شمار خطوط روایی ریز و درشت مجموعه، در سپردن خود به چرخ‌وفلک تغییر لحن‌ها و ترکیب‌ لحن‌های پیچیده و چندگانه‌ی لینچ/فراست (که خیلی‌هاشان به‌تنهایی کافی است تا سنگ محکی برای زمختی و یکنواختی سینمای دلمرده‌ی معاصر باشد؛ مثال دم‌دستش آن «چه خوب که برای همه ساندویچ داریم» گفتن دختر (کندی) در گردهم‌آیی جمعی و کلیدی اپیزود هفدهم در ایستگاه پلیسِ «توئین پیکس»)، در این هم‌نشینی مثال‌زدنی لحظات عادی و پیش‌پاافتاده در دل گذرهای پیچیده‌ی داستانی، در طول تمام این مسیرهای اصلی و فرعی، بالاخره فکر گونه‌ای جمع‌بندی روایی، گرفتن پاسخ‌ها و حل بسیاری از ناگفته‌ها با ما بود. و چه خیال خامی داشتیم! فصل سوم ــ که حالا با اطمینان می‌دانیم که چرا باید به تأکید توئین پیکس: بازگشتبخوانیمش که «بازگشت» اینجا تعبیری کلیدی است که به مجموعه‌ای از لایه‌های درونی و بیرونی، و اصلی و فرعی، اشاره می‌کند ــ بارها تجربی‌تر، رهاتر و درهمان حال عمیق‌تر و پیچیده‌تر از آن بود که به خیال رانده بودیم. توئین پیکس: بازگشت، بارها فراتر از دو توئین پیکسِقبلی و فیلم همراهشان، گونه‌ای مانیفست هنرمندانه/فیلسوفانه‌ی لینچ است (شاید همان جایگاهی که Out 1در کارنامه‌ی ریوت دارد) و شاید از این‌روست که فکر رسیدن به هرگونه جمع‌بندی روایی یا داستانی را به نفع ساختن چیزی بزرگتر کنار می‌گذارد. در طول شانزده قسمت گذشته با لینچ و فراست گوشه‌های مختلف تاریخ سینما را احضار، بازخوانی و ساخت‌شکنی کرده بودیم. از «آفیس»های تاتی‌وار (به لطف پرسه‌های بی‌مقصدِ داگی) تا لحظات «آفرینش» براکیجی. اما توئین پیکس: بازگشت در آخرین مرحله‌ی سفر غریب‌ترین احضارش را پیش می‌کشد: بازگشتن/بازگرداندن به خانه. همچون یک وسترن. همچون جویندگان. و چه مسیر صعبی و چه بازخوانی رعب‌آوری. در هیبت دیل کوپر مصممی که گویی با گذر از جهان‌های موازی، خیال‌ها و واقعیت‌ها، زنده‌ها و مرده‌ها، حالا مصمم است که لورا پالمر را به خانه برگرداند. «خانه»، «خانه»، «خانه». همان کلمه‌ای که داگی جونز بارها تکرارش می‌کرد. همان که از جویندگان فورد تا نیکلاس ری‌ها تا جادوگر شهر اُز، سینمای آمریکا مملو از بی‌نهایت واریاسیون بازگشت (یا دشواری یا ناممکنی بازگشت) به آن بوده است. و حالا لینچ با توئین پیکس: بازگشت یکی از تکان‌دهنده‌ترین بازگشت‌ها را نشان‌مان می‌دهد: «خانه» اینجاست و در دسترس. با سرسختی مصمم کوپر، با گذر از بی‌شمار مانع‌ها، بالاخره می‌توان به آن رسید. اما آن جیغ و وحشت پایانی لورا به یادمان می‌آورد که چیزی وحشتناکتر از «بازگشت» وجود ندارد. این مهیب‌تر از هر «هارور»ی است که تصورش را می‌کردیم و محزون‌تر و غمناک‌تر از هر پایان ملودرامی که دنبالش بودیم. همزمان مو بر تنمان سیخ می‌کند و اشک در چشمانمان جاری! با این خوانش هراسناک از ایده‌ی بازگشت، لینچ عملاً پاسخی قاطع نیز می‌دهد به تشنگی چشم‌چرانانه‌ی ما تماشاگران عصر سریال‌ به دنبال‌کردن دنباله‌ها. در جهان لینچ دنباله‌ای وجود ندارد. توئین پیکس: بازگشت دنباله‌ای بر دو فصل قبلی نیست. گونه‌ای پیچیده و بحرانی‌کننده جهان دو فصل پیش ــ و حتی مهمتر رابطه‌ی ما تماشاگران با جهان توئین پیکس ــ است. شک ندارم که تکانه‌های حسی پایان تکان‌دهنده‌اش (همچون سوزش زخم عمیقی که هیچ‌گاه درمان نخواهد شد) در ردیف بزرگترین پایان‌های سینما تا ابد با ما خواهد ماند (و همچون تمام هجده‌ساعت پیشینش) موضوع ده‌ها نوشته و تحلیل و گفتگو خواهد بود. بخت‌یاری ما بود دنبال کردن این مجموعه‌ی بدیع تصویرها و صداها در تابستان ۲۰۱۷. ممنون آقای لینچ، فراست و سایر همکارانتان که طعم یگانه‌ی آفرینش ناب هنرمندانه را به ما چشاندید!            

داستان‌های مایروویتزها (تازه و گزینش‌شده)

$
0
0


به گونه‌ای غیرمنتظره این می‌تواند «بالغ‌ترین» فیلمِ تا به امروزِ نوآ بامباک لقب بگیرد. فیلم را در جشنواره‌ی کن از دست داده بودم، اما غالب واکنش‌های نه‌چندان مثبتی که در موردش شنیدم بر گرد این ایده می‌چرخید که «بامباک وودی آلن را دوباره‌سازی کرده است». انتقادی که به چندین دلیل برای من ناموجه است و عمدتاً گویا از این نقطه شروع می‌کند که هر فیلم نیویورکی که بر گرد معضلات چند کاراکتر «سطح بالای» فرهنگی بچرخد، چیزی وودی آلنی در خود دارد. نمونه‌ی ناموجه دیگری از این برخورد را، چندسال پیش، در نقدهای گوش بده فیلیپ (+) نیز به یاد دارم. الکس راس پری در آن فیلم (با الهام از کسانی چون دپلشنِ جوان، و نه متأخر، و حتی با نیم‌نگاهی به تجربه‌های کاساوتیس) به گونه‌ای مواجهه‌ی بی‌واسطه با «زمختی» و «خراش»، حاصل از شکست‌های بیرونی و درونی کاراکتر نویسنده‌ و آدم‌های مجاورش، نظر داشت که فرسنگ‌ها با درام‌پردازی‌های کلاسیک‌تر وودی آلنی (و اساساً هستی‌شناسی سینماتوگرافیک او) تفاوت دارد. در مورد فیلم بامباکاما تفاوت‌ها از جای دیگری می‌آیند. یک ویژگی اساساً بامباک‌وار در مواجهه‌ی او با کاراکترهایش، شیوه‌ی نزدیک‌شدنش به آن‌ها و سرانجام تحلیلی که از موقعیت‌های روانی، اجتماعی‌ و حتی طبقاتی آن‌ها به دست می‌دهد وجود دارد. شیوه‌ای که او «بدبینانه» آزارها، تنش‌ها و اصطکاک‌های درونی کاراکترهای عمدتاً شکست‌خورده یا در آستانه‌ی فروپاشی‌اش را به تصویر می‌کشد نیز اگر رفرنس‌های سینمایی‌ای داشته باشد (که دارد)، با روانکاوی‌های (عمدتاً خودبازتابانه‌ی) وودی آلنی تفاوت دارد (و منظورم آلنِ سرزنده‌ی دهه‌های هشتاد و نود است). اما تا آنجا که به منطق درونی سینمای بامباک برمی‌گردد، نمی‌توانم انکار کنم که همین شکل مواجهه‌ی او گاه به برخوردی تک‌بعدی و زمخت با موقعیت کاراکترهایش هم ختم شده است (اعتراف می‌کنم بدبینی مارگو در عروسیرا بیش از اندازه افراطی، «مهندسی‌شده» و خالی از ظرافت یافتم). اما فرانسیس ها (آنچنان که پیشتر در موردش مفصل نوشتم) به نقطه‌ی تعادلی در این مسیر می‌مانْد. از دو فیلم بعدی بامباک به رغم فصل‌ها و لحظات جداافتاده‌ی دلچسب‌شان دور افتادم. اما خوشحالم این مسیر حالا به فیلمی به قدرت و بلوغ داستان‌های مایروویتزها (تازه و گزینش‌شده) رسیده است. اینجا بامباک موفق به خلق تعادلی کمیاب میان طنازی «اسکروبال» و نمایش موقعیت‌های «تلخ» و پراکنده‌ی آدم‌هایی شده (همه متعلق به یک خانواده) که در احساس شکست، نادیده‌ماندن و به‌جایی نرسیدن در دل شهر نیویورک در رفت‌وآمدند. آدام سندلر در خلق پسر بزرگِ واقعاً به هیچ‌جانرسیده‌ی خانواده درخششی کمیاب دارد (شاید بزرگترین نقش‌آفرینی دوران کاری‌اش). اما انتقادی اگر به بامباک دارم در پرهیزش از پرداختن بیشتر به کاراکتر دختر خانواده است (با بازی الیزابت ماروِل): قصه‌ای که به او اختصاص داده شده اگرچه منجر به یک فصل کمیک بامزه میان دو برادر می‌شود اما به تنهایی برای عمیق‌ترکردن این کاراکتر کافی نیست. بامباک با توجه بیشتر به او می‌توانست پرتره‌ی خانوادگی‌اش را پیچیده‌تر و چندصدایی‌تر کند. اما او تا همینجا هم یکی از معدود فیلم‌های واقعاً خوب سینمای امسال آمریکا را ساخته است.           

تمارض

$
0
0


تمارض (عبد آبست)

فصل پایانی تمارضشاید خنده‌دارترین پایان‌بندی‌ای باشد که در یک مدت قابل توجه در فیلمی ایرانی (غیرجدی یا جدی، زرد یا فرهیخته، فیلم‌فارسی یا غیرفیلم‌فارسی) دیده‌ام. سه جوان به سوی ماشین می‌روند و ترکیب حرکات آکروباتیک دوربین و موسیقی همچون بزرگداشتی آیینی جلوه می‌کند. صحنه جوری طراحی و اجرا شده که احساسی از حرکت قهرمان‌(ها) به سوی فاجعه، مرگ، تراژدی یا هر چیز دیگری از این دست ــ بسته به پس‌زمینه‌ی فیلم، نظیر حرکت قهرمانان وسترن به سوی نبرد نهایی ــ بسازد. پس چرا برای منی که نزدیک هشتاددقیقه شاهد سفر بیهوده‌ و ملال‌آور مسافران ماشین تمارضبودم، این فصل تا این حد کاریکاتوری جلوه می‌کرد؟ فیلم در نمایش این پایان‌بندی جدی و مصمم به‌نظر می‌رسید، اما نتیجه‌ی عملی (در این‌سوی پرده) تا آخرین درجه‌ی ممکن معکوس شده بود. بیشتر به یک جور بزرگداشت فیلم از خودش شبیه بود و نشانی از سرمستی، غرور و رضایتی که از خود داشت.
ولی کدام فاجعه؟ کدام تراژدی؟ و کدام سفر در زمان؟ و اصلاً سوالی‌ فلسفی‌تر: کدام مرز که بتواند ایده‌ی یک نمایش برشتی را از چند آیتم متعارف تلویزیونی که با سخاوت کنار هم قرارشان داده‌اند جدا ‌کند؟ اگر شما هم مثل من تا حالا فکر کرده بودید که فاصله‌ای بعید باید وجود داشته باشد، می‌توانید به تماشای فیلمی بروید که ادعایش این است که این فاصله چندان هم زیاد نیست. گویا فاصله‌ای هم واقعاً نیست؛ دست‌کم برای ماهایی که فکر می‌کنیم دست‌یابی به هر ایده‌ای از سازو‌کارهای «مدرن» به ثانیه‌ای ممکن می‌شود. آخر ما آدم‌های فاصله‌های بعیدیم. ایده‌ی مرئی‌کردن آن صناعت نامرئی که پشت دستگاه اثر هنری وجود دارد و، از این طریق، خودآگاه‌کردن تماشاگر به آن صناعتْ در خودش حاوی ایده‌ای انقلابی و شورشی است. این دست‌کم آن‌چیزی است که ما از برشت و بعدها در سینما از مجموعه‌ای از آدم‌ها (از فاسبیندر و گدار جوان تا به امروز) آموخته‌ایم. بعید می‌دانم فاسبیندر کاتزلماخر (۱۹۶۹) را ساخته باشد تنها به این دلیل که نشان دهد می‌توان فیلمی متفاوت ساخت (و این‌چنین است هر فیلم خوب متفاوتی از گدار، برگمان، ...، کیارستمی، فون‌تریه و اصلاً هرکس دیگر). بله، البته که این فیلم‌ها متفاوت بوده‌اند و کارهای متفاوتی کرده‌اند، اما درکشان از «تفاوت» حاصل فکرکردن به یک منظومه‌ی چندبعدی است و توسل‌شان به شگردهای‌ متفاوت تکنیکی و فرمال هم جزئی ناگسستنی از آن منظومه. تفاوت به خاطر تفاوت آن‌چیزی است که در این سال‌ها به‌عنوان یک سلیقه توسط منتقدان ما (و سلیقه‌ی باب روز مجله‌هایی همچون بیست‌وچهار) بسط و ترویج داده شده است. سلیقه‌ و نگاه متأسفانه ویرانگری که حالا پس از یک دهه مجموعه‌ای از فیلمسازان جوان‌مان را آلوده‌ی خود کرده و بیش از هر چیز بر تعریفی از «فرمالیسم» به مثابه یک نوع فیلمسازیِ کاملاً سطحی و توخالی مبتنی است که تنها شیفته‌ی «شگرد»هاست ــ اینجا به مجموعه‌ی وسیعی از فیلم‌ها از تمارضگرفته تا اعترافات ذهن خطرناک من (هومن سیدی) نظر دارم و پیشتر هم ابعاد دیگری از این بحث را گشوده‌ام (برای نمونه، این یادداشت و نیز این طرح بحث مفصل را ببینید). پارسال در یادداشتی بر فیلم دو (سهیلا گلستانی) پرسیده بودم که چرا فیلم در حالی که تک‌درخت‌ها را می‌بیند توجهی به جنگل نمی‌کند؟ آنجا توسل فیلم به مجموعه‌ای از شگردهای پیچیده‌ی متأثر از فیلم‌های لوکرسیا مارتل را در نهایت فاقد توجیه در بستر درونی فیلمنامه یافته بودم. بناکردن روایت در فیلمی همچون زن بی‌سر (مارتل، ۲۰۰۸) بر مجموعه‌ی رادیکالی از حذف‌ها و حفره‌ها در کنار استفاده‌اش از قاب‌بندی‌های نامتعارف، تنها به‌عنوان یک بخش در دل یک کلیت ارگانیک عمل می‌کرد که بر گردِ ایده‌ی «ناخودآگاه» (در معناهای فردی، سیاسی و طبقاتی) می‌چرخید. حالا مجبورم پرسش درخت‌ها یا جنگل را دوباره با توجه به تمارض (که بارها بلاتکلیف‌تر و کم‌رمق‌تر از دواست) مطرح کنم. دوست دارم واقعاً بدانم (خود فیلم هیچ کمکی به من نمی‌کند) که لحظه‌ای به‌ چیزهایی فراتر از «فیلم متفاوت ساختن» و «رئالیست‌نبودن» فکر شده است. دوست دارم به تمارضبگویم نامی همچون «آبادان» یا «خرمشهر» فقط یک وسیله‌ی بازی نیست. این نام‌ها یعنی یک تاریخ. وقتی می‌گویی آبادان در سال ۶۳ یعنی شهری در حال تجربه‌ی تراژدی جنگ در لحظه‌ی مشخصی از تاریخ. وقتی در دل آن تراژدی جمعی بر یک تراژدی فردی تمرکز می‌کنی و بعد آن را می‌خواهی موازی با تراژدی دیگری در زمانه‌ی معاصرتری قرار دهی، من را به عنوان تماشاگر باید قانع کنی که به این‌ها به‌عنوان یک کلیت اندیشیده‌ای. هیچ‌کدام از این اسم‌ها و تاریخ‌ها وسایل بازی نیستند. وقتی برای بازنماییِ سینمایی چنین داستانی روی پرده تصمیم‌ می‌گیری جغرافیا و روابط واقعی مکان/زمان را حذف کنی باید این احساس را به من تماشاگر بدهی که این شگردها رابطه‌ی یک‌به‌یکی با مصالح و دغدغه‌هایت دارند. راستش را بخواهی، ایده‌هایی مثل تقدیر و تکرار هم که به‌خودی‌خود بی‌معنا هستند (و حتی مضحک)، این تویی به عنوان یک فیلم که باید به این‌ها هویت بدهی. یک هویت مشخص در بستر مناسباتی که سراغش رفته‌ای. حتی اگر کاری بکنی که همه‌ی آدم‌های قصه‌ات هم همان داستان مشابه را تکرار کنند، باز به‌ خودی‌خود نه زنجیرِ تکراری ساخته می‌شود و نه تاریخی. اگر می‌خواهی داستانی را بازگشت‌ناپذیروار روایت کنی، اول باید یک فونداسیون مناسب برایش طراحی کرده باشی، باید من تماشاگر را قانع کنی که می‌ارزید این مسیر را معکوس طی کنیم، که اینجا در نهایت برسیم به این خانه و در کنار پدر و خواهر و دختر کوچکش دمی را سر کنیم. راستش هیچ‌کدام از اینها در فیلم توجیه نشده‌اند (فصل آخر به عنوان نمونه بی‌خود و حوصله‌سربر است).
فیلمی انتخاب می‌کند که به رئالیسم متوسل شود و یا به یک جور بازنمایی «ماکسیمال» و فیلمی دیگر، شورشگرانه به افشاکردن تمامیت صناعت پشت ماشین سینما. ولی این‌ها انتخاب‌های بعدی‌اند: فورد باید مثل فورد فیلم می‌ساخت و فاسبیندر مثل فاسبیندر. مثالی بزنم از یکی از معدود فیلم‌های جوان ایرانی که آنچنان که باید نه قدر دانسته شد و نه حتی در مجموعه‌ کارهای سازنده‌اش هم تکرار شد: نافمحمد شیروانی. شگردهای فرمال فیلم در ضرورتی یک‌به‌یک با ایده‌ی درونی آن (محدودیت «بیانگری» شخصی) کار می‌کنند که آن‌هم به‌تدریج به گونه‌ای غریب و تکان‌دهنده با وجوهی بیرونی‌تر (محدودیت «بیانگری» در معناهایی سیاسی و فرهنگی در ایران معاصر) گره می‌خورد. فیلم می‌شود یک کلیت، یک پیوستار: از شگردهای جزئی تکنیکی‌اش گرفته تا فرم کلی‌اش تا معناهایش تا احساسی که برمی‌انگیزد. فیلمی که هنوز هم دل را می‌لرزاند. هیچ‌چیزی در آن فیلم عاریتی نیست، تصنعی نیست‌‌، حاصل تن‌آسانی و غرغره‌کردن راه‌حل‌های دیگران نیست.در همان حال که حاصل تماشاکردن زیاد هم هست. راستش آن‌چیزی که تمارضنشان می‌دهد تنها یک «درفت» اولیه است، پروژه‌ی دانشجویی است که تازه در کلاس درس مفهوم‌هایی از جنس «فضا» و «میزانسن» به گوشش خورده و برای تکلیف هفتگی‌اش تجربه‌ای را تدارک دیده است. به خودی خود هم اشکالی ندارد. اما این تمرین اولیه باید بارها و بارها «ویرایش» می‌شد، پخته می‌شد و در نهایت به شکل یک تجربه‌ی هنری درمی‌آمد. از جمله مشکلات فعلی فیلم این هم هست که می‌خواهد هم «رادیکال» باشد و هم مطابق روحیه‌ی ایرانی «باحال». کسانی که با تماشای فیلم یاد داگویلافتاده‌اند، به‌نظر داگویلرا درست ندیده‌اند. می‌توانیم آن را دوست داشته باشیم یا نداشته باشیم، اما نمی‌توانیم انکار کنیم که تکنیک فون‌تریه در این فیلم پیوندی ناگسستنی با ایده‌هایی چون خشونت، بازنمایی خشونت، ایده‌ی آمریکا، ... و اساساً خود سینما دارد.

دلمان می‌خواهد پای سینمای «جوان» ایران بایستیم و ازش جانانه دفاع کنیم (به‌رغم هر ضعف و کاستی‌ای که ناگزیر دارد). اما دلمان می‌خواهد بر سر آن سینمای جوانی بایستیم که حس کنیم خودش هم واقعاً می‌خواهد بایستد و بجنگد. راه‌حل‌هایش را (و نه لزوماً نقطه‌های شروعش را) از راه‌های رفته‌ و پاسخ‌های حل‌شده‌ی دیگران نمی‌قاپد، بلکه به مسائل خودش فکر می‌کند و برای آن‌ها راه‌حل خود را (هر چقدر هم نحیف و شکننده) پیدا می‌کند. دلمان می‌خواهد برای آن سینمای جوانی بتپد که بازیگوشی‌اش شکم‌سیرانه نیست، حاصل تماشای صرف بیست‌وچند فیلم هم نیست ــ آن هم در عصر و زمانه‌ای که شاهدیم می‌شود خیلی راحت با چند کلاس و دوره به زبان تکنیک مسلط شد، به لطف در دسترس‌بودن همه‌چیز و همه‌کس همه‌ی فیلم‌های تاریخ سینما را دوره کرد و فیلمساز شد و بعد شارلاتانیسم ماجرای نیمروزرا راه انداخت. دلمان می‌خواهد بر سر آن سینمای جوانی بجنگیم که هنوز به ایده‌هایی چون تعهد و مسئولیت در برابر آنچه می‌خواهد نمایش بدهد باور دارد و اداهای پست‌مدرنیستیِ اینجایی از کارش نیانداخته است. آن سینمای جوانی که می‌خواهیم سرش بجنگیم و بایستیم، هر جنسی که داشته باشد و هر نوع تجربه‌ای که بخواهد بکند، مسیرش معکوس آن مسیری است که تمارضمی‌خواهد طی کند.

*** 
به عنوان پی‌نوشت

یاد فیلم دیگری می‌افتم: مرگ یزدگرد (بهرام بیضایی). سی‌وشش‌سال از ساخته‌شدنش می‌گذرد، اما به جوانی امروز است. خلاقانه دکور، صحنه و هر ابزار نمایشی ممکن را حذف می‌کند، در زمان و مکان دست می‌برد، در وقایع دستکاری می‌کند و کاراکترهایش را به بازی تکرار، حافظه و نقش‌بازی وامی‌دارد. فیلمی بزرگ، تکان‌دهنده، همچنان نو و عمیق. فیلمی که «فرم» برایش پیوستاری می‌شود که از درونی‌ترین سلول‌هایش شکل می‌گیرد و تا بیرونی‌ترین سطوحش تداوم می‌یابد. فیلمی متعلق به دورانی که می‌شد (و لذت داشت) که جانانه از موجودیتی به نام «سینمای ایران» دفاع کنی. 


      

سیه‌رانوادا

$
0
0


ناهاری که مدام به تأخیر می‌افتد
نگاهی به سیه‌رانِوادا (کریستی پویو)

باسیه‌رانواداــ که اولین نمایش خود را در جشنواره‌ی کن ۲۰۱۶ تجربه کرد ــ کریستی پویو اگرچه یکی از قله‌های سینمای معاصر رومانی را به نمایش گذاشت ولی بالاخره گویی همراه با شک‌ و تردید از  عادت‌ها و (بگوییم) بن‌بست‌های استتیک مألوف آن سینما هم فاصله گرفت و شاید حتی آن را به تیغ نقد نیز کشید. سیه‌رانواداپنجمین فیلم بلند پویو است ــ فیلمسازی که یکی از پایه‌گذاران اصلی آن چیزی به شمار می‌آید که در جشنواره‌ها و در میان منتقدان به «موج نو»ی رومانی معروف شد. از این پنج فیلم خرت‌وپرت و پول (۲۰۰۱)، به عنوان فیلم اول و ناپخته، و سه تمرین در باب تفسیر (۲۰۱۳)، به عنوان کاری تجربی، فیلم‌هایی مهجور و دیده‌نشده باقی مانده‌اند، اما سیه‌رانوادا و دو فیلم دیگر را می‌توان همچون «گاه‌شمار» آنچه در طول یک‌دهه بر «موج نو»ی رومانی گذشته بازخوانی کرد. بازخوانی‌ای که نشان می‌دهد چرا امروز در نهایت سیه‌رانوادا همان‌قدر که تعالی‌دهنده‌ی استتیک این موج به حساب می‌آید، آن را به پرسش می‌گیرد و حتی با آن وداع نیز می‌کند.
با مرگ آقای لازارسکو (۲۰۰۵) بود که پای پویو و سینمای معاصر رومانی به صحنه‌ی جشنواره‌های جهانی باز شد. فیلمی که اگرچه به ظاهر رویکردی را بنیان گذاشت که بلافاصله در فیلم‌های دیگری از فیلمسازان جوان رومانیایی (و بعدتر در جاهای دیگر) تکرار شد، اما در همان حال درست فهمیده نشد و در نتیجه گویا حتی بیراهه‌ای را هم برای بسیاری از فیلم‌های دیگر هموار کرد. مرگ آقای لازارسکو سفری رئالیستی بود که از متعارف‌ترین و روزمره‌ترین موقعیت‌ها می‌آغازید. با نشانه‌های بیماری‌ پیرمردی تنها در خانه؛ نشانه‌هایی که در ابتدا چندان هم جدی به‌نظر نمی‌رسید. اما فیلم هرچه پیش می‌رفت، از تصویرکردن موقعیت‌های عادی و پیش‌پافتاده‌اش فراتر می‌رفت و امری وسیع‌تر اما پنهان‌تر را احضار می‌کرد. گویی عزم کرده بود که پله‌پله ما را به درون ماشین پنهان بوروکراسی، پزشکی، اجتماع و فرهنگ بکشاند. سفری که دیگر نه یک گذر «رئالیستیِ» صرفِ «شب و شهر» که چیزی از جنسِ «دوزخ» دانته بود که به زبان انضمامی هرروزه ترجمه شده بود و همزمان ماشین کافکایی را بلعیده بود. پارادوکسی که در لایه‌های درونی مرگ آقای لازارسکوجریان داشت، از همان ابتدا مواجهه‌ی صرف رئالیستی را به «بحران» کشانده بود: این رئالیسم بود یا اسطوره؟
آقای لازارسکو، مهندس بازنشسته‌ی ۶۵ساله، در فیلم از این تخت به آن تخت و از یک بیمارستان به بیمارستانی دیگر می‌رفت و تحت معاینه‌ی مجموعه‌ای از پزشکان و پرستاران و کشیک‌های بی‌حوصله یا بی‌حوصله، دغلکار یا مهربان، بی‌مسئولیت یا مسئولیت‌پذیر قرار می‌گرفت. گویی فیلم تنِ بیمار لازارسکو را بهانه‌ای کرده بود برای تشریح کالبد یک هیولای عظیم پنهان به نام ماشین جامعه. حالا که از فاصله‌ای دورتر به این فیلم نگاه می‌کنیم می‌پرسیم که این جنس سفر «رئالیستی» تا کجا می‌توانست ادامه بیاید؟ و خود پویو هم تا کجا می‌توانست پیش برود؟
و گذشت زمان بهتر نشان داد که ساختار «پارادوکسیکال» مرگ آقای لازارسکوکیفیتی به آن بخشیده بود که دیگر چندان در «رئالیسم» خنثای فیلم‌های دیگر «موج نو»ی رومانی تکرار نشد. فیلم‌های دیگر، به جز چند استثنا، کمتر اهمیت تلفیق یک مواجهه‌ی گزنده‌ی «ابزورد» را با مشاهده‌گریِ بی‌واسطه‌ی رئالیستی درک کردند. پنج‌سال بعد از مرگ آقای لازارسکو، وقتی پویو فیلم بعدی‌اش آئورورا (۲۰۱۰) را عرضه کرد، سینمای رومانی دیگر در مختصاتی کاملاً متفاوت در عرصه‌ی جهانی دیده می‌شد. همچون یک «برند»، با مجموعه‌ای از مشخصات از پیش‌ تعریف و تثبیت‌شده و غرق در چاه ویل «رئالیسم». در دل این برند دیگر کمتر خبری از جنس خلاقیت و جنون مرگ آقای لازارسکوبود. آئورورا (۲۰۱۰) این بیماری را در شکل تمامش به نمایش می‌گذاشت. سه‌ساعت تمام سرکردن با یک مرد (با بازی خود پویو)، شریک‌شدن در لحظات روزمره‌ی او، در غیاب یا شاید در انتظار روایتی که تجربه‌ی این روزمرگی را به مرحله‌ی فراتری بکشاند. آن لحظه‌ی روایی موعود البته بالاخره در انتهای فیلم سرمی‌رسید. و آئورورا، به این ترتیب، تجربه‌ی «خلأ» می‌شد. فیلم به خاطر «رادیکال‌»بودنش ستایش شد. اما رویکرد پویو به نمایش این «خلأ» بیش از اندازه مستقیم و خالی از ظرافت بود. در واقع آن‌چیزی که پویو اینجا در زمان طولانی فیلم قصد انجامش را داشت، پیشتر در دستان فیلمسازان بزرگی (از جمله ژاک ریوت) در کمال خود به انجام رسیده بود (تجربه‌ی استمرار طولانی و در نهایت مواجهه با شکلی از «خلأ» برسازنده‌ی OUT 1هم هست). خلأ اصلی در آئورورا اما خود فیلم بود که بر خلاف مرگ آقای لازارسکو قادر نبودراهی برای عبور ازمستقیم‌ترین شکل مواجهه‌ی خود با روزمرگی و واقعیتِ خام پیدا کند. فیلم در خود واقعیت سقوط کرده بود. همچون خود «موج نو»ی رومانی که در «رئالیسم» خود غرق می‌شد. اما شگفت آنکه شش‌سال بعدتر پویو دوباره به همان زمین باز می‌گشت، اما با رویکردی که اگرچه در ظاهر مشابه می‌نمود، اما همزمان می‌توانست به نقد/هجو فیلم‌هایی از جنس آئورورا هم تفسیر شود.
باسیه‌رانوادا،پویو ــ دوباره نظیر مرگ آقای لازارسکوولی نه با جنس تجربه‌ای نظیر آن ــ راهی برای حضور در زمین رئالیسم، اما همزمان فراتررفتن از آن (و حتی تعالی‌دادن آن) پیدا کرده است. این ماراتنی سه‌ساعته است که با عزیمت کاراکتر مرکزی فیلم، لَری، و همسرش به یک مهمانی خانوادگی آغاز می‌شود و تماماً (به جز یک‌فصل کوتاه) در آن مهمانی می‌گذرد. مکانْ آپارتمان مادر لری است و بهانه مراسم بزرگداشت پدر او که تازه درگذشته و مهمانان اعضای خانواده‌ی دور و نزدیک او هستند. درام فیلم (اگر درامی در میان باشد) ما را از مجموعه‌ای از بحث‌ها، مشاجره‌ها و خلوت‌هایی می‌گذراند که میان چند یا تعداد بیشتری از حاضرین به گونه‌ای آنی و ناگهانی شکل می‌گیرد. در دل این درام، مراسم ناهاری دسته‌جمعی هم هست که باید برگزار شود اما مدام (به بهانه‌های ابلهانه) به تعویق می‌افتد و البته حضور یکی دو مهمان خوانده و ناخوانده‌ی دیگر: از کشیش و دستیارش که با تأخیر سرمی‌رسند تا آیینی مذهبی را برای احترام به روح پدر تازه درگذشته برگزار کنند، دختر غریبه‌ای با احوال غریب و ناخوش که تمام طول فیلم باید روی تخت یکی از اتاق‌ها دراز بکشد و البته شوهرخاله‌ای که حضور سرزده‌اش مجموعه‌ای از دعواها را راه می‌اندازد.
دوربین «مشاهده‌گر» پویو از گوشه‌ای در این خانه به گوشه‌ی دیگر، و از اتاقی به اتاق دیگر، سرک می‌کشد و هر لحظه به نظاره‌ی لحظاتی از گفتگویی جاری (گاه شخصی و بر گرد افشای رازی پنهان در گذشته، گاه کاملاً متعارف در مورد طعم غذایی که دارد آماده می‌شود، گاه مشاجره‌ای سیاسی در مورد یازده سپتامبر یا گذشته و حال رومانی) می‌نشیند. اما پویو از دل این گفتگوها و مشاجره‌ها، خلوت‌ها و بحث‌های روزمره امری «ابزورد» اما همیشه حاضر در دل روزمرگی را، هرچند به‌سختی، بیرون می‌کشد. نظیر عنوان بی‌معنای فیلم که به یک شوخی می‌ماند، کل فیلم هم به شوخی‌ای‌ می‌ماند برای پاسخ به این انتظار که بالاخره کِی این آدم‌ها پشت میز خواهند نشست تا غذایشان را کامل بخورند. غذاخوردنی که مدام و مدام به تأخیر می‌افتد، تا پاسی از شب معلق می‌ماند و در نهایت هم آنچنان که باید برگزار نمی‌شود. نظیر آئورورا،پویو دوباره ما را به تجربه‌ی خلأ می‌کشاند، اما این‌بار نه از طریق یک خلأ استتیک که، برعکس، با غنی‌کردن زبان یک استتیک.
قدرت فیلم با الهام از منتقد فقید آمریکایی، مانی فاربر، در خلق آن چیزی است که «فضای نگاتیو» نامیده می‌شود. گونه‌ای خلق فضای «روانی» یا بیناذهنی جمعی از دل میدان تجربه‌ی «عینی» و جغرافیایی که فیلم پوشش می‌دهد. نگاه کنید که چطور از اتاقی به اتاق دیگر و از جمعی به جمع دیگر حرکت می‌کنیم. از روایت لحظات کوچک فردی، شکست‌ها، افسوس‌ها و حتی خراش‌های روی چهره‌ها، تا نقب‌زدن به مناسبات خانوادگی و طبقاتی تا مراسم و آیین‌هایی که نمایش دقیق و باجزئیاتشان در همان‌حال گویی می‌خواهد پوچی‌شان را نیز برملا کند. تجربه‌ی تماشای فیلم از این نظر نه پیش‌رفتنی خطی با زمان روایی فیلم که گونه‌ای غرق‌شدن تدریجی در احساس انباشتگی است. لایه‌ای روی لایه‌ی دیگر انباشته می‌شود، تا ساختاری درونی و بیرونی شکل‌گرفته از مناسبات و رفتارها آشکار شود.
به این ترتیب، با حرکت از یک گوشه به گوشه‌ی دیگر، با حضور ناقص دوربین در دل یک گفتگو و پرتاب‌شدنش به میانه‌ی یک گفتگوی دیگر، این خودِ «خانه» است که به‌تدریج به مثابه یک «متابولیسم» زنده و پر از جزئیات به تصویر کشیده می‌شود. هر لحظه آگاهیم که اگرچه اینجا و در این گوشه‌ی معین هستیم، فضایی زنده، پر از جنب‌وجوش، و همان‌قدر بامعنا که بی‌معنا، بیرون از قاب (و خارج از قدرت ثبت دوربین) در جریان است. و شاید با اعتماد به همین قدرت خود در خلق فضاست که فیلم جایی در اواخر تصمیم می‌گیرد برای لحظاتی با لری از خانه خارج شود و دعوای لری و همسرش با غریبه‌ها را در بیرون ثبت کند، در حالی که به موازات آن دعوایی نیز در خانه میان شوهرخاله و خاله برپاست. بعدتر که لری و همسرش به خانه برمی‌گردند، گزارشی که فیلم از آن دعوا (از طریق دیگران) به دست می‌دهد، به همان قدرت حضور و ثبت عینی دوربین است. خروج از خانه با لری ما را لحظاتی در خلوت زن و شوهر نیز شریک و تصویری نزدیک از پدر تازه فوت‌کرده ترسیم می‌کند. بماند که یک شوخی ابزورد دیگر فیلم نیز همین‌جا نقل می‌شود: پدری که همیشه به زنش دروغ می‌گفت اما دروغ پسر ده‌ساله‌اش (در مورد سیگارکشیدن) را به سادگی باور می‌کرد.   
فیلم را بسیاری از منتقدان همچون سمبول یا مدل نمایشی پویو از وضعیت معاصر رومانی تفسیر کرده‌اند، اما با نظر به آنچه در بالا گفته شد، حضور رومانی و اساساً جهان بزرگتر پیرامون در سیه‌رانوادادقیقاً نتیجه‌ی قدرت و رویکرد استتیک فیلم است. حضور اجتماع و سیاست اینجا نه حاصل سمبولیسم پویو بلکه (با الهام از آندره بازن) ناشی از رخنه‌ی فضای بیرون به درون فضای قاب است. توان خلق جهان کوچکی که خود را به‌عنوان برشی از یک جهان بزرگتر بیرون قاب نشان می‌دهد و هر لحظه به حضور آن گواهی می‌دهد. سیه‌رانوادابه این ترتیب خود را از آن‌دسته فیلم‌های عمدتاً روانکاوانه‌ای که بر محور یک گردهم‌آیی خانوادگی شکل می‌گیرند ــ از آن‌دسته‌ای که یکی از نمونه‌های درخشان معاصرش یک داستان کریسمسیآرنو دپلشن (۲۰۰۸) است ــ جدا می‌کند و بیشتر شبیه تجربه‌ی ناب فرمال فیلمساز جوان آلمانی، رامون زورکر، در گربه‌ی کوچک عجیب (۲۰۱۳) می‌شود. تجربه‌ای رئالیستی که مرزهای رئالیسم را درهم می‌شکند و آن را تعالی می‌بخشد. تجربه‌ی حضور روزمره در یک خانه‌ی معمولی که انتظار برای مراسم ناهارش کم از یک انتظار ابزورد بکت‌وار ندارد و به‌تعویق‌افتادن یک غذاخوردن معمولی در آن همان‌قدر سوررئال است که گویی بونوئل قصد پیوستن به آن را کرده است.   

آکواریوس

$
0
0


نبرد را پایانی نیست
نگاهی به آکواریوسساخته‌ی کلِبِر مندونسا فیلو


پیشتر نیز همین‌جا بوده‌ایم. سروصداهای همسایگی (۲۰۱۱) نخستین فیلم بلند فیلمساز با سرزدن به آرشیو و کولاژی از عکس‌های سیاه‌وسفید قدیمی شروع می‌شد. ردیف آدم‌ها و مکان‌ها؛ مادّیت و تنانگی حاضر در عکس‌ها که بر وجوهی سخت انضمامی و «زیسته‌شده» گواهی می‌داد. پنج‌سال بعد، آکواریوس (۲۰۱۶)، دومین فیلم بلند کلِبِر مندونسا فیلو نیز با مرور  عکس‌های قدیمی شروع می‌شود. اما به‌رغم شباهت ظاهری تفاوت مواجهه با عکس‌ها از همان آغاز خبر از تفاوت دو فیلم می‌دهد. عکس‌های آغازین سروصداهای همسایگیبر تفاوت‌های اربابان و بندگان تأکید می‌کرد، و نیز بر نقش خود زمین‌ها به عنوان املاک و دارایی‌ها، که برخورد‌های طبقاتی و چندلایه‌‌ی فیلم را پیش‌بینی‌ می‌کرد. اما این خود مکان است که در عکس‌های آکواریوسبرجسته می‌شود. عکسی از پارک کودکان با چند کودک در کنار وسایل بازی. اما با هر عکس بعدی به لانگ‌شاتی وسیع‌تر و چشم‌اندازی فراختر می‌رسیم. تفاوت پروژه‌ی دو فیلم اینگونه از آغاز مشخص و تعریف می‌شود. روایت موزاییکی فیلم اول با حرکت میان مجموعه‌ای از همنشینی‌ها، همسایگی‌ها، تضادها و تقارن‌ها امکان همزیستی میان آدم‌ها با تاریخ‌ها و زخم‌های مشترک و غیرمشترک را می‌کاوید. فیلم دوم اما با تمرکز بر یک کاراکتر مرکزی شکلی پنهان از حضور زمان (گذشته، یادها، میراث) را به عنوان بخشی از ابزارها یا امکان‌های مقاومت زیر ذره‌بین می‌برد.
سروصداهای همسایگیکه به نمایش درآمد، با فیلمساز جوانی از برزیل آشنا شدیم که تعهد بالای اجتماعی را در کنار تجربه‌گری فرمال توأمان می‌خواست. بیشتر که در موردش جستجو کردیم از فیلم‌های کوتاهش خبردار شدیم و از گذشته‌اش. در شهر زادگاهش رسیف فیلم می‌ساخت، با اصرار بر نوعی «خانگی»بودن و پررنگی بافت و فضای محلی، اما نه با نگاهی محدود بلکه جهان‌شمول. منتقد فیلم بود و گفتگوهایش خبر از آگاهی دلچسبی به گوشه‌کنار تاریخ سینما می‌داد. شیفتگی‌اش به سینمای دهه‌ی هفتاد آمریکا را پنهان نمی‌کرد و به نام‌هایی چون آلتمن، چیمینو، لومت، دی‌پالما و کارپنتر. و کدام سینه‌فیل مشتاق است که نداند دلسبتگی به این نام‌ها، و اساساً ایده‌ی سینمای دهه‌ی هفتاد، تو را به عنوان فیلمساز در چه مداری از حساسیت، نوجویی و تمایل به گونه‌ای سینمای کوچک، ریزمقیاس و «موریانه‌وار»  قرار می‌دهد. سروصداهای همسایگی، به عنوان یکی از بهترین «فیلم اول»های دهه‌ی اخیر، ماحصل چنین حساسیتی بود. کمتر فیلمی چنین نوجویانه به سراغ «امواج صوتی»ای رفته است که همزیستی معاصر، گاه حتی در شکل «نویز»های آزاردهنده، از درون و بیرون آدم‌ها را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
آکواریوسشاید در نگاه اول فاقد آن طراوت و سرزندگی جهان مینیاتوری سروصداهای همسایگی، با همگرایی‌ها و واگرایی‌های پرشمارش، باشد. فیلمی سنتی‌تر، کاراکترمحورتر و دراماتیک‌تر به نظر می‌رسد. اما وارسی دقیق‌تر بر جهانی سنجیده گواهی می‌دهد با بی‌شمار جزئیات مثال‌زدنی که در آن ژست‌ها، نگاه‌ها و گفتارها هریک در حال انباشتن لایه‌ای تازه بر تجربه‌‌ی نهایی‌‌اند. دو فیلم در واقع مکمل همدیگرند. در دو محور عمود بر هم حرکت می‌کنند تا دو ساحت مختلف یک مسئله را بشکافند. فیلمساز، با این حساب، در حرکت از فیلم اول به دومی محافظه‌کارتر نشده، تنها حساسیت خود را با مصالحش منطبق کرده. در هر دو فیلم فرم بیرونی کار هم‌نوا با منطق درونی و نیازهای آن بسط می‌یابد.
آکواریوسفیلم «مکان در طول زمان» است. اما نه از آن شکل مألوف که با شنیدن چنین ترکیبی ممکن است به ذهن خطور کند. یعنی آن شکل بیان سینمایی که با حرکت‌دادن ما در طول زمانِ روایت، و پیش و پس بردن ما در آن، گاه حتی با منطق «خاطره»، تأثیرات عاطفی و احساسی «مکان» را در مناسبات آدم‌ها به زیر ذره‌بین می‌کشاند. بلکه برعکس، در ریزبافتِ جهان فروتن، بی‌ادعا و «رئالیستی‌ِ» آکواریوسزمان در شکلی عمیقاً درونی خود را به رخ می‌کشد. در ورق‌زدن مدام آلبوم‌های قدیمی، در گفتگوهای هرروزه‌ی جمع‌های خانوادگی، در برخوردهای اتفاقی در کوچه و خیابان («منو به یاد میاری؟ همون بچه‌‌کوچک همسایه‌‌های قدیمی‌ات هستم»)، در اشیای خانه که یادآورنده‌ی لحظه‌های خلوت چندین نسل‌اند، در آپارتمان‌های قدیمی که آرام‌آرام نابود می‌شوند تا جای خود را به ساختمان‌های غول‌آسای تازه بدهند، و در هر ژست و نگاه کلارا زنی شصت‌وپنج‌ساله‌ و کاراکتر مرکزی فیلم که احساس گذشت زمان را با خود دارد. آنگونه‌ که با کتاب‌ها و صفحات گراموفون قدیمی خود سر می‌کند، شیوه‌ای که به جوان‌تر‌ها نگاه می‌کند، به تنانگی و عشق‌بازی‌هاشان دزدکی خیره می‌شود، با فرزندانش حرف می‌زند و مهمتر از همه به آپارتمان قدیمی‌اش چسبیده است.
شیوه‌ای که مندونسا کاراکتر کلارا را طرح‌ریخته و سونیا براگا با قدرت و ظرافتی مثال‌زدنی به آن جان بخشیده نیازمند یک بررسی دقیق است. مندونسا و براگا تلاش بسیار کرده‌اند تا از کلارا، این پیرزن تنهای فرهیخته، یک هپروتی دمده‌ی گرفتار نوستالژی نسازند. او آدم امروز است، افسوس گذشت زمان را نمی‌خورد، رابطه‌اش با جوان‌ها از موضعی برابر است، و به جای حسرت‌خوردن بر شادابی تنانه‌ی ازدست‌داده‌ی جوانی هوای تن حالای خود را دارد. یکبار در جوانی تا آستانه‌ی مرگ پیش رفته اما فاتحانه به جبهه‌ی زندگی برگشته است. هرچند زخمی که، به یادگار، ممهور بر تن از آن سفر برگردانده، درست در لحظه‌هایی که باید با فراموشی امواج زمان خود را تسلیم لذت تن و غریزه کند، با خراش سوزانی بر روح و روانش حضور خود را به رخ می‌کشد. او آشکارا هیبت یک قهرمان کلاسیک را یافته است. اما دو خالقش، مندونسا و براگا، او را همچنین در بافت مجموعه‌ی متنوعی از هراس‌ها و نیازهای کوچک و نه‌چندان آشکار هرروزه ترسیم کرده‌اند. شیوه‌ای که ترس و نیازش به گونه‌ای «محافظت» را با دوست جوانِ مربی نجات غریقش در میان می‌گذارد، سرخوردگی و عصبانت لحظه‌ای از دخترش وقتی با بچه در بغل وارد آپارتمانش می‌شود اما به شوخی او (کله‌ی اسبی عروسکی را بر سرش گذاشته) توجهی نمی‌کند. کار مندونسا در طرح‌ریزی چنین کاراکتری به‌ویژه آنجایی برجسته‌تر می‌شود که می‌بینیم حتی نمی‌خواهد به  قهرمانش، زنی با فضیلت‌ها و ضعف‌های خاص خود، تنها به این دلیل که در جبهه‌ی «حقیقت» روبروی نوکیسه‌های سودجو می‌ایستد، امتیاز اخلاقی بیشتری از آنچه باید ببخشد. کلارا زنی است متعلق به یک طبقه‌ی مشخص، کم‌وبیش مرفه، با تعلق‌ خاطرها، محدودیت‌های دید و شاید حتی تنگ‌نظری‌های خاص آن طبقه‌. رابطه‌اش با پیرزن خدمتکار خانه دوستانه است، اما چه لحظه‌ی گویایی را شاهدیم وقتی در میانه‌ی مهمانی کوچک خانوادگی که همه در حال ورق‌زدن آلبوم‌های قدیمی‌اند، پیرزن خدمتکار با عکس پسرش به سویشان می‌آید. سکوت و بعد همراهی از سر اجبار جمع با او و البته‌های نگاه‌های کلارا به آنی از فاصله‌هایی طی‌ناشدنی حکایت می‌کند. و فراموش نکنیم آن کابوس کلارا را که ماهیتی کاملاً طبقاتی دارد. در فصلی در اواخر فیلم خواب می‌بیند که زن سیاه خدمتکاری برای دزدیدن جواهرها به اتاقش آمده است. کابوسی که راست یا دروغ ــ نمی‌دانیم و فیلم کاملاً ما را بدون موضع قضاوت باقی می‌گذارد ــ از خاطره‌ای در کودکی کلارا می‌آید. این‌ها همان جزئیاتی هستند که جهان مینیاتوری آکواریوسرا شکل می‌دهند. و واقعیت این است که معدود فیلم‌هایی همچون آکواریوسبسیار بیش از آنچه یک فیلم می‌تواند به ما می‌بخشند؛ یک جهان کامل را.
عجیب نیست که فیلمی چنین خودآگاه با مقدمه‌ای در گذشته‌ای دور آغاز می‌شود. با مراسمی خانوادگی در همان خانه، جشن تولد عمه لوسیای هفتادساله‌ی خانواده و حضور کلارای تازه از بستر بیماری بلندشده. فلاش‌بک ذهنی کوتاهی هم به گذشته‌ی عمه لوسیا بر پیوند درونی خانه و اشیایش با تجربه‌ی احساسی این آدم‌ها تأکید می‌کند. کلارا به این ترتیب، با جای پایی درست در اینجا و اکنون این جهان، حالا باید نبردی تازه را آغاز کند. سوال این است که اویی که یکبار تا آستانه‌ی مرگ رفته چگونه می‌تواند در برابر سودجویی و نوکیسگی دوران تازه جان به سلامت ببرد؟ آکواریوسبا بسط باحوصله‌ و پرجزئیات جهان غنی و «موریانه‌وار»ش می‌تواند آلترناتیوی بر «فیل‌های سفید»ی همچون لویاتان (آندری زویاگینتسف) نیز لقب بگیرد که در طرح ایده‌های مشابه به خلق‌ دنیایی کاغذی اما پرطمطراق بسنده کرده‌اند. اما آکواریوسدر جبهه‌ی دیگری هم از این فیلم‌ها پیشی می‌گیرد. آنجا که با ایمان به پرتره‌ی رنگارنگ و سرشار از زندگی‌‌ای که از کاراکتر مرکزی خود ترسیم می‌کند روحیه‌ی تسلیم و شکست را پس می‌زند و بر ایده‌ی نبرد و مقاومت پای می‌فشارد. در جو غالب بدبینی و سیاهی فیلم‌های محبوب جشنواره‌های این سال‌ها که پیشاپیش شکست را چون تقدیر نهایی پذیرفته‌اند، آکواریوسبه بزرگداشتی از خود زیستن بدل می‌شود. هرچقدر که با کلارا پیش‌تر می‌رویم، هرچقدر که خانه‌اش بیشتر در معرض تهدید قرار می‌گیرد، هرچقدر که بیشتر به ترس‌ها، نیازها و حتی لجبازی‌هایش خیره می‌شویم (چه فصل گویایی بود آن قدم‌زنی در گورستان)، بهتر می‌فهمیم که برای او مبارزه به همان دلیلی ادامه دارد که خود زندگی. فیلمی که اینچنین مبارزه را به درونی‌ترین شکل‌های زیستن پیوند می‌زند خوب می‌داند که نبرد را هیچ‌گاه پایانی نیست.
                         
نوشته‌های مرتبط:

Viewing all 134 articles
Browse latest View live